از دوستان وبلاگ نویسم عذرخواهی میکنم که بشون سر نمیزنم . راستش اصلا حال روحی خوبی ندارم .

اومدم پست جدید بذارم که از پست قبل فاصله بگیرم .

و یادآوری کنم که ایشون هیچ راه ارتباطی با من نداره . تو همه جا بلاک و ریجکت شده . نه چون خواستم تلافی کنم نه خدا شاهده . بلکه چون اون دیگه تنها نیس و منم جایی تو زندگیش ندارم .


امشب تولد دعوت شدم . ولی نمیرم . هفته دیگه یه روز میرم کادوش میدم .


زندگی برای من و من برای زندگی خلق نشدیم . من برای حال بد خلق شدم فقط .

ممنونم خدا .

.امروز تو رختخواب بودم که یاد روزای دانشگاه افتادم . همون روزا که هنوز پر از شوق زندگی بودم . پر از انرژی . و به خیال خودم پر از عشق . یه عشق یا شاید یه توهم عشق ، که همونم یه طرفه بود . یاد همه اون مراقبت ها و توجه هایی که بم کرد . یاد اون روزایی که با هم میرفتیم و می اومدیم، هیچ کس هم شاکی نمیشد حتی آقا . اون روزا که تو تاکسی و اتوبوس کنارش مینشستم.  اون خشک و بی روح و یخ بود.  من یه تنور آتیش،  تر و تازه . گرمای وجودم نتونست ، یخ وجودش رو آب کنه . خیلی یخ تر و خشک تر از این حرف ها بود .
ولی من حالا حتی از یادآوری اون لحظات،  حس خوبی بم دست میده . و دلم میخواد برگردم به همون تاکسی که جفت هم تنگ هم مینشستیم . ولی هیچ جرقه ای و هیچ فرکانسی بین مون رد و بدل نمیشد .

حالا اون زیر سقف زندگی خصوصی خودش با خانواده کوچیکش، روزها رو پاس میکنه.  حالا یخ وجودش تبدیل شده به یه آتشفشان،  که میتونه منو با وجود اون همه گرما ، بسوزونه و خاکستر کنه .
اما ورق برگشته و حالا من یخ شدم . وجودم رو یخبندان سنگینی گرفته ، مثل یخبندان مرگ . مثل سردی تن مرده . دیگه تو وجودم ریشه ای جوونه نمیزنه.  خشک و بی حاصل شدم . دیگه خاک وجودم مرده و حاصلخیز نیس ، بارور نیست.  دیگه دختر سال 83 نیستم . خیییلی عوض شدم . سفت تر و محکم تر شدم . دیگه مثل اون موقع ها نفوذپذیر و منعطف نیستم . روز به روز این زندگی برای من همراه با تغییر بوده . تغییری که هربار کلی براش تاوان پس دادم .


من نه منم که بودم . من یه آدم جدیدم با باورهای جدید . وجودم هرکسی رو به خودش راه نمیده . چهارقفل شده و مهر و موم .
شاید هیچ وقت کسی پیدا نشه که بتونه این قفل رو بشکنه . 


تا 10.30 صبح منتظر بودم برسن . نیومدن . خواهرم زنگ زد که رفتن خونه اون یکی خواهر . ناچارا بلند شدم بعد کلی چونه زدن سر انتخاب غذا ، پلو عدس درست کردم . خواهرم خونه رو جارو کرد و لباس داداشم تو حمام بود شست . یعنی دو تا کار مهم برام انجام داد . تو کارای دیگه هم کمک میکرد .

بدنم خورد و خمیر این روزا . وقتی میرم تو جام یا ظهر که دراز میکشم ،به زووووور خودمو از جا میکنم . کل بدنم کوفته ست .

ساعت 4 برگشتن . از لحظه ای که وارد شد غر زدن رو شروع کرد . میره خوش میگذرونه میاد بازم پر و دعوا داره . تلافی سه روز سکوت رو تو نیم ساعت درآورد . که حالا من دارم به زور سردردم تحمل میکنم . میخواستم شب بشینم پای کارای آموزشگاه،  با این حال اصلا حوصله ش ندارم . دیگه موند برا فردا صبح.  . .

دیشب خواهرم از اهواز اومد . سر راه رفتم باگت و کالباس گرفتم برا شام . اومدم شام آماده کردم و پذیرایی . تا 1 بیدار بودیم . اولش گفتم صبح میرم باشگاه . ولی هرچی فکر کردم دیدم یه کار و دو کار نیس ، اصلا نمیرسم انجام بدم و برم . خواهرم گفت برو .  ولی به کارا قبل رفتنم نمیرسیدم.   موندم و مشغول شدم . کار پشت کار . 3.30 هم باید میرفتم خونه همکارم.  ظهر نخوابیدم و رفتم بعدش هم کلاس . بعد دیدم از دوستم خبری نیست.  ازم نپرسید میای یا نه . تعجب کردم.  اس دادم گفتم چه خبر . امشب تولد به راهه؟  گفت نه عزیزم هفته دیگه ست .

حالا من یه عدد کش هستم خدمت شما . نشد این فرصت پای خوشی منم بره . هفته دیگه هم اگه آقا باشه که نمیرم .

برنامه ریزی دو روز ، پرید .

خب اشکال نداره.  زمین که به آسمون نیومده . تا هفته دیگه هم خدا بزرگه .

نتونستم طراحی کنم . خواهرم که میاد . پسرش تمام وقت و دست و پای منو میگیره . خودش رو لوس میکنه . دورم میچرخه.  به کارای شخصی م نمیرسم .

دیشب میگفت برام قصه فلفل دلمه ای تعریف کن . بش گفتم فلفل دلمه ای مرده !گفت چطوری ؟؟؟ منم مجبور شدم یه قصه بسازم براساس شخصیت هایی که خودش ازشون حرف زده بود و یکی شون درنده بود . کلی چونه . آخرش من خوابم برد اون بیدار . بم میگه خاله تو خودت قصه میگی خودت هم خوابت میبره




همین الان ترجمه  م تموم شد. 

مامانم و آقا رفتن آبادان .  یعنی از فردا صبح تا شب باید کلی کار انجام بدم احتمالا هم چند روزی بمونن .

پنجشنبه تولد دعوتم . قبل رفتن آقا   ، به رفتن فکر نمیکردم . اما حالا دارم فکر میکنم . هنوزم مطمئن نیستم که برم یا نه . دوس دارم برم اما نمیدونم چی بپوشم.  کادو هم نمیدونم چی بگیرم که به چشم بیاد و شرمنده نشم . تولد هم برای دوستم هست هم دخترش . و من باید دو تا کادو بگیرم . خرید کادو برای کسانی که خدا را شکر مرفه هستن  ، خیلی سخته . نمیدونی چی براشون بگیری .

برای یه سری از دوستام کل سال فکر میکنم که چی بگیرم .

همیشه از کادو گرفتن برای دوستام لذت میبرم . روز تولدشون برام مهمه و معمولا یادم نمیره که کادویی بگیرم یا حداقل یه تبریکی بگم .

برم دیگه بخوابم که ظهر هم از سروصدای تلویزیون نتونستم بخوابم .

شب بخیر .