شب نوشت ...

گاهی یه اتفاقاتی تو زندگی میوفته که منو خیلی ناراحت میکنه و به تفکر میندازه.  یه تفکر دردناک و با عذاب وجدان.  همیشه تو زندگیم سعی کردم مهربون باشم و با توجه به شخصیت نیمه پایدارم،  یا شاید کمبود اعتماد به نفس،  تو روابطم خیلی از خودم مایه میذارم و لذت میبرم . خوشحال میشم که باعث خوشحالی کسی بشم حتی با کمترین کار یا ایجاد یه لبخند . آدم گناه کاری هستم و ادعای معصومیت ندارم . اما این چیزایی که میبینم به شدت درونم درد میگیره و تب روانی میکنم . تب روانی زاییده ذهن من هست که برای توصیف درد روحی خودم بکار بردم و واقعا نمیدونم ماهیت و تعریف علمی داره یا نه .

وقتی یه جر و بحث میبینم که واقعا نمیتونم یه طرف قضیه رو بگیرم از خودم بدم میاد و از ظلمی که به یه شخص بشه خیلی میسوزم.  من خودم هرجور دردی رو تمرین کردم . درد نداشتن و از دست دادن خیلی چیزای با ارزش .

چیزایی که سعی کردم بدست بیارم و حالا از دست دادم بدون اینکه حتی توجیه بشم .

میدونم پستم قروقاطیه،  خودم نمیدونم دقیقا چی بنویسم .

ولی دلم میسوزه برای خودم ، برای خواهر مریضم،  برای برادر مریضم،  برای پدر .... (  نمیدونم چه صفتی بش بدم )  ، برای مادر بیچاره م ، و حتی برادر مجردم.  برای خونه ای که هیچ قاصدکی توش پر نمیزنه که آرزویی به آسمون ببره .

برای تموم حرف هایی که تو دلم انبار شده و حتی یه کلمه ش نمیتونم بگم .

دلتنگ همه لحظات خوب زندگی هستم و همه خاطرات و کسانی که حالا نیستند. 

کاش شرایط خونه مون جوری نبود که من حتی گاهی هم عصبانی بشم،  یا اخم و تخمی کنم . ولی یه وقتایی جوری لابلای شرایط بد زندگی فشرده میشم ، عین فشار شب اول قبر ، که آخم تا آسمون میره و خورد ریزه های وجودم عین ترکش به سر و بال اطرافیانم میخوره . و بعد از خودم متنفر میشم .


بی آرزو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عمر کوتاه

پیشی فقط تونست دو شبانه روز حس مادری رو تجربه کنه . بچه ش ظهر مرد . و من همون قدر که خوشحال شدم ، ناراحت شدم و اشک ریختم . انگار دور از جون عزیزی از دست داده باشم . شک شدم . بیچاره چطور بچه رو بین دستاش نگه میداشت.  دختر همسایه برام عکس میفرستاد.  میگفت پیشی غذا زیاد نمیخوره و بیشتر میخوابه و بچه همش شیر میخوره . بچه سرحال بود اما نمیدونیم چطور تلف شد . خوشحالی و ذوقم خیلی طول نکشید.  داداشم مرتب حرفش میزد میگفت راه افتاد بیار ببینیمش.  مامانم میگفت اسمش بذارید میشی ..

دختر همسایه میگفت بچه که مرد ، پیشی غذا نخورد و خوابید .

ازم خواست برم دم در خونه شون ، ببینمش شاید حالش بهتر بشه . پایین در همون طور که تو بغل دختر همسایه بود نازش کردم و باش حرف زدم. 

حتما میگید خل شدیم . ولی حیوون خیلی دوس داشتنیه.  و حال منو خوب میکنه .

عصر دوباره دختر همسایه پیام داد که حالش بهتر و داره بازی میکنه   .

مادر بودن و از دست دادن خیییییییلی سخته .

خدا نصیب دشمن هم نکنه .

آغوش خدا


 خدا رو شکر دیشب تونستم بعد از سه شب بهتر بخوابم . دیگه تا دیشب با چشم درد و سردرد شدیدی رفتم تو جام و دعا و صلوات خوندم تا خوابم ببره . حالا خدا رو شکر خیلی بهترم سرحال ترم .

قبلا بتون گفته بودم که خونه همسایه پیشی رو نگه میدارن.  دو ماه پیش توافق کردیم که واکسنش بزنیم البته پیشنهاد اونا بود وگرنه من پول اضاف ندارم . بردن واکسنش زدن و ما هم نصف هزینه رو پرداخت کردیم.  

و قرار شد دیگه نذارن بره بیرون . اما یه هفته بعد اونقدر میومیو کرده بود که مجبور شدن بذارن بره بیرون . یه روز کامل تا 12 شب بیرون بود تا برگشته بود اونجا . منم گفتم خب هزینه الکی کردیم و دیگه تکرارش فایده نداره . چون باید ماهی یه بار و بعدا سه ماهی یه بار واکسن بزنه . اونام گفتن آره دیگه نمیزنمیمش.  ولی این بار تونستن نگه ش دارن و دیگه بیرون نیومد . یه دو بار قبل کرونا آوردنش خونه ما که ببینیمش.  تپل و سنگین شد و جون گرفت . کم کم حس کردیم حامله ست . 

پریشب ساعت 3 شب پیشی فارغ شد . دختر همسایه تلفن کرد و خبر داد . و واقعا تو این مدت خوشحال کننده ترین خبری بود که شنیده بودم . چقدر ذوق زده شدم.  همیشه نگران این بودیم اگه چند تا بچه بیار اون وقت چه کار کنیم . از دختر همسایه پرسیدم چند تاااااااا؟  گفت فقط یکی به دنیا آورده.  شاید برای شما جالب نباشه اما به من و مامان و خواهر برادرم خیلی چسبید.  عکس بچه رو فرستاد . یه گربه خاکستری با راه های مشکی عین خود پیشی و کمی تپل.  اونقدر همسایه ، پیشی رو خوب تغذیه میکنه و جای خوابش راحته که بچه هم جون دار به دنیا اومد.  یه پیشی کوچولوی ملوس.  الان عکسش شده عامل لبخند و ذوق من . دوس داشتم بیام بنویسم که پیشی کوچولو که با اون سختی بزرگش کردیم حالا مادر شده . کی فکرش میکرد بتونیم تا اینجا برسونیمش.  لحظه زایمانش رو تو تنهایی تصور کردم و یادم افتاد اون تنها نبوده خدا کنارش بوده. 
دلم میخواد خدا به من هم نزدیک تر بشه و خودشو به من بچسبونه.  البته صد البته این منم که باید خودمو به خدا نزدیک تر کنم . اما کاش کمکم کنه خودش هم منو بکشه تو آغوشش.

کرونا دلپذیرتره

هوا اینجا گرم شده و من سه شبانه روز که نتونستم بخوابم.  حس میکنم قرص خواب لازم شدم . داره خیلی بم سخت میگذره.  تحمل گرما آسون نیس .

بیکار و بی درآمد شدم . داداشام هم مغازه نمیرن درآمدی ندارن . یعنی از این به بعد تا اطلاع ثانوی مجبورم قسط وام خونگی رو از پس اندازم بدم .  همیشه اینجور موقع ها مینا میگه مشمول الذمه ای اگه پول لازم داشته باشی و نگی ، خیلی روح بلندی میخواد . من همیشه و هر روز براش دعای خیر و برکت و سلامتی میکنم .

راستی برای خیلی هاتون این تصور ایجاد شده که من شکست عشقی خوردم.  نه بااااابااااا عشق چیه . من چیز دندون گیری نیستم . لایق دوس داشتن و زندگی راحت نیستم . یه زندگی که توش حداقل ها رو داشته باشم.  یه کولر که هر وقت دلم بخواد روشن کنم و اینقدر عذاب جهنمی نکشم. 

تو خونه مون هر روز داره همه چی سخت و سخت تر میشه . اصلا دیگه حوصله ندارم بیام هی بگم چی شده و اون دردها رو ریز به ریز اینجا بنویسم. 

میدونم تو دعای همه تون جا دارم . میدونم که همه تون سعی میکنید حالم رو خوب کنید . دیشب که تا صبح بی خواب شدم خیلی چیزا به ذهنم اومد که بنویسم اما حالا میبینم ارزش ندارن . با یه بغض سنگین رفتم تو جام و با اشک از جام بلند شدم .

ابتلا  به کرونا نسبت به تو خونه بودن و تحمل این شرایط سخت به مراتب برای من  دلپذیر تره.