مدتیه که وقت کافی و تمرکز برای اینجا اومدن و نوشتن ندارم . شاید چون فکر میکنم خب حرفام تکراری شده و چیز تازه ای برای گفتن نمونده . با اینکه سه روز فرد رو باشگاه نمیرفتم اما روزا پشت هم و تند گذشت . شهریور برام خیلی زود تموم شد.  تقریبا در طول هفته ، صبح ها بیشتر وقتم میره برای تمرین طراحی . حالا یا ویدیو نگاه میکنم یا کار میکنم . استاد حسابی شاکی شده که چرا اینقدر جلساتت بی نظم میگیری . و منم شرایط دستم رو توضیح دادم ولی کاملا قانع نشده . خیلی تو اومدن سر تایم کلاسم بدقول شده و جلسات آموزشی بیش از آنچه اولش گفته بود داره طول میکشه . و اینجور که پیداست من حالا حالاها باید وقت و هزینه میلیونی بذارم . 4 ترم گذشته هر ماه 240 تومن و من هنوز تو تمرین چشم هستم . با اینکه کلی پیشرفت داشتم و نکته جدید آموزشی نداشته . پرداخت اون همه هزینه برام امکان پذیر نیست و میخوام بشینم خودم کار کنم . فقط یه مشکل میمونه اونم اینکه من بتونم خودم رو مقید و منظم کنم و کسی رو پیدا کنم که برام فقط رفع اشکال کنه . چون پکیجی که خریدم آموزش هاش کامل و دقیق هست . و من تا همین حالا هم کلی چیز ازش یاد گرفتم.  مثلا موی این طرح آخر رو من از آموزش پکیج زدم و آموزش استاد رو نداشتم اصلا . با روش استاد باید برای بینی و لب و گوش و مو ، هرکدوم حداقل دو ترم بگذرونم ترمی 240 تومن . به غیر از دوره های بعدی که میرسه به چهره . و من این کار آخر که براتون گذاشتم رو به میل خودم با زغال و کنته کار کردم . که وقتی فهمید دعوا کرد که چرا از زغال استفاده کردی درصورتیکه آموزش الان ما فقط با مداد ب 6 هست . ذهنم رو درگیر کرده که ادامه بدم باش یا نه  .  ولی فکر کنم جلسات این ترم تموم بشه دیگه باش کلاس نمیگیرم و خودم کار میکنم .


کلاسای آموزشگاه تموم شد.  و فعلا خونه نشین میشم تا شروع ترم پاییز .

روز آخر کارم ، با اومدن خانواده دو تا از شاگردها و حجم رضایت شون ، فهمیدم که تونستم دو تا شاگرد ضعیف رو تا حد زیادی جلو بندازم و تغییر آموزشی خوبی درشون ایجاد کنم و این برای من یه پیروزی محسوب میشه که بتونم تغییر مثبت در شاگرد ضعیف و بی علاقه،  ایجاد کنم . به حدی که کلی جلو مدیرمون تعریف کردن و ازش خواستن که ترم پاییز هم من مدرس فرزندشون باشم .


تو گروه دوستانم و پیش همکارام و شاگردام ، گفتم که آموزش خصوصی زبان و نقاشی میدم و منو به دوستاشون معرفی کنن .



مرگ سوءتفاهم

امشب اصلا ورود به کوچه رو دوس نداشتم . چون کسی انتظارم رو نمیکشید.  ناراحت وارد کوچه شدم و یاد لحظاتی که به سمتم میدوید .

نزدیک خونه دیدم با چند تا گربه دیگه داره غذا میخوره . باورم نمیشد . بش گفتم تووووو زنده ای ... و چک کردم ببینم خودشه که دیدم آره همون پیشی خودمه . پس اون گربه مرده دم در چی بود آخه با اون وضع . از نظر رنگ با گربه من یکی بود ولی تیره تر . منم فکر کردم شاید بخاطر مرگ ، تغییراتی کرده .

خلاصه الان خیلی خوشحالم . نازش کردم و گفتم خیلی مواظب خودش باشه . تمام وقت سر کلاس هی یادم میافتاد که چطور خودش رو لوس میکرد .

حالا هستش . و من خوشحالم . مامانم چقدر خوشحال شد .

ببخشید که شما رو هم ناراحت کردم .

ولی واقعا دلم میخواد بدونم چرا اون دو تا اونجوری مردن . یعنی کسی چیزی به خوردشون داده ؟ یا موش گازشون گرفته ؟ یا هر چیز دیگه . تو گوگل چیزی دستگیرم نشد .

امیدوارم پیشی ولم کنه بره اما مرگش رو نبینم .

مرگ یه حیوون اینجور آدم رو اذیت میکنه ، مرگ عزیز چه میکنه.

خدا نصیب نکنه و صبر بده .

پیشی م مرد ...

همین رب ساعت پیش دیدم دم در خونه افتاده و مرده . مامانم با گریه اومد گفت گربه مون مرده ، رفتم دیدم دم در افتاده و چشمش از حدقه زده بیرون و چشم و دهنش پر خون .

کاش فقط یکی بود بم بگه دلیل مرگش چی بوده ،  آخه پریشب یکی دیگه از گربه های کوچه با همین اوضاع افتاده بود وسط کوچه . خیلی ناراحتم و گریه کردم . دیگه سرگرمی ندارم و کوچه برام قشنگی نداره . صبح آوردمش داخل و بش آب و غذا دادم . حالش خوب بود . ولی حالا ...

چقدر بودنش منو خوشحال میکرد . حالا دیگه نیست.

آقا فرساد شما میتونید کمکم کنید ؟ دوس دارم بدونم چرا با این وضع مرده .

عاشق شدم ...

هوا یه جورایی پاییز رو خبر میده . و من عاشق پاییز و زمستون.  عاشق یه سفر به شیرازم تو این فصل عاشقی .
امروز بعد از مدتهاااااا یه نماز با چادرنمازم خوندم . خیلی وقت بود که چادرم رو نپوشیده بودم از گرما و از حس ضعیف معنویت درونم .
دیروز خیلی خدا رو صدا زدم . بش گفتم دلم خیلی برات تنگ شده.  بش گفتم که چقدر از هم دور شدیم.  چقدر باهم غریبه . ازش خواستم بهم نزدیک تر بشه . ازش خواستم به حال خودم ولم نکنه . خیلی دلم براش تنگ شده.  از خودم خجالت میکشم که اینقدر ازش دور شدم .
امروز دلم هوای قبرستون کرده . دلم میخواد برم اونجا بشینم و کمی از این دنیای مادی و وحشی دور بشم . برم و مرگ رو یادآوری کنم به خودم و رفتن رو ...
هوای خوب ، حال خوب میاره . فرقی نمیکنه تو جشن عروسی باشه یا قبرستون. 
و من حتی قبرستون هم نمیتونم برم .
همین الان دارم میگم خب چرا که نه!  بذار کلاسام تموم بشه یه روز میرم . ولی باید حالا میشد برم که دلم طلبیده.  باید میشد برم و خلوت کنم با خودم .
هوای پاییز هوای مست و دیوانه هاست ، هوای عشاق و دور افتاده هاست .
کلا درونم آشوب قشنگی جریان داره . یه آشوب شیرین .
دلتنگ خوابگاهم،  دلتنگ شیراز ، دلتنگ اون روزا که وقتی کوکو هوس میکردم مانعی برای پختنش نبود .
خل شدم و شیدا .
و هر لحظه خدا رو بخاطر این نسیم خنک،  شکر میکنم . چون باور نمیشه تابستون داره میره و جاش پاییز میاد . باورم نمیشه که یه فصل دیگه از عمرم داره میره و یه برگ از جوونی م رو زمین میریزه و با پای خودم له میشه و من فقط خش خش اون رو میشنوم .