این ماه اصلا رزومه و عملکرد خوبی نداشتم .
ضعیف بودم.
مریض بودم .
عصبانی شدم .
حسادت کردم .
کینه ورزیدم.
نفرین کردم .
خالی شدم از حس زندگی.
کار مهم و خوبی نکردم .
فقط یه هدیه به یه دوست دادم .
سعی کردم حال بدم رو قاطی رفتارم با خواهرم نکنم .
خیلی مثبت نبودم .
چندین بار به شدت اشک ریختم .
دچار سوءتفاهم شدم .
برخورد و قضاوت غیرمنطقی کردم .
دو هفته یوگا نرفتم .
ولی سرکارم هنوزم فعال و علاقه مندم .
روزها برام تفاوت بیشتری پیدا کردن . جمعه ها رو اصلا دوس ندارم چون ازشون میترسم .
اصلا صبح میلی به دراومدن از رختخواب ندارم. چون حس میکنم هیچ اتفاق خوبی در انتظارم نیس .
یه نماز ظهر رو از شدت غضب نخوندم.
خلاصه سیاه سیاه بود پرونده م .
دیروز یه جمعه سیاه دیگه رو پاس کردم و زندگی م یعنی این که نگران جمعه بعدی و بعدی ش هستم که کاش اصلا بشون نرسم.
زنگ زدم به داداشم که متاهل همون که گفته بود برا دستم باش برم شیراز . نمیدونید چقدددددرررر گریه کردم . پشت تلفن زار زدم و عین یه بچه که بغضش ترکیده هق هق زدم . نفسم داشت بند میومد . کسی هم متوجه نشد چون رفته بودم تو انبار. بعدش چشمام کلی میسوخت و متورم شده بود . خیلی اذیت بودم . داداشم گفت بپوش الان میام دنبالت . گفتم نه . چه فایده بعد دو روز بخوام برگردم و تکه های جدید بشنوم . گفت الان بش زنگ میزنم گفتم نه . بفهمه زنگ زدم روزگارم سیاه تر میکنه . گفت اگه مسئول اون خواهر نبودی میومدی پیش خودم . آخه بش گفتم یه روز فرار میکنم . گفت حق نداری این کارو بکنی . هروقت خواستی بیا پیش من . اما متاسفانه زنش تحمل خواهرش هم نداره چه برسه به خواهر شوهر. اخلاقش همینه منزوی و غیراجتماعی. گله ای ندارم . گله م از آقا و خداست. که اونم جواب نداره .
همش گفت قوی باش . اونم اخلاقش دیگه همینه . همین حرفایی که همه میزنن . دارم دنبال یه راه میگردم برای قوی شدن . برای بیخیال این مرد شدن .
باورتون نمیشه رفتم تو حمام و همش ذهنم درگیر بود . یه لحظه به خودم گفتم زیر پات له ش کن . و پام رو زمین چرخوندم انگار که دارم چیزی رو له میکنم . از خودم خجالت میکشم . اما اون از دخترش خجالت نمیکشه . که هر روز سرکوفت ازدواج بش میزنه
. هر روز توهین و نفرین . هر روز لج بازی و تکه زدن .
راستی داداش کوچیکم یه دفعه تور ترکیه ثبت نام کرد و رفت . امیدوارم بش خوش بگذره. و آقا میدون خالی تر میبینه برای اذیت کردن . آخه سر سوزنی از اون حساب میبرد و تظاهر میکرد . اما حالا نه . امیدوارم به سلامتی برگرده . حداقل به عنوان پسر یه بار یه سفر مجردی و خارج از کشور رفته باشه .
به جایی که پنج شنبه جمعه ها استراحت بیشتری کنم و اعصابم آروم کنم . متنفر شدم از هرچی پنجشنبه و جمعه و روزای تعطیل.
این مرد اصلا با من سر سازگاری نداره . خیلی اذیتم میکنه. از همین امروز صبح که خونه بودم شروع کرده تا فردا شب که جلو چشم منو میبینه.
رو زمین راه میرم انگار سر دلش راه میرم .
از هوا نفس میگیرم انگار از جونش میگیرم .
دلم میخواد از خونه بندازتم بیرون و برم و جلوی همه بگم من فرار نکردم اون منو انداخت بیرون . کارم آسون میشد .
امروز یه روز پر از اعصاب خوردی بود.
الانم که باز بیخواب شدم . ظهر هم درست نخوابیدم .
اینقدر ذهنم درگیر یه مسئله ست که هر کار میکنم خوابم نمیبره .
صبح مربی یوگا دیر اومد و اصلا به رو خودش نیاورد، گفتم فردا نمیرم به مسئول باشگاه هم گفتم بخاطر دیر اومدن مربی ش نمیام .
اعصاب خوردی چند تا خبر ، که توشون حدی از حسادت رو داشتم .
خاله زنکی بعضیا هم روزم رو تکمیل کرد .
به حدی اعصابم خورد شده که نمیدونم چطور خودمو آروم کنم .
کاش به خواب دائمی میرفتم.
دلم پر از حسرت شده . آخه خدا ما رو برا چی خلق کرده.