سلام دوستای خوب و عزیزم . الهی که حال دلتون خوش باشه و پر از امید . و زندگی تون سرشار از اتفاقات خوب باشه .
منم خوبم و همچنان مشغوووول. این روزا سر کلاسام اگه کمی بشینم خواب میاد تو چشمام و خستگی غلبه میکنه . یه دفعه چشمام خشک و خسته میشن و دلم میخواد بخوابم . دادن قطره ها هر دو ساعت در کل شبانه روز کار سختیه . هی باید از جام بلند شم و برم بالا سر مامانم ، قطره بزنم و بیام وول بخورم تا خوابم ببره باز دو ساعت بعدی رسیده . توالت هم که میخواد بره باید ببرم و بیارمش. یعنی فقط کنارش راه میرم یا دستش میگیرم که نیفته . تقریبا همه درجه یک ها اومدن دیدن مامانم ولی هنوزم هست .
فقط تونستم یه طرح بزنم . به استادم پیام دادم میگم اگه بدون کار اومدم موجه باشه که شرایطم اینطور بوده . همدردی کرد و گفت تو اصلا خودت رو ناراحت نکن . تو منظبت ترین هنرجوهای من هستی و همیشه فعال بودی . اگرم بخاطر مامانت نمیتونی بیای نگران جلسه ت نباش . من برات جبرانی میذارم . فقط جلو هم کلاسی هات نگو . آخه روال کار استادم اینطور که هرکس جلسه رو نره از تعداد کل جلساتش کم میشه . ولی به من گفت جلسه ت محفوظه. با داداشم صحبت کردم که اگه نمیخواد بره جایی ، حواسش باشه قطره 10 صبح رو بزنه که من برم کلاس . اونم گفت باشه میمونم .
طراحی هفته ای یه جلسه بیشتر نیس و من دلم نمیاد که نرم . به استادم هم گفتم از هرچی بگذرم از کلاس شما نمیتونم بگذرم .
یوگا که فعلا نمیرم . چون سه روز در هفته واقعا وقتم میگیره. هرچند که اگه جورش نکنم دیگه رفتنم سخت میشه . به خودم میگم شاید بتونم حتی یه جلسه حداقل درهفته بتونم برم بازم خوبه . هنوز نمیدونم چه کار کنم .
آقا دیروز 5 عصر رفت برای خواستگاری و امروز 9 صبح خونه بود . ترسید پادگان خالی بمونه و سربازا از راه به در بشن .
مراقب خودتون باشید.
پ.ن . کلاس طراحی بخاطر پیش بینی گرد و خاک فردا تعطیل شد .
امروز اون خواهرم و البته فقط شوهرش اومدن ناهار همونی که دردونه آقاشه . جای شکر داره که ایل و تبار باشون نیاورده بودن . آقا دید تو خونه میوه نیس رفت و میوه خرید . درصورتیکه اگه ما یه هفته بی میوه بمونیم تکون نمیخوره خریدی کنه . تازه میگه صرفه جویی شده . کلی کار کردم از 8.30 صبح تا وقتی رفتم کلاس . داشتم تو حیاط سرخ میکردم اومده یه تکه هندوانه به خواهرم میده میگه بخور برا تو آوردم و منو حرص میده و میره . من که دارم یاد میگیرم اصلا به حساب نیارمش.
باید کل شبانه روز هر دو ساعت یه بار قطره مامانم بزنم و کلی دارو و قطره دیگه رو حواسم باشه بش بدم . دیگه کلا استراحتم گرفته شده هم روز هم شب . همش به این فکر میکنم که چرا سرنوشت من اینجوری به مریض داری گره خورده .
امروز که مهمان داشتیم و سفره تو پذیرایی گذاشتیم، مجبور شدم یه سینی غذا برا مامانم یه سینی برا داداشم و یه سینی برا خواهرم ببرم و بعد هم جمع کردم . یعنی عین پرستار و کلفت شدم بدون مزایا و حتی احترام . البته همه احترامم میذارن و قدرشناسی میکنن غیر آقا .
دیروز چون شب قبل خونه نبودم بیمارستان بودم وقتی اومدم بش سلام کردم جواب داد . امروز سلام کردم جواب نداد و گفتم دیگه بش سلام نمیکنم. چرا باید روزی سه بار بخاطر جواب ندادن هاش خودم رو نابود کنم . بیخیال جواب دادنش و ندادنش. به درک که جواب نمیده . اون که گفت تو دخترم نیستی و گفت نجسی و گفت نحسی . پس منم وظیفه دختری ندارم بش . اون اجرش با خداست . خدا پشتشه.
رفت و آمدهای دیگه ای هم داشتیم و خواهیم داشت .
مربی باشگاه هر روز پیام میده میگه چرا نمیای یوگا . میگم کلی کار و گرفتاری دارم . میگه همین یه ساعت و نیم که مال خودته نذار کنار و بیا . منم تا کارام سبک نشه و ملاقات ها تموم نشه فعلا نمیرم . شاید فقط بتونم کلاس طراحی شنبه ها رو برم . چقدر هم از کار طراحی عقب موندم .
راستی فرستادن دنبال آقا برای خواستگاری پسرعمو. خدا بخواد دارم از شر این یکی راحت میشم .
مامانم رو مرخص کردن . تو بیمارستان موندن واقعا خسته کننده بود . خوبه اون خواهرم بود و کمکی به حال من و داداشم شد .
حالا باید دست مامان بگیرم برسونم توالت . اگه من نباشم اون خواهرم انجام میده . من که میرم کار اون میاد . چه داستانی شده داستان این خونه . همه میفتن و زمین گیر میشن و منم باید بشم عصای دست . منتی نیس اما موندم تو فلسفه و حکمت بالایی . کنترل حرکتش رو بخاطر مشکل پاش بع تصادف ، از دست داده و برای بلند شدن و رفتن تا توالت نیاز به کمک داره . باید شب حواسم باشه میخواد بره توالت من برم باش . و تا جایی که میشه فشاری بش وارد نشه که نتیجه عمل چشمش خوب بشه . خودش هم خودخوری میکنه بیچاره که بار دیگه ای شده رو من و بقیه . خیلی خسته م . بذار چشمام ببندم که نمیدونم فردا خدا برام چه خوابی دیده . ببینم فرصت میکنم استراحتی کنم . تازه حتما از فردا رفت و آمد ملاقات کننده ها هم غوز بالا غوز میشه . فعلا تا اطلاع ثانوی باشگاه نمیرم .
ممنونم خدا . فکر نمیکنی دیگه بسسسه. ....
دیروز یوگا نرفتم هم بخاطر کارای خونه و خرید و هم بخاطر کارای شخصی خودم . باید لباس میشستم و طرح چهره میزدم . رفتم خرید و تند برگشتم . آقا از ماما پرسیده کجا رفت و اومد . .. مامانم بش گفت رفت خرید کرد کجا رفت ...
معلوم شد عصبانیت آنروزش از من بخاطر این بود که میگه باید حرفم گوش کنه و با پسرعموش ازدواج کنه . آخه جریان خواستگاری اون خانم نمیدونم چرا معلق و کنسل شده فعلا . البته پسرعموم هیچ حرفی نزده ، آقا شده کاسه داغ تر از آش . نمیخواد فرصت از دست بده . میگه من پدرم و هرچی میگم باید گوش کنید . فقط به اینجا که میرسه پدر میشه .
امروز هم که خودم صبح کلاس نداشتم . ولی بخاطر طوفان شدید و گرد و خاک و قطعی برق نتونستم طرح بزنم .
مامانم دیشب برای عمل چشم بستری کردیم. دیشب تا امروز ساعت 1 خواهرم پیشش موند . من از 1 تا حالا بیمارستانم. و امشب هم میمونم پیش مامانم .
و فردا صبح میرم خونه که اون بیاد و مامانم عمل کردن دیگه عصر مرخص میشه . شاید تا مدتی نتونم برم یوگا . باید ببینم چی میشه.
از همه تون بابت همدردی هاتون و محبت هاتون یه دنیا ممنونم. امروز بش سلام نکردم و با حال نزار کلاس نقاشی رو رفتم بدون صبونه. استادم گفت تو چرا امروز اینجوری هستی . اصلا نتونستم تظاهر کنم گفتم حالم خوب نیست و مشکل خانوادگی دارم . خسته شدم از تظاهر و خنده های تصنعی. کلاس رو سر کردم بدون اینکه با بچهها بخندم یا حرف بزنم .
لایه بیرونی گوشم درد میکنه البته زیاد نیس .
درمورد رفتنم باید یه توضیح کلی بدم . اگه میخواستم بدون خواهر برادرم برم سالها پیش به بهانه کار میرفتم . اما نمیتونم اونا رو ول کنم . اینقدر هم شرایط مالی و اقتصادی سخته که حتی یه اتاق هم نمیشه گرفت . اما دارم به این فکر میکنم که شاید از دوست و غریبه ها کمکی بگیرم و با پس اندازی که داداشم داره بریم . اما میدونم که حرف تا عمل دنیایی فاصله ست .
کاش من عمودی یا افقی از این خونه میرفتم و بی من میشدن. چقدر من الان نفس آقا رو تنگ کردم برم که نفس راحت بکشه .
حال و روز اصلا خوبی ندارم . نه بدنم خوبه نه روحم.