آدما هر عزیزی که از دست میدن ، یعنی پدر مادر و خواهر برادر ، یه قسمتی از وجودشون رو از دست میدن و دیگه جاش پر نمیشه . اینجوریه که آدما به تحلیل میرن و تو سیر نزولی به سمت مرگ پیش میرن تا جایی که فقط بخش مخصوص به خودشون براشون میمونه اونم عین باتری کم کم خاموش میشه . حالا شاید این چیزی که میگم برای همه آدما پیش نیاد ، منظورم اینه مثلا اگه من بعد بابا نفر بعدی باشم ، فقط یه بخش از وجودم خالی شده که بخش پدری هست و خب نسبت به اونی که چندین بخش از وجودش رو از دست میده حال بهتری خواهم داشت دم رفتن . حالا هرچی تعداد اعضای خانواده بیشتر باشه تعداد دفعات این زجر کشیدن بیشتره وگرنه نوع زجر برای همه مون یکیه . حتی اونی که فقط یه نفر یا دو نفر درجه یک داشته باشه .
تصمیم گرفتم حتما این هفته برم بوم بخرم . مقنعه جدید هم لازم دارم . پارچه ای که برای دوخت فرم خریده بودم رو باید ببرم خیاط. از مهر به اینور دیگه با اون کت و شلوار مشکی که تو این مدت خریده بودم سرکار رفتم ، خداییش خوش تیپ شدم حالا هم میخوام این پارچه رو بدوزم که فعلا دو دست لباس رسمی برای کار داشته باشم . اینجوری هم تکراری نمیشه هم ازبین نمیره .
جلوی موهام سفیدی هاش خیلی تو چشم میاد . من چند سالی بود که ریشه گیری میکردم فقط ، اما از فوت بابا دیگه رنگ نکردم و فعلا موندم . فعلا به جهتی میزنم که موهای سفید کمتر معلوم بشه ، جلوی شاگردا و همکارا خوب نیس . همه شاگردای من از هفتم و هشتم و نهم ، اکثرا خط چشم میزنن و آرایش چنانی ... من گاهی از خودم خجالت میکشم والا . باید ریز ریز همه این تغییرات رو ایجاد کنم و میدونم این بار به جای پدر باید کسان دیگری رو قانع یا توجیه کنم . آدمایی که انگار حق زندگی بت نمیدن .
دلم میخواد یکی به خونه مون زنگ بزنه بگه من میخوام بیام دنبال ساره و مدتی با خودم ببرمش ، کسی که دیگه رو حرفش حرف نیاد و بگن باشه بره ، فقط ساک ببندم و بررررررم . البته کلاس هم نداشته باشم .
خیلی دلم رفتن میخواد .
اینقدر میگم تا شاید مرگ زودتر خودش رو برسونه .
فکر کنم تو همین شرجی و گرمای هوا ، پاییز کار خودش رو تو روح من کرده ، انگار تا کلاسی ثبت نام نکنم نمیتونم به اراده خودم دست به کاری بزنم .
البته تمرین دست فرمون تو برنامه م هست . دیروز زنگ زدم جواب نداد . امروز زنگ میزنم شرایط مالی و تایمش میپرسم ، امیدوارم هزینه ش زیاد نباشه . تا سه ماه دیگه حدودا هیچ دریافتی ندارم مگه ترجمه یا کلاس خصوصی گیرم بیاد . من از سال ۹۳ گواهینامه گرفتم با خواهرم میرفتیم دزدکی . بابا همیشه میگفت برو بگیر . اماااااا اونقدر سخت گیری میکرد که احتمالا با اولین نشستن من پشت فرمون گواهینامه م پرچ میکرد هییییچ تازه روحیه رو هم کنارش پرچ و سوراخ میکرد، برای همین هیچ وقت نگذاشتم بفهمه . سه چهار باری هم که رانندگی کردم با داداشم بودم و قبل رسیدن تو کوچه من از ماشین پیاده میشدم .
دوس داشتم بش بگم و خوشحالش کنم اما اونقدر به داداش کوچیکه گیر داد تا راه افتاد که دیگه من جرات نکردم بگم . گفتم اون پسره و مسلط و بابا اینجور ازش ایراد میگیره چه برسه به من .
خدایا فرجی کن بر ایران و ایرانی .
امروز صبح با شنیدن خبرای بد ز ن د ا ن ، خییییلی ناراحت شدم . احساس شکست و نابودی هموطنم، هرچند که اصلا دلم نمیخواد حتی منفی بافی یا منفی گویی کنم و فقط دعا کنم . خیلی با خودم چونه میزدم که برم پیاده روی، اما انگار دلم راضی نمیشد و میگفتم چطور آدم میتونه عادی باشه آخه وسط این همه درد و مشکل . باز مامانم خرید داشت و محرکی شد که لباس بپوشم و دربیام ، هوا گرم و شرجی . اما رفتم و حدودا یه ساعت و نیم کلا با کارای خرید بعدش خونه بودم.
میخوام همت کنم روزای فرد برم پیاده روی. اینجوری تا حدی برنامه ریزی میکنم برای روزهای فردم و باعث میشه همت کنم و برنامه م پیش ببرم .
این چند روز خیلی دلم میخواد موهام باز و رها کنم تو خونه . هنوز روسری سرم میکنم ، گاه گاهی از سرم میافته و تمرینی میشه که کم کم بذارمش کنار . گاهی واقعا احساس نیاز میکنم که روسری سرم نباشه تو خونه . ولی فعلا برای من ادامه وضع قبل بخشی از عزاداری من هست که باید کم کم تغییرش بدم .
دم غروب داشتم فکر میکردم واقعا چقدر دلم میخواد که زنده بمونم ؟ چقدر آرزو دارم ؟ اصلا دارم؟ ارزش سختی زنده موندن رو دارن؟ اما دیدم دلم یه اتاق میخواد ، دلم سفر میخواد ، دلم آزادی و استقلال بیشتر میخواد ، ولی بدست آوردن هر کدوم کلیییی عمر میخواد ، کلی جنگ و جدال میخواد بعد به خودم میگم نه نمی ارزه که بخوای خیلی عمر کنی و مثلا تو ۵۰ سالگی اتاق دار بشی یا حس کنی اختیار دار خودت هستی . حتی در حد اختیار ایجاد یه تغییر کوچیک تو صورتت، یه سری کارها واقعا زوره که بخوای تو این سن بخاطرشون با دیگران مشورت کنی و یه جورایی کسب اجازه کنی . پس عمر زیاد نمیخوام، اتاق و بقیه چیزا هم پیشکش .
امشب از اون شباس که دلم تنگه خیلی .
دیروز صبح رفتم پیاده روی و حرکت اول رو زدم ، خیلی خوب بود برام ، هوا به نسبت خنک بود . میخوام سعی کنم بیشتر برم پیاده روی، چون واقعا حال آدم خوب میشه ، البته به شرط اینکه هر دقه یکی زنگ نزنه .
داداش زنگ زد کار داشت ، مامان سبزی خواست سر راه ، آخرش هم زنگ زدن گفتن بیا مامان ببر برا یه کار بانکی ، پریروز هم مامان بردم برای ثبت سنا خودم و اون . مشکل مون کارای اداری خواهر برادر مشکل دار هست که واقعا جابجایی شون تو ادارات سخته و همش دنبال آشنا میگردیم کارمون آسون تر بشه برای انحصار وراثت ، یا مثلا وکالت بدن به داداش کوچیکه .
یعنی همه این سالها من و داداش کوچیکه بارها رفتیم به جاشون حساب بانکی باز کردیم و بارها تو دردسر افتادیم ، حساب بانکی ها و شماره تماس ها گرفتارمون کرده واقعا یه جاهایی .
امروز قراره داداش و خانمش بیان ناهار ، مشغول جارو و گردگیری و تمیز کاری هستم تا وقت ناهار و کاراش .
جارو کردن جای بابا و گردگیری میز و تلویزیونش هربار حالم رو میگیره .
امروز خیلی دلتنگ بابام . همش دارم گذشته رو مرور میکنم .
میشینم تو نزدیک ترین جا به جایی که میخوابید و حضورش رو تصویرسازی میکنم و اون شب آخر که یه نعمت بود برام رو یادآوری میکنم و هی میگم شکر خدا که تونستم خداحافظی کنم ، به جای همه اون سلام های بی جواب یا نگفته . ته دل و جگرم سوز بدی میافته . حسرت و افسوس کل وجودم رو میگیره. و بازم هزار سوال تو ذهنم شکل میگیره و منو کندو کاو میکنه ، هیچ سوالی هم با اطمینان جواب داده نمیشه . و من آروم نمیشم و غصه میخورم برای سالهایی که به دوری و ناراحتی گذشت. و این احساس دقیقا آب در هاون کوبیدنه .
و صد افسوس بر آدمایی که بجای اینکه مرحمی باشند برای دردهای این چند وقته ما ... نمکی شدند بر زخم مان .
یکی میاد میگه چون عذاب وجدان دارید گریه زیاد میکنید .
یکی میاد میگه براش کاری نکردید.
یکی میاد میگه بابا ازتون راضی نبود و شکایت تون کرده بود .
یکی میاد میگه شما میدونستید مریضِ اما درمانش نکردید .
یکی میاد میگه گریه نکن اون بخشید مگه من پیشت شکایت کرده بودم ، مگه من چکار بابا کرده بودم ؟ چرا اشکم رو اینجور تعبیر کردی ؟
یکی میاد میگه از دیدنش محروم مون کردید .
یکی میاد میگه چرا کارت حقوق جدا نکردید.
یکی میاد میگه خونه چی میشه ماشین چی میشه .
یکی میاد میگه چرا پنجشنبه ها رو نگرفتید .
فقط مستقیم نگفت شما کشتینش .
نمیدونید چقدددددر درد دارم تو سینه م .
اما
یکی نیومد بگه دو ماه بی حقوق چه کردید و چیزی لازم ندارید؟
یکی نیومد بگه من هستم تکیه کن و نگران نباش .
یکی نیومد بگه شما زخم خورده اید و حالا حرف گلایه و نصیحت نیست.
یکی نیومد بگه خسته نباشید مراقبت کردید و مراسم عالی گرفتید .
یکی نیومد بگه جای پدر خالی .
هیچ کس بزرگی نکرد .
بزرگ فامیل ، بابا بود . دیگه بقیه همه تو هواااا .
اصلا دست و دلم به کار نمیره . تازه فقط همت کردم بشینم پای اون کتاب رمان خارجی کذایی که از فروردین شروع کردم و هنوز تموم نشده .
اصلا پام حرکت نمیکنه برم بازار بوم بخرم . هم حال درونیم خرابه هم اوضاع کشور حس بدی بم منتقل میکنه که لنگ میشم تو حرکت .
هنوز ظاهر زندگی من بعد از پدر مثل زندگی در زمان پدره . با همون مقیاس ها و رعایت ها . البته کسی تو خونه مانع نیس اما دلش و حوصله ش رو ندارم . هنوز فقط سرکار میرم و میام خونه . خریدی لازم بشه میرم و زود برمیگردم . سر ساعت میخوابم سر ساعت بیدار میشم . مگه میشه به همین راحتی عادات ۴۰ ساله رو تو ۴۰ روز و دو ماه عوض کرد !
هنوز بدخوابی های شدید و بدی دارم . هنوز گُرگرفتگی دارم .
فقط فرقش اینه که بی ترس و استرس میرم و میام .
بی ترس و استرس مانتو و کفش عوض میکنم .
بی ترس و استرس کارای خونه رو میکنم . تلفن دست میگیرم .
خسته بشم هرجای خونه که شده دراز میکشم .
اگه هوا کمی خنک باشه ، چون همش شرجی هست هنوز ، تو حیاط میشینم و از هوای آزاد لذت میبرم، اون موقع ها نمیشد بشینم تو حیاط .
از فضای خالی اتاق کوچیکه لذت میبرم و گاهی دکورش تصور میکنم.
وگرنه چیز متفاوتی پیش نبردم ، چون هنوز ذهنم پر از جای خالی نبودنشه.
به پدر مادراتون بگید خوب زندگی کنن ، خوب بخورن ، خوب بپوشن ، تنها نمونن ، دوست و دشمن شون جدا کنن ، ترجیحا ارث شون قبل مرگ تقسیم کنن ، خوش بگذرونن، سفر برن ، بگین تروخدا حسرتی به دل خودشون و بقیه نذارن ، چیزی که داره منو زجرکش میکنه و خواهر برادرم رو .