سال ۱۴۰۰

سال نو همه خوانندگان عزیزم مبارک باشه .

الهی اول از همه سلامتی 

بعد خوشی و شادی و درآمد پربرکت 


الهی به همه ما فرصت از ته دل خندیدن بده ...

این دعا رو روز پنجشنبه که با دوستم از ته دل خندیدم به ذهنم و دلم نشست.

امیدوارم بهترین خاطره ها رو بسازید و بهترین اتفاقات براتون بیافته .

امیدوارم ۱۴۰۰ خاطره خوش بسازید . الهی آمین

دوستون دارم ...




باز اومدم...

امروز صبح شیرینی نخودچی رو موادش آماده کردم و گذاشتم استراحت کرد و یه ساعت پیش هم پختمش . این کار هم انجام شد بالاخره.

جای همه دوستان خالی.

برای گربه اسپری گرفتیم که ۶ ساعت یه بار بزنیم و زخمش ترمیم بشه. 

قرص هم گرفتیم که با شیر بخوره بی هوش کنیم ببریم دامپزشکی، ولی چون مراقبت بعدش و کنترل اون زبون بسته و احتمال اذیت و پارگی بخیه رو در نظر گرفتیم ، صرف نظر کردیم و با اسپری درمانش میکنیم .

دیگه از بابتش خیالم راحت تره و آروم .


تابلوم که پست کردم تو اینستاگرام،  یه نفر دایرکت شرایط آموزش رو پرسید و من شرایط مجازی رو گفتم ، ولی ایشون آموزش حضوری میخواست و متاسفانه من که جا ندارم و اگه من بخوام برم از نظر هزینه و زمان بندی اصلا نمی ارزه ، درنتیجه کنسل شد .


امیدورام سال جدید یه جوری مشکل کار و جای کارم رفع بشه الهی خدایا ...



به وقت ۲۸ اسفند

به وقت ۲۸ اسفند

به وقت حدودا دو روز مانده به عید

به وقت پشت سر گذاشتن هر آنچه گذشت

و به وقت امیدهای جدید و آرزوهای جدید ..‌.


وقتی میگم آرزوی جدید ، یعنی آرزوهای سال ۹۹ رو پاس کرده باشید و شده باشن خاطره و برای ۱۴۰۰ آرزوهای جدید داشته باشید...

یعنی برید تو دل کلی برنامه های جدید و هدف های بزرگ ...

امیدوارم که همه مون تجربه ش کنیم ...

امروز با دوستم قبل خونه اومدن کلی از ته دل خندیدم،  سر چیزای الکی ... به خودم و سون آپی که خورده بودم شک کردم که چی زدم من ... حالا هم که مینویسم خنده م میگیره .

امروز کلییی کار داشتم ..‌.


و مهمتر اینکه تونستم بالاخره تابلوی دومم رو تموم کنم ، واقعا پوستم کنده شد سر این کار ، از بس جزئیات داشت ، تا خود دیروز گیرش بودم و امروز عصر بالاخره تونستم بعد تایید نهایی ، عکس و فیلمش پست کنم تو صفحات مجازی م .

کمی پرتوقعی کردم که بلکه آقای بازیگر تابلو کارم رو ببینه و بگه آقا چند ؟!!!!  خندهههههههه

ایشون رو تگ و منشن کردم و امیدوارم کارم رو ببینن حتی اگه نگن آقا چند ؟!!!!

آقای خاویر باردم بازیگر اسپانیایی هستن ایشون. 

نمیدونم همه شاید پیج منو نداشته باشن و سعی میکنم اینجا عکسش بذارم .

امروز حمام خواهرم و جارو و گردگیری و یه سری مقدمات سفره هفت سین رو انجام دادم. 

برای حمام اون خواهرم اومد و کمکم کرد،  با این حال خیلی سخت بود هم برای ما و هم برای اون .‌

میخواستم امشب نخودچی رو آماده کنم و بذارم فردا شب بپزم چون دستوری که دارم ۲۴ ساعت استراحت موادش هست ... ولی نتونستم...

غیر خستگی کارها و بدو بدوها ... دو روزه سردرد مداوم دارم ...

واقعا نمیدونم بتونم یا نه ... گفتم اگه نشد نشد ولش کن ... ولی یه ظرف شیرینی از این خوشکل ها که توشون پره کوچولو کوچولو هست خریدم برای احتیاط. 

داداشم دیروز کارت داد دستم و گفت برو فقط بروووو بازار هرچی لازمه بخر . هی غر میزنن سرم که چرا نمیری بازار و چرا خرید نمیکنی . منم رفتم و یه ساعته برگشتم خندهههههههه. 

امروز روز آخر کارم بود و اتمام ترم .

تا شروع ترم بعد و سال جدید ببینیم خدا چه میخواد .

خیلی فکر اینم که کار جدیدی پیدا کنم .

خدا بزرگه.

من بازم میام و عید رو بتون به وقتش تبریک میگم .

فعلا بای ...


حکایت گربه ها

خب دورادور در جریان هستید که ما از چندتا گربه مراقبت میکنیم ، بدون اینکه بخوایم تو خونه نگه شون داریم .

گربه دختر که خیلی مورد علاقه داداشم که مشکل داره ،  بود  رفت و الان حدودا دو هفته بیشتره که برنگشته ، من براش خیلی گریه کردم ، داداشم هنوز چشم انتظاره و امید میدیم که شاید رفته دوره بارداری سر کنه و بعد برگرده ...

اون یکی که خیلی مورد علاقه منه ، اول هفته دو روز پیداش نبود ، وقتی برگشت رو شکمش سوراخ شده بود و تا داخل شکمش قشنگ دیده میشد،  یعنی تو نبودش معلوم نیس کجا بوده و چطور سر کرده و اصلا چی سرش اومده ، زخمش دیگه خونریزی نداشت ولی بدجور. 

داداشم گفت ببرینش دامپزشکی گناه داره . من و اون یکی داداشم هم دیروز صبح سوارش کردیم که ببریمش... معمولا راحت تو بغل من آروم میگیره عین نوزاد تو بغل مادرش ، اما همین که ماشین حرکت کرد این شروع کرد به ورجه وورجه کردن از اینور ماشین به اون ور ، میخواست راه درو پیدا کنه ، خلاصه رسیدیم دم دامپزشکی و من بازم بغلش کردم و رفتم داخل ، همین که وارد اتاق شدیم ، این بچه یه دفعه از دست من پرید بیرون و از حیاط دراومد و وای من و داداشم دراومد ... یعنی حس کرده بود جا غریبه ست ... با اینکه حتی هنوز کسی رو ندیده بودیم ... ما هم بدو رفتیم دنبالش ، شانس آوردیم که تو خیابون اصلی نرفت وگرنه یا ماشین میزدش یا کلا گم میشد .. کنار دامپزشکی یه درخت نخل با شاخه های بلند و کلی بوته و علف بود.  این رفت قشنگ کنار دیوار لابلای شاخه های تیز نخل قایم شد و دسترسی بش سخت بود ، هرچی صداش کردیم نمیومد جلو ، ما هم یه قدم میرفتیم جلو اون میرفت عقب تر ، به داداشم گفتم برو از دامپزشکی یه چیزی بیار بدیم بخوره شاید آروم بشه و دیگه نمیخواد ببریم پیش دامپزشکی.  فقط بیاد بیرون برش گردونیم گم نشه فرار نکنه.  بعد گفتم احتمالا چون ماسک زدیم ازمون ترسیده ، ماسک ها رو دراوردیم و رفتیم عقب تر ، تا بیاد بیرون . یکمی بعد اومد بیرون و من سوار ماشین شدم و داداشم که تونست بغلش کنه تند و با زور گذاشتش داخل و من محکم گرفتمش که دوباره نپره بیرون،

یعنی بیچاره حسابی ترسید دیروز و ما رو هم ترسوند.  و باز با همون حالت ناآرام تا رسیدیم تو کوچه و گفتیم بیا اینم خونه و محله . خودت نخواستی ببریم زخمت بخیه کنیم دیگه خودتی و زخمت. 

مراقبت از حیوون سخته .. درعین اینکه شیرینه.

مخصوصا اگه خونگی اصل نباشن .

من گاهی به خودم میگم اگه به چند سال قبل برگردم دیگه این ارتباط رو با گربه ها رو شروع نمیکردم که اینقدر وابسته و ناراحت شون بشیم .

اونایی که تجربه ش رو دارن میدونن دقیقا چی میگم .

بهرحال فقط تا شب خدا رو شکر کردم که از دست مون فرار نکرد .

من از خدا خجالت زده م بابت منطق انسانی خودم ...


کل این هفته گذشت به رفع و رجوع جزئیات تابلو ، امیدم اینه که دیگه آخرش تا ۲۸ ام تموم بشه .

امروز بخاطر چهارشنبه سوری آموزشگاه نمیرم اما فردا و پس فردا برای امتحان بچه‌ها باید برم .

صبح که ادامه طراحی رو میدم ، عصر هم میخوام از فرصت استفاده کنم تمیزکاری کنم در حد توانم .