اومدم سال نو رو بتون تبریک بگم .
براتون آرزوهای بهترین ها رو کنم .
و ازتون التماس دعای صبر داشته باشم .
امیدوارم تعطیلات بسیار خوشی پیش رو داشته باشید دوستان من .
ممنونم بابت همراهی هاتون .
امروز باید بتونم به جنگ روانی تو سرم خاتمه بدم .
به هزار و یک دلیل خودم رو به حالت عادی برگردونم ، ترس از گیر کردن تو بحران اول سال بیشتر آزارم میده .
به این دلیل که نمیخوام آخر سالم خراب و ویرون تموم بشه و اول سالم خراب و ویرون شروع بشه.
همین حالا که دارم این کلمات رو مینویسم خودم نمیتونم هضم شون کنم و باور ... اینکه چطور میتونم با مشکلات و ضعف های حادش دووم بیارم . با کله شقی ها و استدلال های غیرواقعی ش .
ولی بخاطر نجات دادن خودم ، میگم خب اون دیگه نمیتونه و من باید کنار بیام . ولی فقط من میدونم واقعیت امر چیه . چقدر از مشکلاتش واقعا مال ضعف بدنی شه و چقدر مال بیخیالی هاش . درهرحال من چاره ای ندارم . دارم هر روز ، روزی چندین بار تو خودم منفجر میشم و ترکش هام فقط خودمو سوراخ سوراخ میکنه و تو خودم خفه میشم .
امسال شیرینی نپختم و نمیپزم.
امروز باید تخم مرغ رنگ کنم ، ساده ترین روش رو پیش میبرم ، فعلا ایده ای ندارم ولی احتمالا اسپری طلایی بزنم و یه همچین چیزی ...
دوباره جارو و گردگیری.
راستی هوا در حد زمستون دوباره سرد شده اینجا ، من که خوشحالم از این تغییر . میتونم به جرات بگم تو عمرم هیچ اسفند سردی ما نداشتیم ، نهایت سرما اینجا تا آخر بهمن بوده ، و از اول اسفند به گرما و خاک و گاها خنکی و نم بارون گِلی بوده .
و کف بزنید برای این قسمت :
به آشنایی و اطمینان دامادمون یه لباسشویی اتوماتیک ۱۰ کیلویی دربالا مارک سامسونگ ، دست دو ولی در حد نو ، تهیه کردیم . یه جورایی دامادمون ما رو تو عمل انجام شده قرار داد ، خدا خیرش بده وگرنه به مامانم بود بازم قبول نمیکرد، مثلا گیر الانش اینه که خیلی بزرگه .
من حالا یه ساره نسبتا مرفه هستم که دیگه لازم نیس لباس با دست آبکشی کنه .
خنده داره ... شایدم گریه دار ...
ولی من قدردان هستم . لباسشویی معمولی قبلی رو تمیز کردم و مثل یه آدم باش خداحافظی کردم و تشکر ، فعلا تو انباره . من همیشه با همون هم حرف میزدم و کلی تشکر ، چون واقعا به دردم خورده بود با اینکه با دست آبکشی میکردم و خشک کن هم خراب بود . ولی اون بود که یه باری از دوش من برمیداشت. شاید بخندید ولی تو خداحافظی باش بغض کردم ، یا من خیلی حساسم یا دیگران خیلی محکم و قوی . اما داشتم با خودم فکر میکردم که چطور یکی مثل من اینجور یه وسیله براش عزیز و ارزشمند میشه و یه حیوون براش اونقدر مهم و دوست داشتنی، ولی برای کسی که اسمش پدر باشه ، محبت هیچ تعریفی نداشته باشه ، نه به همسر و نه به فرزند . چطور میشه قلب تو سینه بتپه اما عشق تولید نکنه ... مگه خاصیت قلب فقط پمپاژ کردن خونِ ؟؟؟
من هنوزم دارم سعی میکنم رو حال مثبت باشم.
اما گاهی واقعا خارج از تحمل اعصاب و روانم میشه . دیشب هم نخوابیدم ، چشمام الان خیلی خسته و بی جونه .
از پرستاری خسته شدم . نه روز دارم نه شب . دو سه ماه بیشتره که وارد بحران مزاجی خواهرم شدیم و تا یه چیزی میگم یا راه حلی میدم ، بم میگه بد نیس کمی خوددار باشی . یعنی باید کلا سکوت کنم و بذارم همین خواب شب هم کاااامل ازم گرفته بشه . دو روزه که دوباره تشدید شده و منو خسته کرده این وضع . هر روز خودمو نفرین میکنم که کاش ازین زندگی راحت بشم . داره به جایی میرسه که حتی دست و پاش رو من باید جابجا کنم تا بتونه مثل روز قبلش باشه . دیروز کل صبح من از ۷:۱۵ که صدام کرده تا ۱۰ صبح من گیر سرویس دهی و تعویض لباس و شستن بودم . یعنی دلم میخواست جیغ بزنم از فرط بدبختی و استیصال.
امروزم هنوز حالش خوب نشده ، یه دنده و کله شق .
والا آدم وقتی به یکی احتیاج داره ، اندازه سر سوزن هم به طرف باید حق بده و یا به نظراتش احترام بذاره . نه فقط ازش کار بکشه .
خیلی عصبی ام و نمیدونم چکار کنم .