چند روزه کلاسام تعطیل شده بخاطر گرد و خاک .

دیروز ولی خصوصی رو رفتم و برگشتم ، چون جلسه قبل هم کنسلش کرده بودم و اینجور موقع ها خانواده و شاگرد حس خوبی نمیگیره . وقتی برگشتم گفتن چرا زود اومدی گفتم دو ساعت آخرم رو کنسل کردن . 


قلمچی این دفعه پرداختی رو خیلی عقب انداخت . تقریبا بالای سه هفته ست که کلاسام تموم شده اما خبری از پول نیس . 


این یکی دو هفته آخر همه پست هام اورژانسی بودن و تند تند نویسی . تمرکز درستی نداشتم ، 

برای صحبت از محبت بعضی هاتون نسبت به خودم . 

و واقعا گاهی دلم میخواد کامنت تون رو بذارم پست بشه همین جا ، نمیدونم شاید خیلی ها کامنت ها رو نخونن ، من هم کامنت منفی و هم مثبت رو تایید میکنم  و جواب میدم .‌ 

هفته پیش قروقاطی شده بود ، کامنت بعضی از دوستان رو چندبار جواب میدادم اما بدون جواب تایید میخورد ، نفهمیدم چرا ، ولی حمل بر بی توجهی من نذارید. 


نمیدونم چرا یکی  دو تا از خواننده های عزیز مدتیه که نیستن،  امیدوارم که خوب باشن هرجا هستن . 


منِ خوزستانی

بازم خاک و جهنم شده اینجا .

اونقدر خاک سنگینیه که فقط خدا میدونه . 

چطور میشه نفس کشید ، 

نیاز نیس تو و من نفس بکشیم ، رسالت ما زجر کشیدن و جون کندنِ ، منِ خوزستانی. 

شاید خیلی جاها خیلی چیزا کم باشه.  

اما تو خوزستان خیلی چیزا نه که کمه اصلا نیست . 

مثلا آب ، هوا ، کار .

و حالا حادثه های تلخی مثل فرو ریختن متروپل،  دو ماهی یه بار باید کشتار داشته باشیم ، از هرجای ایران هم که باشه . 

قبلا ۶ ماهی یه بار یا سالی یه بار همه مون یه حادثه می‌دیدیم،  الان دو ماهی یه بار همه مون عزاداریم.  

کی تموم میشن اینا ... و کابوس وجودشون .

دفاع یا فرار

فواصل خستگی ها و بی حوصلگی هام خیلی کم تر شده . 

امروز انگار دست و دلم به کار نمیره . دلم میخواد برم بیرون . از طرفی هم یه چیزایی جلومو میگیره . مثلا گرمای هوا ، نداشتن یه مسیر خوب و مشخص و حتی امن که پیاده روی کنم و آخرش بشینم توی یه پارک . 

یعنی یا باید بری کافه و صبونه بخوری ، یا اینکه گزینه دیگه ای نیس . 

مثلا چند ساعت برم توی یه پارک خنک و پر درخت فقط بشینم ، از فضای سبز و جیک جیک گنجشگ ها لذت ببرم . 

ما اصلا پارک بزرگ یا سرسبز نداریم  تو منطقه خودمون البته،  بیشتر بازار و مغازه های شیک و کافه . 

از طرفی هم گیرهای بیش از اندازه و غیرمنطقی و غیرانسانی آقا .

خییییلی داره اذیت مون میکنه خیلی. 


دو شب پیش یه لحظه رفتم آشغال غذا بذارم تو جای همیشگی برای گربه ها ، که متوجه کَل کَل و داد و بیداد یه دختر و پسر تو کوچه شدم ، نگاه کردم دیدم پسره هی میخواد به زور دختره رو بگیره و چی بگم ... بوسش کنه ... 

دختره هی هُلش میداد ، داد زدم هی چکارش داری ، تو کی هستی ؟ و بعد دختره رو صدا زدم بدو بیا ، و آوردمش داخل حیاط مون . بیچاره همینجور سرفه می‌کرد و میخواست بالا بیاره . بش گفتم تروخدا آروم باش بابام متوجه بشه برام شر میشه ، اصلا نفهمیدیم کی بود و چی بود ، دختره زنگ زد به پدر مادرش اومدن بردنش ، من جرات نمیکردم و فعلا هنوزم جرات نمیکنم شب برم تو کوچه ، مامانم صدای دختره شنید فکر کرد من دارم بالا میارم ، اومد و براش تعریف کردم ، خیلی برای من نگران شد گفت خداا رو شکر که تو با ماشین میای ، خیلی مراقب باش.

 خدا رو صد هزار مرتبه شکر من همه این سالها حتی وقتی پیاده میرفتم میامدم مسئله خاصی برام پیش نیومده . پدر مادرش اونقدر نگران بودن و خود دختره ترسیده بود  که حتی با ما خداحافظی یا تشکر نکردن ، البته کاملا طبیعی بود و من این مسئله م نیس ، فقط حجم ترس خیلی بالا بوده . 

بدبختی اینه که اکثر خونه های تو کوچه ما یا خالی هستن یا مستاجر و با اینکه من داد زدم کسی بیرون نیومد ، البته داد که میگم ، شما باید حدس بزنید کسی با روحیه من صداش خیلی ترسناک و قوی نمیتونه باشه ، اما سعی خودمو کردم اون بیچاره رو بکشم تو حیاط . 

از واکنش‌ ترسوانه خودم بدم اومد ، چون هیچ وقت یاد نگرفتم دعوا کنم ، یا به کسی چنگ بزنم یا حتی به سمت کسی چیزی پرت کنم . از ضعیف بودن خودم بدم اومد ، چرا نتونستم مثل خارجی ها یه چی بردارم و بجای فرار به طرف حمله کنم و بکوبم تو سرش و تحویل پلیسش بدم که نره یه جای دیگه غلط اضافی کنه . 

ولی خب تربیت من و اکثر دخترا همینه ، نهایت بتونیم برای حفظ خودمون فرار کنیم ، و این خییییلی  بده خیلی . 

از بچگی کسی دفاع کردن رو بم یاد نداده . 

خدایی ش اصلا اغراق نمیکنم ، من و هم نسل های من اکثرا خودساخته بار اومدیم با همه کم و زیادها،  کمتر موردی بین مون هست که میتونه بگه من فلان چیز رو از پدر یا مادرم و با این روش خاص خودشون یاد گرفتم . 


من حتی آشپزی رو به روش خودم یاد گرفتم ، با دیدن شواهد،  از روی مزه و بو و شکل ظاهری محتویات اون غذا . 

هرچی که میپزم خودم یاد گرفتم ، هیچ وقت مامانم مثل یه معلم بالا سرم نبوده بگه اینو اینجور بپز و این اضاف کن اون کم کن . 

از وقتی اینترنت و اینستا اومد تو ایران هم من همه چیزو اونجا چک میکنم  یا یاد میگیرم.  

هیچ وقت مادرم نبود که یادم بده چطور باید کارای خواهرم رو انجام بدم ، چطور ظرف بشورم یا لباس.  از بچگی مستقل بودم تو کارام . از بچگی بلد نبودم  بارم رو دوش کسی بندازم . از بچگی زبونم نمیچرخید بگم یه لیوان آب به من بده ، چه به بزرگترم چه کوچکتر . درعوض همیشه نگهبان و خدمات ده بودم . همیشه نگران و مراقب اطرافیان.  

شاید از ازل  گِل من اینجوری سرشته شده ، اما میدونم که هرچیزی تو حد تعادل خودش خوب و مفیده،  بیش از اون دیگه عذاب آور میشه .


الهی شکرت

مریض مون به هوش اومد هزار مرتبه شکر خدا. 

ممنونم از کسانی که دعا کردن.  

خدا نصیب هیچ کس نکنه.  

کما

توی یه خواب عمیقی فرو رفتم که همیشه آرزوشو داشتم . 

همه اون روزا که خسته نفس کشیدن بودم .

خسته راه رفتن 

خسته همراهی و صبوری

همون روزا که خواب به چشمم نمی اومد و آرزو تو دلم جا نمیگرفت و امید پرپر میزد برای پریدن از قفس خالی و سرد قلبم .

همه اون روزا دلم یه خواب عمیق میخواست 

یه بلیط یه طرفه 

بی خداحافظی 

بی مقدمه 

بدون حتی یه ثانیه ، که به من داده بشه برای خداحافظی 

اونقدر سریع بال زدم که خودم موندم تو حال خودم ،

مگه میشه با این شتاب رفت همه اون سال‌های تلخ و حرکت لاک پشت وار ساعت ها و روزها رو 

مگه میشه اون پاهای سنگین رو که گاهی نای یه قدم جلوتر رفتن نداشت ، حالا تبدیل به بال شده باشن فقط برای پرواز 

برای رد شدن از هرچیزی که عین قلاده به گردنم بود و عین پابند به پام


با یه لب میخندم و نفس راحتی میکشم و بعد همون لب رو گاز میگیرم وقتی تو آینه چشمام فقط اشک میبینم و تو سر کوبیدن ، التماس و نذر و نیاز که تروخدا چشمات رو باز کن ، حالا خیلی زوده که بری ، چطور دلت اومد اینجوری بی‌خبر بری ، من بعد تو میمیرم و من ها بعد تو جون میکنن تا شاید بعد یکی دو سال سرد بشن از آتشی که داره وجودشون رو میسوزونه. 

و تو آروم خوابیدی عین یه بچه ، نه عین یه عروسک ، به همون زیبایی ، با چشمان بسته و تن بی جون و بی حرکت 

دنیا رو اشک عزیزانت میبره اما تورو خواب برده . 

چه لبخند قشنگی ..‌

صد افسوس 




خیلی ذهنم آشفته و ناراحت خواهر زن داداشمه. 

ببخشید که شنبه تون احیانا بازبا  پست تلخ من شروع شد . امیدوارم  به جاش عمرتون به شادکامی سر بشه . 


بارها چنین چیزی رو برای خودم تصور کردم و حتی براش نقشه کشیدم . حتی چندین ساله که تو سایت اهدا عضو ثبت نام کردم . 

شاید اونی که میره خیلی خوشحال باشه ، اما وااااای به حال و روز نداشته مونده ها .