من و این صفحه

من اینجام روبروی این مانیتور . مانیتوری که راهی شده برای ارتباط با یه دنیای دیگه . صفحه ای که گذر زمان رو بی معنا میکنه و فاصله ها رو ازبین میبره.

اینجا نشسته ام بی حرف بی کلمه بی جمله .

فقط نشسته ام و ثانیه ها میروند بیخیال من ...

من دو حرفم میم و نون و دیگر هییییچ ...

من و دو روز زندگی که گویی دو هزار سال است طول کشیده ...

من و قلب کوچکم که نسبت به گذشته تندتر میتپد . شدت تپش به حدی ست که تنم را هم به لزره در می آورد .

دلم میسوزد برای این قلب کوچک اسیر در سینه ام که بی هوا میتپد و طوفانش سکون ندارد .

و دیگر هییییییییچ ...

برعکس دیگر چهارشنبه ها

امروز سمت چپ پهلوم خیلی درد میکنه . درحدی که حرکت های کوچیک هم دردناکه برام . میلی به صبونه خوردن هم نداشتم . برای باشگاه رفتن دل دل کردم . آخرش هم نرفتم چون با این درد که نمیتونم ورزش کنم .

راستش ورزش روز یکشنبه کمی سنگین تر بود و بدنم این چند روز هم کوفته بود.

دیروز هم که رفتم باشگاه وسایلم تو کمد مسئول باشگاه بود و کلیدش پیش پسر مسئول باشگاه مونده بود ، درنتیجه بخاطر نداشتن کفش ورزش نکردم . مربی یوگا هم به علت بالا رفتن فشارش بیچاره الان سه روزه که بستریه . و یوگا هم کنسل شد و من زودتر برگشتم خونه و هیچ ورزشی نکردم .

امروز هم که گفتم برم ورزش کنم حالم خوب نیود . یعنی تلافی ورزش خوب یکشنبه متاسفانه دراومد .

هنوز هم درد دارم و گاها تیر میکشه .

اینه که امروز برعکش چهارشنبه های دیگه که پای وبلاگ نمیومدم حالا اینجام .

خوشحالم که طلوع هم وبلاگ زد . ایشالا که لذت ببره از خونه جدیدش.

راستی دیروز با داداشم رفتم ملاقات مربی یوگا . چقدر خوشحال شد و کلللی تشکر کرد . و گفت اصلا انتظار نداشتم و راضی به زحمت نبودم . من و داداش دزدکی رفتیم البته همه اعضای خونه میدونستن غیر از اقا ...

تنهایی و وابستگی

روزا همونجوری میگذر ه . ولی حرف های نگفته زیاد توشون هست .

چند وقتیه تو فکر پخت نان بریوش هستم . یه بار یکی از دوستام برام اورد و خیلی از طعمش خوشم اومد . دستور تهیه ش رو از گوگل سرچ کردم و مواد لازم رو نوشتم که اگه بشه امروز برم بخرم که تو اولین فرصت نبودن آقا ، درستش کنم . خیلی به این کار علاقه دارم . اما این اولین بار که میخوام دست به خمیر بشم . همیشه از درست کردن خمیر ترس داشتم و فکر میکردم که شاید به خوبی ور نیات . یا شل و یا برعکس سفت بشه . الانم از خودم مطمئن نیستم . اما میخوام ریسک کنم . فوقش خراب بشه بهرحال باید که یاد بگیرم و کاریه که دوس دارم ، پس به امتحانش می ارزه . اگرم خراب بشه تجربه م بیشتر میشه و دفعه دوم حتما بهتر میشه . حتما این کارو میکنم .


یه سری برگه امتحانی هم جلو دستم مونده که باید بشینم تصحیح کنم .

هوا امروز خدا را شکر خیلی بهتره.

باید ساعتم رو ببرم هم باتریش عوض کنم .

امروز کلاس خصوصی کنسله. یکی از دختر ها رفته مسافرت .

این مدت به شدت به تنهایی نیاز داشتم و دارم . اما دلم نمیات خواهرم رو ول کنم و برم جایی . با همه خستگی که از خونه مون و کارا دارم نمیدونم چرا اینقدر وابسته شون هستم که دلم نمیات تنها برم جایی . دوس دارم برم اهواز خونه خواهرم . اتفاقا خونه دوست صمیمی م هم اونجاست و همیشه میگه بیا چند روز پیشم بمون . اما رفتن برام خیلی سخت شده . چون عادت کردم به خونه نشینی . چه آدمی هستم من ؟؟؟

به چیزهایی وابسته شدم که بیشتر وقتها ازشون رنجیدم و خسته شدم . اما نمیتونم رهاشون کنم .

گاهی میگم برو بیخیال همه چی شو . برو چند روز برا خودت نفس بکش . البته فعلا که هنوز کلاس دارم و نمیشه مرخصی بگیرم .

گاهی که کله میکنم در خودم این رو میبینم که بیخیال همه چی بشم و برم . چون میبینم هیچ کس خودش رو مقید و پابند من نکرده . هرکس هرکاری دلش بخوات میکنه و فقط این منم که خودمو اسیر شرایط کردم .

جا خالی های زندگی من

دیروز مهمونی یکی از بچه ها بود به مناسبت خونه دار شدنش و من نرفتم .

امروز تولد یکی از بچه هاست که جشن میگیره و دعوت کرده و من نمیرم .

چراهاش بماند که بیخبر نیستید و من نمیخوام شرح بدم .

تو زندگی جا خالی زیاد دارم . نمیدونم چطور و کی و کجا پر میشن .

سوالات نقطه چینی امتحانات دوران مدرسه از اسون ترین سوالات بودن . اما نقطه چین های زندگی من از سخت ترین موارد هستن .

خوب میشد که من هم تبدیل میشدم به نقطه چین ، به جای خالی ...

جای خالی...

بی حرف

گفتم که دیگه نمیخوام از غصه هام بنویسم .

امروز خصوصی دارم برای همین الان به شدت استرس دارم . باید کلی هماهنگی کنم برای رفتن .

الانم نمیخوام چیزی بگم و توصیف کنم .

همینجوری گفتم فقط یه پست کوچیک بذارم که از پست قبلی دربیام .