دیشب تا صبح از سرفه های داداشم نخوابیدم ، بلند شدم بش آب دادم ، فایده نداشت . مشکل دیروز و امروزش نیس ، سالهاست اینجوریه ولی یه شبایی بدتر . از بچگی سینه ش وضعیت درستی نداشت . الان چشمام سوز میده از خستگی و بیخوابی .
دم صبح هم با خش خش های کاغذ و پلاستیک های کنار خواهرم بیدار میشم .
هر روز تقریبا قبل ۷ بیدارم. تا ۸ تو جام میمونم و بعد بلند میشم به جنگ زندگی .
دلم میخواد الان فقط بخوابم . فقط چشمام ببندم اینقدر خسته م بخدا.
یعنی تا ۸ خوابیدن و یه خواب نسبتأ آروم داشتن شده یه حسرت برام .
کتاب رمان انگلیسی رو چند روزه استارت مجدد زدم . امروز که کلا خوابم و غیر یه کلاس خصوصی مجازی که داشتم ، نتونستم کار دیگه ای کنم .
تونستم چند تا از تایم های خالی قلم چی رو با یه کلاس به زبانکده و یه کلاس خصوصی فعلا پر کنم . البته هنوز جای خالی دارم. قلم چی گفت تایمش رو به هیچ کس ندم . و چون گفتن از تیر کلاس جدید تشکیل میدن به سوپروایزر گفتم خب من با این همه تایم سوخته چه کنم ، حداقل بذارید با زبانکده پرش کنم . اولش با خنده گفت نههههه تایم مارو به کسی نده ، مگهههه نمیخوای دیگه با ما کار کنی! گفتم چرا میخوام اما اجازه بدید حداقل یه کلاس تا تیرماه بگیرم که تایمم نسوزه و ایشون قبول کرد . کلاس جدید رو هم دیروز استارت زدیم تو زبانکده.
وای خیلی چشمام خسته ن من برم .
میرم راه رفته چرت بزنم .
بعد از مدتها و با کلی کلنجار رفتن با خودم ، تو یه اقدام انتحاری رفتم صبونه اونم تنها . شرایط دوستان مناسب همراهی نبوده این مدت . دیگه امروز به کسی نگفتم .
از دلایل اصلی ش اینه که واقعا نمیشه بی برنامه یه دفعه صبح به یکی بگی بیا بریم صبونه یا ناهار و اون بگه اومدم ... من از اینجور دوستای پایه هیچ وقت نداشتم و خودم هم هیچ وقت اینقدر نتونستم پایه باشم . به هزار دلیل . باید از شب و روز قبل اعلام کنم که قراره با دوستام برم بیرون . با دوستام از دو سه روز قبل باید اوکی بشیم . ببینم داداشم کی بیدار میشه و چه کاری داره ، سرویس دادن به خواهرم چه ساعتی و چطور انجام بشه ، مامانم کار واجبی بام داره یا نه ، آقا چه جور موانعی سر راهم میذاره . و همه اینا نمیتونه همیشه یه دفعه ای اوکی بشه .
ولی امروز با هزار دل دل کردن ، گفتم میخوام برم صبونه و کارای اولیه رو کردم و رفتم . و قبل ۱۱ خونه بودم . بدی تداخل برنامه ریزی های من با سرویس خواهرم هست ، یعنی عمرا بتونم بیخیال پاشم برم دنبال زندگیم .
زنگ زدم آژانس، گفت ده دقیقه دیگه .. ده دقیقه گذشت و من هی زنگ زدم و به هر طریقی تماس برقرار نشد . رفتم سر جاده و شانس یه آژانس رد شد و سوار شدم تا کافه.
صبونه انگلیسی گرفتم ، بسیار خوشمزه و دلچسب. جاتون خالی . بی عجله خوردم و بدون حالت هایی که گاها تو همراهی دوستام اذیتم میکرد. مثلا ساعت برگشتم .. لازم نبود تو رودرواسی باشون بیشتر بشینم . راحت بودم . هرچند کافه رفتن با دوستام یه چیز دیگه ست . اما تجربه خوبیه . گاهی فقط خودمون باشیم و خودمون .
از دست آژانس خیلی شاکی بودم که چطور گفت ده دقیقه و اونجور منو کاشت . برگشتنی زنگ زدم و بشون توپیدم که اگه خواهرتون بود هم اینجور تو خیابون می کاشتینش، و ایشون کلی بهانه آورد که اونقدر زنگ رو زنگ خورده که نتونسته تماس منو جواب بده . و کلی عذرخواهی کرد . هرچند که واقعا توجیه نشدم و این همه بی خیالی و بی توجهی به مشتری، فقط بی ادبی هست . تصمیم گرفتم از این به بعد با یه آژانس دیگه ای برم اینور اونور .
متأسفانه بعضی از ماها چقدر از قالب انسانی مون خارج شدیم .
توجیه الکی میاریم برای بی ادبی هامون و بی احترامی هامون .
چقدر بدم میاد از اخلاق کسانی که پیامم رو بخونن و جواب ندن ... خیلی بی احترامی هست . این چند روزه خیلی پیش اومد و نتونستم توجیهی براش پیدا کنم . اما برای اینکه خودمو ناراحت نکنم ، گفتم شاید دلیل موجهی داشتن .
دیروز تونستم یه اتود تمرینی چهره بزنم ، رضایت بخش بود . میخوام بیشتر روش تمرکز کنم و حداقل هفته ای یه اتود دستی چهره بزنم .
آدم ها به هم مرتبط هستن ، خواسته یا ناخواسته.
بدون اراده، بدون اینکه متوجه بشن چقدر رو هم تاثیر دارن ، سیگنال هاشون مرتب درحال جابجایی و انتقالِ .
چه خوب که بتونیم سیگنال مثبت از خودمون ساطع کنیم .
سیگنال ها وقتی شدت میگیرن ، قدرت انرژی شون به شکل یه هنجار یا رفتار خودش رو نشون میده .
چه خوب که اگه نمیتونیم سیگنال مثبت ساطع کنیم ، یه جوری اون منفی رو هم کنترل کنیم . اصلا چه نیازی هست تو همه چی نظر بدیم .
سکوت گاهی بهترین نوع رفتار هست .
سعی کردم پوش پوش رو ببرم دکتر ... اما مقاومت کرد و فرار .
تنها فرصت رو از خودم نگرفتم ، رفتم و همون داروی سری قبل رو خریدم و گفتم دست رو دست نذارم . چند روز نخورد ... یه روز که آقا خواب بود ، براش جا درست کردم تو حمام و غذاها از چند مدل گذاشتم و شیر و دارو ، به این امید که جذب بشه بخوره . نخورد ... سرکه و دو قطره شامپو مخصوص که از قبل داشتم قاطی کردم و دستکش دستم کردم و با مسواک آروم آروم دست و دهن و بدنش رو تمیز کردم ، مقاومت زیادی نکرد و گذاشت تمیزش کنم ، و فکر میکنم همین کارم باعث شد که میلش به شیر برگرده ، آلودگی های چشمی و دهانی ش تا حد زیادی مانع خوردنش و حتی تمیزکاری های غریزی ش شده بود . من همینجوری بدون اینکه بدونم دقیقا دارم چکار میکنم ، تمیزش کردم . پیش خودم گفتم شاید آخرین راه توجه و مراقبت ازش همین باشه . خدا رو شکر اشتهاش برگشت . از شیر رسید به غذا . هرچند کم ولی میتونه بخوره . شکل و قیافه ش تمیز و سرحال تر شد.
واقعا حالش بد بود و فکر نمیکردم دیگه دووم بیاره . اما حالا خیلی خوشحالم براش . و از خودم راضی ام که تونستم بش کمک کنم . امیدوارم دیگه جلو چشم من مریض نشه . اگه خواست بره سالم بره ، حتی اگه برنگرده . دوس ندارم تصویر بیماری ش آخرین تصویر ذهنی م باشه .
هفته پیش رفتم و ناخن هام کاور کردم . یه مدل خیلی ساده و خیلی طبیعی . جوری که آقا متوجه نشه . خوشکل شدن و حال خوب کن .
حالا خودشون مدل دار و قشنگ هستن . هی نیاز نیس ناخن گیر به دست باشم و گوشه ها و لب پریدگی هاشون رو بگیرم . چون ناخن های من خیلی نرم و شکننده هستن . حالا تا مدتی زیبا هستن و من راحتم. زیبایی هم یه حس نسبی ست و انتخابی . اما هرکاری کنیم که حال مون رو بهتر کنه ، ارزشمنده.
نیازی به ملامت نیس .. شما چک کن ببین حالت با چی خوب میشه . نه من تورو ملامت میکنم و نه تو اینکار کن .
سفارش چهره تقریبا رو به اتمام هست . با اینکه یه سالی میشه کار نکرده بودم، و کمی استرس داشتم ، اما خیلی خوب و مسلط پیش رفتم . و کار خیلی خوبی شده تا حالا .
کلاسای نیمسال دوم قلمچی پنجشنبه تموم شد .
باید برنامه ریزی جدید بدم و بگیرم برای پر کردن همه تایم های خالی این کلاس ها .
باید بتونم زود برنامه رو پر کنم . چون بیکاری ها و ساعت خالی های سختی خواهم داشت . یعنی دلم بخواد یه مدت کمتر کار کنم هم نمیتونم . چون تحمل شرایط سخت خونه ، خارج از توان هست .
باید بتونم بازم بشینم کتاب داستان انگلیسی رو کامل کنم .
و کتاب دیگه ای رو شروع کنم .
باید بتونم شرایط ثبت نام مجدد طراحی رو اوکی کنم .
اونقدر میگم باید باید ... تا بالاخره این کارو کنم .
برای من پوش پوش عین بچه نداشته م بوده و هست . کلی عکس و فیلم ازش دارم ، برام خاص بود . با اینکه تو خونه نگهداری ش نمیکردم اما خیلی بم وابسته بود . همش بش میگفتم پسرم ... کلی حالم رو خوب میکرد، روزهای بدم ، با دیدنش خوب میشد . و حالا پشیمونم از همه لحظاتی که به اجبار کمتر بش توجه کردم .
کاش میتونستم باش حرف بزنم . همه تلاشم رو کردم که بش بفهمونم که خیلی برام مهمه اما بخاطر شرایطم نمیتونم براش کاری کنم.
حالا که بم نیاز داره نمیتونم براش کاری کنم . خودم تنها از پس بردن و آوردنش برنمیام ، وگرنه حتی داداشم گفته ببرینش من خرجش میدم . به دکتر زنگ زدم و گوگل کردم ، ویروس گرفته . بی اشتهایی و ضعف بدنی و التهاب چشم و دهان همه از ویژگی هاشه ، به غیر از چیزایی که از درون هست و من نمیبینم .
هر روز با این حال داغونش میاد ، شیر هم نمیخوره حتی . فقط ذوق داره بیاد داخل همین . گاهی که آقا خوابه اجازه میدم تو حیاط بمونه چرتی بزنه ، و بعد میذارمش تو کوچه. همین ظهر که خواستم برم کار ، دیدمش . ضعیف تر از دیروز و اشکم بند نمیاد .
و میگم مادرها چی میکشن ، وقتی بچه شون چیزی ش میشه یا میمیره . چققققددددر دردناکه. و من الان همونجور و از همون نوع درد دارم که نمیتونم برای این بچه کاری کنم .
حالا میگه چه آدم ها بی وفایند. تا سالم بودم و تمیز و تپل ، منو میخواستن ولی حالا نههه . راست میگه من بی وفام. وگرنه گربه های زیادی با مشکلات بدتر از این درمان شدن .
دکتر گفت درمانش این دفعه با یه شربت که سری قبل گرفتم ، صورت نمیگیره . بلکه باید چند روز بستری بمونه که درمان با تزریق انجام بشه و با سرم غذا و آب به بدنش برگردونن.
خیلی لاغر شده ... از اونجایی که من خبر دارم حدود ۴ روزه که چیزی نخورده .
کاش مثل گاوی بیخبر میرفت و مریضی و بدحالی ش رو نمیدیدم . و از خودم بیشتر متنفر نمیشدم که نمیتونم براش کاری کنم .
بله آدم ها و بچه ها میمیرن و مشکلات زندگی ورای همه این گربه و سگ هاست . اما وقتی دل ببندی و خاطره ریشه بزنه تو قلبت و بره رو دور تکرار ، دیگه فرقی نداره عامل اون خاطره آدم باشه یا حیوون .
سفارش رو پریروز شروع کردم، اولش کمی استرس داشتم چون مدت طولانی کار نکرده بودم، اما بسم الله گفتم و دستم راه افتاد و دارم با لذت پیش میرم ، عجله ای هم در کار نیس . فعلا چشم ها و بینی در حد آستری کار شده ، دوس دارم بشینم پای کار ، اما هم امروز تعطیل و هم فردا و بچهها هستن و من جای کار ندارم . باید تا یکشنبه منتظر بمونم .
مامانم چهارشنبه رفت خونه خاله م و امروز عصر داداشم قراره بره دنبالش .
کارام بیشتر شد این چند روز .
دیشب بعد از چهار پنج روز ، پوش پوش اومد ، بازم حال نذار و مریض ، یه چیزی شبیه سری قبل که دو هفته ای گیرش بودم تا خوب شد . براش غذای مخصوص گربه گذاشتم نخورد ، شیر هم نخورد ، این یعنی از درون خیلی ناخوشه، با دستش در توری رو میکشید که بیاد داخل ، کار همیشه ش این بوده ، با دستش در رو بکشه و بیاد جلو در توری راهرو .. چشماش
دهنش .... لاغریش ... حتی جون میومیو نداشت ، باورتون نمیشه دیشب تا حالا من چقدر براش گریه کردم ، تا آقا خواب بود من تو حیاط پیشش نشستم و حرف زدم و گریه کردم .. بش گفتم ببخش نمیتونم ببرمت داخل ... اگه مامانم بود میتونستم رو همکاری ش حساب کنم که حواسش باشه تا این بچه بمونه تو حیاط و بخوابه ... ولی چون مامانم نبود از ترس لگدهای آقا ، بلندش کردم گذاشتمش تو کوچه.
از خودم بدم اومدم ، عین آشغال گذاشتمش جلو در .
وقتی نیازم داره نتونستم براش کاری کنم .
مراقبت ازش با سخت گیری های زیادتر از قبل آقا ، واقعا سخت شده . البته مثل قبل نمیاد ، هرچند روز یه بار ...
یه جوری نگام میکرد انگار داره چیزی میگه ، مثلا تشکر میکنه یا ابراز دلتنگی یا شایدم خداحافظی
دقیقا عین وابستگی به آدم .... از نوع دیگه ش ... همه خاطرات بودن هاش و حال خوب کنش تو سرم مرور شد و تا حالا میشه .
اگه برم بیرون براش دارو میخرم ، اگه بیاد بش بدم بخوره ، امیدوارم اذیت نشه ، گرسنگی بکشه و تشنگی و گرما و بیخوابی .