بهمن نوشت پایانی

این ماه اصلا رزومه و عملکرد خوبی نداشتم .

ضعیف بودم.

مریض بودم .

عصبانی شدم .

حسادت کردم .

کینه ورزیدم. 

نفرین کردم .

خالی شدم از حس زندگی. 

کار مهم و خوبی نکردم .

فقط یه هدیه به یه دوست دادم .

سعی کردم حال بدم رو قاطی رفتارم با خواهرم نکنم .

خیلی مثبت نبودم .

چندین بار به شدت اشک ریختم .

دچار سوءتفاهم شدم .

برخورد و قضاوت غیرمنطقی کردم .

دو هفته یوگا نرفتم .

ولی سرکارم هنوزم فعال و علاقه مندم .

روزها برام تفاوت بیشتری پیدا کردن . جمعه ها رو اصلا دوس ندارم چون ازشون میترسم .

اصلا صبح  میلی به دراومدن از رختخواب ندارم.  چون حس میکنم هیچ اتفاق خوبی در انتظارم نیس .

یه نماز ظهر رو از شدت غضب نخوندم. 

خلاصه سیاه سیاه بود پرونده م .


جمعه های سیاه

دیروز یه جمعه سیاه دیگه رو پاس کردم  و زندگی م یعنی این که نگران جمعه بعدی و بعدی ش هستم که کاش اصلا بشون نرسم. 

زنگ زدم به داداشم که متاهل همون که گفته بود برا دستم باش برم شیراز . نمیدونید چقدددددرررر گریه کردم . پشت تلفن زار زدم و عین یه بچه که بغضش ترکیده هق هق زدم . نفسم داشت بند میومد . کسی هم متوجه نشد چون رفته بودم تو انبار.  بعدش چشمام کلی میسوخت و متورم شده بود . خیلی اذیت بودم . داداشم گفت بپوش الان میام دنبالت . گفتم نه . چه فایده بعد دو روز بخوام برگردم و تکه های جدید بشنوم . گفت الان بش زنگ میزنم گفتم نه . بفهمه زنگ زدم روزگارم سیاه تر میکنه . گفت اگه مسئول اون خواهر نبودی میومدی پیش خودم . آخه بش گفتم یه روز فرار میکنم . گفت حق نداری این کارو بکنی . هروقت خواستی بیا پیش من . اما متاسفانه زنش تحمل خواهرش هم نداره چه برسه به خواهر شوهر.  اخلاقش همینه منزوی و غیراجتماعی.  گله ای ندارم . گله م از آقا و خداست.  که اونم جواب نداره .

همش گفت قوی باش . اونم اخلاقش دیگه همینه . همین حرفایی که همه میزنن . دارم دنبال یه راه میگردم برای قوی شدن . برای بیخیال این مرد شدن .

باورتون نمیشه رفتم تو حمام و همش ذهنم درگیر بود . یه لحظه به خودم گفتم زیر پات له ش کن . و پام رو زمین چرخوندم انگار که دارم چیزی رو له میکنم . از خودم خجالت میکشم . اما اون از دخترش خجالت نمیکشه . که هر روز سرکوفت ازدواج بش میزنه

 . هر روز توهین و نفرین . هر روز لج بازی و تکه زدن .


راستی داداش کوچیکم یه دفعه تور ترکیه ثبت نام کرد و رفت . امیدوارم بش خوش بگذره.  و آقا میدون خالی تر میبینه برای اذیت کردن . آخه سر سوزنی از اون حساب میبرد و تظاهر میکرد . اما حالا نه . امیدوارم به سلامتی برگرده . حداقل به عنوان پسر یه بار یه سفر مجردی و خارج از کشور رفته باشه .


زجر بی پایان

به جایی که پنج شنبه جمعه ها استراحت بیشتری کنم و اعصابم آروم کنم . متنفر شدم از هرچی پنجشنبه و جمعه و روزای تعطیل. 

این مرد اصلا با من سر سازگاری نداره . خیلی اذیتم میکنه.  از همین امروز صبح که خونه بودم شروع کرده تا فردا شب که جلو چشم منو میبینه. 

رو زمین راه میرم انگار سر دلش راه میرم .

از هوا نفس میگیرم انگار از جونش میگیرم .

دلم میخواد از خونه بندازتم بیرون و برم و جلوی همه بگم من فرار نکردم اون منو انداخت بیرون . کارم آسون میشد .


امروز یه روز پر از اعصاب خوردی بود. 
الانم که باز بیخواب شدم . ظهر هم درست نخوابیدم .
اینقدر ذهنم درگیر یه مسئله ست که هر کار میکنم خوابم نمیبره .
صبح مربی یوگا دیر اومد و اصلا به رو خودش نیاورد،  گفتم فردا نمیرم به مسئول باشگاه هم گفتم بخاطر دیر اومدن مربی ش نمیام .
اعصاب خوردی چند تا خبر ، که توشون حدی از حسادت رو داشتم .
خاله زنکی بعضیا هم روزم رو تکمیل کرد .
به حدی اعصابم خورد شده که نمیدونم چطور خودمو آروم کنم .
کاش به خواب دائمی میرفتم. 
دلم پر از حسرت شده . آخه خدا ما رو برا چی خلق کرده.  

دلم میخواد. ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.