به دکتر پیام دادم برا فردا بم تایم بده متأسفانه تایم نداشت.  

خوبه عصر یه مقدار نشستم پای کار طراحی و مقداری از کار پیش بردم . این هفته باید بتونم هم تکلیف  استاد تموم کنم هم اون چالش رو پیش ببرم . 

یکشنبه هم نوبت دندانپزشکی  دارم . 

دوشنبه هم دایی قراره ناهار بیاد پیش مون . برای همین باید طوری تنظیم کنم که به کارام برسم . 


من بین برزخ و بهشت وجودم گرفتارم . هیچ آدمی دلش نمیخواد بد باشه یا بدجنسی کنه . دلم نمیخواد بد بشم . دلم میخواد عاشق خانواده م باشم و هستم . شاید ظاهر رفتارهام قشنگ نباشه اما خار تو پاشون بره منم اذیت میشم . البته که کسی دلها رو نگشته و باید ظاهر رفتار خوب باشه نه درون دل . اما به حکم نقص های آدمی منم کم میارم . بازم به خودم میگم ساره صبوری کن و مهربونی .  

باید یه سری روابط رو بهتر کنم . انشاالله که بتونم . 

برون ریزی تراپی

به قول مامانم سه روزه لباس ها تو لباسشویی  مونده ... 

چرا؟

چون هزار بار آموزش روشن کردنش رو دادم و یاد نگرفته . لباس میندازه و جدیدا صدام نمیکنه و منتظر من بو بکشم که اون لباس انداخته تو لباسشویی  ، منم این مدت مشاوره و تمرین به من چه .... نمی‌رفتم تا خودش بگه .  آخه از رفتارش ناراحت میشدم مگه من کارگر خونه م که باید حواسم به همه کارا باشه حتی لاندری و حیاط . ناسلامتی من دخترشم . 

بارها هم گفتم اگه یه روز من نباشم چکار میکنید . 

نه بلدید لباسشویی  روشن کنید ، نه فر ، نه در قفل شده باز کنید و نه جاروبرقی  بزنید . نه با اتو کار کنید . 

جدیدا که سیستم فر  و هود هم اضافه  شد ، مُردم تا فقط یاد گرفت شعله ها روشن کنه . فر که اصلاااا .  برای هود هر روز شاید تا یه ماه من هی میگفتم مادر من اینو فشار بده ، اینو بزن .

تمیزکاری  گاز قبلا یه روزایی کار مامان بود ، حالا شده کار تخصصی  من  و تمیز کردن حتی هود و صفحه های توری ش.  خدا شاهده تو این مدت مامانم فقط یه بار با کهنه خیس روی صفحه گاز رو تمیز کرد همین . 


دیشب فهمیدیم عمه عمل صفرا کرده و بستری و ناخوشِ . البته عمه ناتنی هستن ولی همون چند سالی یه بار که می‌بینیم همو ، کلی محبتش منتقل میکنه . خلاصه قرار شد امروز برن اهواز عیادت،  صبح بم میگه لباسا تو ماشین مونده پُرش کردم یادت نره روشنش کنی . دیروز هم تو ماشین بودن اما مامان سر جریان اینکه بش میگم اینقدر حرف های منفی تکرار نکن و از بدی ها حرف نزن،  و ازش پرسیدم تو مگه کینه ای هستی و خودش گفته آررره من کینه ای ام . بعدش از من ناراحت شد که تو به من گفتی کینه ای و کمتر با هم حرف  زدیم .  دیروز دوس نداش سر بندازه  بگه ساره دکمه لباسشویی  بزن اما امروز دیگه گفت چون میخواست بره اهواز . 

امروز هم لباس ها که تو ماشین شسته شد ، پهن کردن شون تو آفتاب ۵۰ درجه افتاد تو سر من . و بقیه کارای خونه هم داخل تنها با من بود .البته ناهار نپختم و از بیرون مرغ کنتاکی آوردن . من فقط سیب زمینی  سرخ کردم . و صفحه های هود شستم . خودم حمام رفتم و روتین پوستی م انجام دادم و مقداری بین کارا طراحی کردم . 


این سری حرف زیاد دارم بزنم با دکتر . مخصوصا  درباره اختلاف نظرهام با مامان . و بلاهایی که اطرافیان سرم میارن . 

چرا خواهر کوچیکه برا پسرش شام درست میکنه ، قابلمه یا ماهیتابه رو نشسته ول میکنه رو گاز 

درسته عصرا که من نیستم کار خواهرم میکنه ولی مگه کار من کرده ؟ چرا کار اضافه برا من میذاره میره . خدایی چه فکر میکنن . 



از اونطرف داداشم زنگ زده میگه بیشتر هوا خواهر داشته باش . بش گفتم والا بالله کاری دیگه نمونده بتونم و نکردم . چرا یکی تون زنگ نمیزنه بگه خودت چطوری ، جایی ت درد نمیکنه ، چیزی کم و کسر نداری . گفتم هرکی زنگ میزنه سفارش خواهر میکنه . من خودم دست درد و همیشه سردرد دارم  . شما حتی از دردم خبر ندارید . به فکر من نیستید . گفت نه داداش اینجوری نگو ، خودم نوکرتم ، خودم کنارتم . اما باور کنید من چیزی بیشتر از این کلمات ازش دریافت نکردم . بخدا دریغ از یه پولی که بگه خواهر بیا شاید لازمت بشه .  با اینکه من اصلا دوس ندارم برم زیر منت و دین شون .  


دارن با کاراشون و حرف ها و توقعات شون دیوونه م میکنن . حس میکنم وجودم لبریز از خشم شده . میدونم تا به دکتر بگم میگه ساره چند روز از خونه برو . خب من برم  که خواهرم لنگ میمونه . 

البته تو فکرم  اگه مصیبتی از آسمون نیاد برام ، بعد سال بابا  یه هماهنگی کنم با دوست اهوازی م و دو سه روزی آخر هفته که کلاس ندارم برم پیشش . بیشتر از این و دورتر فعلا نمیتونم برم . 

بخدا دیگه موندم چکار کنم . 


جارو من میکنم . لباس من اتو میزنم . سرخ کردنی ها همیشه کار منه ، غیر از روزایی که آشپزی هم ممکنه بکنم . ماهیتابه و قابلمه من میسابم . سرویس بهداشتی  من میسابم . گردگیری من میکنم . سرویس های خواهرم غیر عصرا هم کار منه.  سفره انداختن و جمع کردن نه کاملا اما ۹۰ درصد با منه . غییییر ریز ریز کارایی که حتی خودم ممکنه یادم بره . 

آخرش تا میگم دستام درد میکنه ، مامانم میگه مال طراحیه . 

تا میگم سرم درد میکنه میگه مال زیر کولر خوابیدنه . 


به سرم زده به دکتر بگم یه چیزی بده من بخورم یه سه روز بیافتم تو بیمارستان ، اینا باور کنن منم نیازمند مراقبت هستم . فقط خودشون درد دست و پا و کمر ندارن . فقط خودشون خسته  نیستن .  

عههههههه ... 

آخه چرا طوری رفتار میکنید که منو از خودتون خسته کنید و بعد ۱۲۰ سال هم که رفتید مثل بابا فقط برام پشیمونی بذارید . چرااا ؟  چرا اینقدر حس سوءاستفاده  گری بم میدید. 

چرا منو به سمت خوی وحشی گری می‌برید که برای دفاع از خودم مجبور بشم داد بزنم یا غر بزنم . و البته که داد نمیزنم و فقط ممکنه غر بزنم که انگار فایده هم نداره .

دیروز تو جمع خونه به همه شون گفتم ،‌گفتم چرا هرکس زنگ میزنه حال منو نمیپرسه و فقط سفارش اهل خونه میکنه . چطور تا یکی تون یه چیز کوچیکی براش پیش میاد بیرونی ها هی زنگ میزنن . اما من یه چیزی م میشه هیچ کس نه خبردار میشه نه احوالپرسی  میکنه . خواهر بیمارم بیچاره گفت والا خواهر من جلو هیچ کس حرفی از حالم نزدم ، خواهرم راست میگه هر عیبی داشته باشه ولی خیلی درمورد بیماریش خوددار هست و صبور . حتی اگه من تلخی کنم هم به خواهر برادرم نمیگه که اگه میگفت صدرصد  میامدن یقه منو میگرفتن که چطور دلت اومد .... ولی ممکنه پیش دوستش بگه مثل من که پیش شما میگم .  حدس زدم خواهر اهوازی گفته باشه که بعد معلوم شد که بله اون به حالت دلسوزی و ناراحتی شرح حال  گفته و تلفن ها به من شده . انگار من رئیس  یا هدنرس بخش تخصصی  بیمارستان  هستم ‌ . 


وای ساره وای ... کی  ازین خونه میری راحت بشی . کی خدا بت رحم میکنه بری ، قبل اینکه ته مونده احساسات  خوبت و مهربونی هات تموم بشه.  قبل از اینکه دیگه خودت هم از خودت متنفر بشی . 

ضعف محبت

نتونستم  تکالیف این هفته رو کامل کنم و تحویل بدم .  ذهنم بابت روز قبل آشفته بود و بازم امروز برا ناهار سرخ کردنی داشتم . و فاز پروندم،  هرکار میکردم با حس و علاقه طرح بزنم نشد ، کمبود وقت هم استرسی م کرده بود ، دیگه عصبی شدم و جمع کردم و فقط سه تکلیفی که آماده بود رو ارسال کردم تو گروه . بعد کارای ناهار مامانم گفت بذار من ظرف ها بشورم امروز ، منم تعارف نکردم و گذاشتم خودش همه رو شست . خواهرم هم فر رو پاک کرد و من گفتم آره انجام بدید من خسته شدم . 

چون بشون گفتم من خسته بودم  ، چرا کسی کمکی نکرده و شام نخورده بودید . البته جلو خواهر مهمان سعی کردم خوددار باشم و خیلی نشون ندم . 

امشب اومدم باز دیدم اینا شام نخوردن ،  گفتم هم چرااااا؟  هیچ دلیل درستی درکار نبود . اینکه بچه کوچیکه ادا درمیاره اینو نمیخورم اونو نمیخورم  و همین طور مونده ببینه دایی ها میان چی باشون بخوره .  آخرش هم چون دلش گزینه های موجود رو نخواست منم چیزی درست نکردم ، البته بعد حرص خوردن که چی میخوای چی نمیخوای . ساز سوسیس و پیتزا میزد . به مامانم و خواهرم گفتم خب چرا از عصر براش سرخ نکردید ، گفتن خواسته منتظر بمونه . گفتم حداقل سوسیس درمی آوردید آب بشه ، آخرش  بچه هوس پیتزا داشت و گفت سوسیس هم نمیخوام . منم ول کردم . 

فقط حرصم دادن .

اینقدر دلم میخواست این هفته مشاوره بگیرم ، ولی نشد . 


نگاه میکنم میبینم چقدر تربیت بعضی از بچه ها سخت و نشدنی به نظر میاد . و کنترل رفتارهاشون تو جمع های خارج خونه . 

و بعضی ها رو میبینم چقدر خوب بچه تربیت میکنن . 


متأسفانه من از اون خاله و عمه های فوق العاده دل نازک هستم که اونقدر محبت میکنم و توجه ، که بچه ها هم میدونن خواسته شون رو فقط از من میتونن بگیرن ، برای همین وقتی میان همه زحمت شون از مادرشون میافته سر من . مادر هم بدش نمیاد استراحت کنه خب . 

ولی به خودم میگم ساره ضعف بزرگ تو همین دل نازکی ت هست و حتی فردا نمیتونی بچه خودت رو تربیت درست کنی چون تو دهنت نه و نمیشه نداری به بچه بگی . و زود دلت میسوزه و قدرت تحکم نداری . 

گاهی همین چیزا منو از ازدواج و بچه داری هم متنفر میکنه . البته به موقع ش من حتما از مشاور کمک میگیرم . 


استاد تکلیف  این هفته رو سایه هارمونی  رو یه مدل دست فرستاده  . من پیش بینی ش کرده بودم ولی وقتی  هفته پیش گفت  درس آخر دست ، من تعجب کردم که  سایه رو نگفته بود . ولی این هفته گفتش ...  من خوشحال بودم سایه دست رو نگفته بود ، ولی حالا دیگه چاره ای نیس و باید سایه بزنم .  اگه بتونم تکالیف  عقب افتاده  رو هم انجام  بدم  و حتی  اون مدل چالش رو هم شروع کنم . 


جزوه نویسی هام تموم شد . اما تایپ مونده و طرح درس نویسی . 




من چی ام ؟

خواهر اهوازی از یکشنبه بعدظهر اومده و با پسر و دخترش اینجاست ، معمولا سعی میکنه تو کارای خونه کمک کنه مثلا ظرف بشوره یا یه تمیزکاری کنه . وقتی میان ، خونه خیلی بی نظم میشه و من همه کارام عقب میافته . تا فردا قبل ۱۲ باید تکلیف طراحی بفرستم چون گروه امروز ساعت ۱۲ باز شد ولی هنوز تموم نکردم . یه کار متفاوت از همیشه که کرده اینه که دور و بر خواهرم رو جارو و مرتب کرده . از بین بقیه خواهرها دلسوزتره ولی وقتی هم میاد بخاطر حساس بودن کارای خواهرم عملا کمکی به اون نمیکنه .

به من میگه خواهر گناه داره ، بیشتر هواش داشته باش ، بش روحیه بده ، هرچی باشه تو هر روز میری بیرون و حالت بازسازی میشه ... انگار من میرم تفریح ، انگار سرکار من تنش و استرس ندارم و فقط میرم قهوه میخورم و زیر باد کولر میشینم . 

میگه به روحیه نیاز داره . بش میگم والا من دیگه کاری نمونده که نکردم ، تازه روحیه اون از من بهتره . 

مبخواستم بش بگم تو دو روز اومدی هیچ کاری هم براش نکردی ، فقط دلت سوخته و زبونت حرکت کرده . من دو ماهه تو شرایط بحرانی زخم بسترها و نخوابیدن هاش گرفتار بودم و هستم . من حالا حکم یه پرستاری دارم که احساساتش دیگه به سردی و خاموشی رفته نه یه فرد عیادت کننده که بیاد فقط بگه وااایییی ...‌ آخههههه ... این کارو کنید اون کارو کنید. 

فقط بش گفتم خواهر شما دو روز میای مهمانی دلت میسوزه ولی خبر نداری من تو این دو ماه چی کشیدم، چقدر از خوابم گذشتم و چقدر از دستام کار کشیدم ، میگه چرا میدونم ازم ناراحت نشو منظوری نداشتم . 

آخه آدم نباید هرچیزی بگه حتی اگه منظوری نداره .


فکر کنم من حالت طبیعی رو دارم پیش میبرم و خدایی بیشتر از این در توانم نبوده . فقط چرا ما آدما درکی از شرایط نزدیک ترین افرادمون نداریم و با گفتن یه جمله اذیت شون میکنیم یا حتی محکوم به کم کاری . 


من خودم نگران وضعیت رو به افت خواهرم هستم و از صبح تا شب کوچکترین حالات ، حرکات و اذیت هاش رو دارم به چشم میبینم و ناراحت میشم . گاهی کمکش میکنم تو یه کاری گاهی هم میگم بذار خودش تلاشی کنه . چون میشه گفت الان ۹۰ درصد توانایی های بدنی ش رو از دست داده . زخم بستر خودش رو جمع کرد و رو به بهبوده اما دو تا جای جدید که قشنگ تو حالت نشستن رو باسن ، روشون قرار میگیره ، دارن این روزا اذیتش میکنن و نمیتونه راحت بشینه و درد داره . 

با پرستار هماهنگ کرده که باز بیاد ببینه چکار میتونه بکنه . 


خسته از کار میام خونه میبینم هیچ کس شام نخورده و همه منتظرن من یکی یکی شام هرکس رو به سلیقه ش آماده کنم ، درصورتی که هم مامانم بوده و هم دو تا خواهر با بچه هاشون . مامانم که یکی از ما باشیم عمرا دست به کاری بزنه ، ولی درنهایت چرا منتظر من می‌مونن. خدایی چون من ساکتم اونا چرا ازم سوءاستفاده میکنن . یعنی یا باید اعتراض و نافرمانی کنم یا همه به بهانه خوش پخت بودن آشپزی من ، منتظر من می‌مونن.  

حس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن منو بیشتر از حجم اون کار آزار میده . 


درکل ، با اینکه اولش از حرف خواهرم ناراحت شدم ، اما چون حرفم رو بش زدم ، آروم تر شدم . و اینکه واقعا کاری نمونده  که بتونم و نکردم . از دور نسخه پیچیدن و دلسوزی که کاری نداره . 

گاهی میگم من هرچقدر سعی کنم با هر روش  و درمانی خودمو رو درمون و تقویت کنم بازم خار بقیه بم میخوره و گاهی زخمی م میکنه . اما چیزی که این مدت بیشتر از قبل تمرین میکنم اینه که گذر کنم و به هر چیزی اهمیت ندم . اینکه بگم به من چه ... یا بیخیال بذار طرف هرچی خواست بگه ... یا اینکه ساره تو مجبور نیستی همه رو راضی  و قانع کنی و از این جور حرف ها . 


این چند وقته پست هام خیلی تندی تندی هست و حتی ممکنه اشکال تایپ و املا داشته باشه ، دیگه به بی حواسی م بسپارید . 


راستی پف چشم هام تقریبا روز سوم رفع شد . البته بخاطر حساسیت  بالا و پوست نازکم ، ورم از حالت نرمال بیشتر بود . اما حالا خوبم و اینم بگم اونقدر طبیعیه که اصلا مشخص نیس . البته باید دو هفته بگذره که رنگ تو جای خودش قرار بگیره و بعد برم سالن چک یا ترمیم بشه . بهتون پیشنهاد میکنم . البته قبل هرکاری همیشه مطالعه شخصی داشته باشید و تا خودتون قانع و راضی نشدید انجامش ندید ، اینجوری  بهتره . 


من همه این مدت تکالیف طراحی م کامل ارائه دادم . نمیخوام آخرین تکلیف  ناقص باشه ، خدا کنه  فردا برسم تمومش کنم . 


شب بخیر .

همین هم خوبه

بازم چند روز آخر خیلی شلوغی داشتم . هر شب دلم میخواست بیام بنویسم اما جون نداشتم ، حس نداشتم . 

تازه وقت کردم بیام بلاگستان . 

این چند روز نمیدونم چرا هر روز یه اتفاقی  برام افتاد ، یه روز آب جوش فلاسک برگشت رو دستم و مچم سوخت و دو روزه البته خوب شد ، سوختگی عمیق نبود . زانوم هم که گفته بودم و دو روزه هم کمرم .  در بین همه اینا مثل هر روز طراحی میکنم و جزوه نویسی .  خدا رو شکر تا جایی که واجب بود تونستم ویدئوها آموزشی م نگاه کنم . و مشغول ادامه کار هستم . 

طراحی م از یه مرحله سخت دیگه هم گذشت و بعد سه ماه ، آناتومی  دست هم تمام شد ، البته این هفته هم تمرینات دست دارم ، فعلا یه دونه ش رو کشیدم ، کم هم نیستن . و احتمالا  بعدش میریم آناتومی  بدن . آناتومی  بدن خیییلی  لذت بخشه .  آخه مگه هنر بی لذت هم داریم ساره خانم . 

چند روزه میخوام برم تا بازار وقت نمیکنم .  واقعا انجام یه سری کارا الان واجب تر از بقیه ست .  


امااااا .... چند ماهیه دلم میخواست برم سالن و بن مژه بزنم . بالاخره تونستم از تایم های بعدظهر یه نوبت اوکی کنم . از چهارشنبه بعدظهر پلک هام ورم کرده ، خوبه که کلاس نداشتم . ظاهرا پوستم زیادی حساسه و پلکم خیلی واکنش نشون داده . الان بهترم . امیدوارم  تا شنبه که میخوام برم کار ، کاملا رفع بشه . یه ماه بعد هم باید برم برای ترمیم و چکاپ . خیلی دوس داشتم این کارو کنم و یه تغییر نسبتا طبیعی تو چهره و مخصوصا  چشمام ایجاد کنم . فعلا که در پف به سر میبرم  .  مشغول پماد زدن و کمپرس سرد هستم . البته  خیلی کم واکنش هایی مثل من پیش میاد و برای اونایی که دوس دارن انجام بدن ، ترسی نداره چون در حالت عادی ورم پلک مثل وقتیه که زیاد گریه کرده باشی . پس شما اگه میخواید برید نترسید . 


چقدر تند تند نوشتم ، انگار خیلی سطحی نوشتم و خیلی چیزا فراموش کردم . ولی همین هم خوبه .