میخواستم بیام که امشب پست جدید بذارم . مرسی از اونایی که جویای احوال بودن .
راستش حال خودم و خانواده به لحاظ مشکلات جدیدی که پیش اومده خوب نیس . منم افتاده بودم رو سردرد و تهوع . حرفی برای گفتن نداشتم . روتین ها رو کم یا زیاد دارم پیش میبرم بلکه یه چیزایی یادم برم . اما با اینکه دارم تلاش میکنم تو نوشتن تأخیر نداشته باشم اما دستم به نوشتن نمیره .
اینجا دوستان خوبی دارم و دلم نمیخواد با کمرنگ شدنم اونا رو از دست بدم . ولی واقعا شرایط خوبی نداریم فعلا . فقط دعا میکنم به آسون ترین شکل ختم به خیر بشه .
دوستون دارم .
صبح برای انجام دادن کار ماما رفتم بیرون و بعد رفتم داروخانه و اونقدر هوا داغ بود امروز انگار خدا تو آسمون بخاری زده بود . باد داغ مثل باد تو بیابون ، رعدوبرق برق هم میزد و کمی بارون زد .
دیگه چون خیلی گرم بود پیاده روی نرفتم و همین یه ساعت بیرون رفتن رو غنیمت شمردم .
تکالیف طراحی م رو ساعات آخری تند تند انجام دادم و ارسال کردم . اینجور مواقع از کار لذت نمیبرم فقط فکر تمام کردن و ارسال کارم .
داداش و خانمش هم صبح رفتن تهران برای درمان.
فعلا از شرایط شون خبر مشخصی ندارم و گفتم فردا رد بشه ببینم چه کردن . هرچه از موضوع میگذره بیشتر ناراحت میشم . فقط امیدوارم زن داداش همراهی کنه هم بخاطر خودش هم داداش .
خاله کوچیکه اومده پیش مون . و وقتی کسی میاد خونه مون منم برنامه هام از ریتم خارج تر میشه .
امیدوارم همه سالم و تندرست باشند .
زندگی ادامه داره .
وقتی بعد از دو سه روز کلنجار رفتن با یه سردرد بد ، حالم خوب میشه ، حس میکنم تازه متولد شدم و روزهای قبل عمرم رو حساب نمیکنم ، نه اینکه حساب نکنم انگار اصلا روزی نبوده که بخواد حساب بشه . یه حس زنده بودن ، تازه شدن و خلسه تو وجودم جریان پیدا میکنه. انگار از یه راه خیلی دور و سخت رسیدم به خونه و نقطه آرامشم . و چقدر ما آدما راحت رد میشیم از هر روزی که به سلامتی میگذرونیم .
یه سری مشکلات خانوادگی بعد از فوت بابا داریم که نمیشه راجبش نوشت . و وقتی اوج میگیرن منم حالم خراب تر میشه . و خبر بدتری که چند روزه حال همه مون رو بد کرده ، ابتلای زن داداش کوچیکه به سرطان سینه هست . و خدا میدونه حال داداشم چیه ... همه مون کلی زنگ زدیم و سر زدیم و حرف زدیم و دلداری دادیم که امیدوار باشه و درمان کنه . قبلا گاهی ازش چیزایی نوشتم در حد اشاره . زن داداش اصلا روابط عمومی و اجتماعی نداره و به هر نوع درمانی حتی سرماخوردگی به سختی تن میده و داداشم باش خیلی اذیت میشه و حالا گرفتار شده و عدم تطابق روحی ش ، سیکل و روند درمان رو پیچیده تر و سخت تر میکنه .
حس میکنم دلم میخواد بترکم از گریه و ناراحتی .
گاهی جوری میشه که بد ضربه میخوریم . و تو قالب آدمی نمیتونیم درکی از مسائل پیش اومده داشته باشیم .
ولی باید بتونیم روحیه مون حفظ کنیم و کنارشون باشیم تا کم نیارن .
منم که زندگیم رو دور قبل پیش میره و باید حواسم به خودم باشه دوباره حالم خراب نشه .
چون پشتیبان قوی ندارم .
رب ساعتی میشه مشاوره م تموم شد .
دو هفته ای بود بابت یه سری مسائل مثل کارای خونه در خودم تنش حس میکردم .
تکلیف نامه مامان به خودم رو هم به زور تونستم به نصف صفحه برسونم . انگار که مامان حرفی برای گفتن با من نداره . هرچی این یه ماه فکر کردم هیچ ایده و ذهنیتی ایجاد نشد . یه سری جمله نوشتم که خودم میدونستم چقدر پرت و بی ارتباط هستن با هم .
تو مشاوره وقتی دکتر گفت چه حالی داشتی ... بش گفتم انگار نوشتن نامه از پدر به من خیلی آسون تر بود ، انگار زاویه دید بابا برام واضح تر بود و موضعش نسبت به من . اما نتونستم موضع ماما رو به خودم پیدا کنم نه اونقدر عشق توش بود که یه نامه پرشور دربیاد و نه اونقدر تنفر ، یه جورایی خنثی ... نتونستم چیز خوب و حس واقعی ش رو دربیارم .
از ناراحتی های این مدتم و فشار کارا گفتم و واقعا امروز عصبی بودم ... چون از قبل هم برای گرفتن یه ویدئو آموزشی ۴ دقیقه ای ، نزدیک ۴۵ دقیقه وقتم هدر رفت و بعد از ۹ بار ویدئو مشکل دار ، تونستم دهمین بار یه چیز نسبتا خوب نه عالی ضبط کنم .
دو ماهی هست که اینجا غر نزدم . گله شکایت نکردم و بازم سعی میکنم به آرامش واقعی تری برسم .
اما پیش دکتر غر زدم از کم کاری های اطرافیان تو خونه و بار سنگین مسئولیت هام . اونم خیلی شاکی شد و گفت تقصیر خودته ، چرا باج میدی ، چرا خارج از توانت کار انجام میدی ، چرا حرف نمیزنی و اعتراض نمیکنی . حتی نمونه جمله داد اما بش گفتم من نمیتونم ازین نمونه جملات استفاده کنم ، نمیتونم چون حس میکنم احترام طرف ضایع میشه ، تعجب کرد که یه سری کارها رو میکنم و گفت تو مگه دختر دوران قاجار هستی که اینجوری کلفتی میکنی .
حتی ملامت کرد و گفت تو میخوای زیر بار زور بمونی . انگار از تغییر اوضاع برات آسون تره .
اینجور مواقع بیشتر به هم میریزم . از اینکه خوب میتونم درونم مشکل رو پیدا کنم و حتی حلاجی اما تو عمل ضعیف رفتار میکنم و نتیجه گیری دکتر هم همین بود . از اینکه الکی دچار حس گناه میشم و خدمات میدم .
الانم هنوز ذهنم ریخته و پاشه . و دیگه چون نرسیدم طراحی کنم ترجیح دادم پست بذارم .
من خیلی باید رو خودم کار کنم تا بتونم مشابه جمله ای که دکتر گفت به کسی بگم که داره ازم بیگاری میکشه . یا شاید بهتره بگم زیادی خدمات میگیره.
به دکتر گفت یه چیزایی واقعا از ریشه در من و بقیه خرابه و حالا من بخوام اونو تغییر بدم ، خودم کلی آسیب میبینم . و قرار شد در راستای همون جملات من چیزی که کمتر خودم و بقیه رو ناراحت کنه بگم .
راجب واکنشم نسبت به موضوع استاد براش تعریف کردم . گفت چرا به خودت و احساست دروغ گفتی ، چرا تظاهر کردی که چیزی پیش نیامده و احساست رو سرکوب کردی ؟
گفت وقتی موضوع رو برام تعریف کردی پر از شور و هیجان بودی ، پس نباید این احساس رو تو دو ساعت خفه میکردی و میگفتی چیزی نشده .
گفت چرا اینکارو کردی ؟
گفتم دلم خواست قوی باشم ، یا شایدم قوی بودن رو تمرین کنم ، یا دست کم اداش رو دربیارم .
گفت راه درستی نیس . تو صورت مسئله رو پاک کردی ، گفت باید میپذیرفتی که یه آقایی حتی به ظاهر جوری رفتار کرده که احساسی در تو ایجاد کرده و حالا جور دیگه ای نشون داده و تو شکستی .... باید اگه لازم بود گریه کنی ، میکردی ، لازم بود سه روز تو ناراحتی باشی ، میموندی . باید میزاشتی سیر طبیعی پیش بره نه اینکه مثل یه والد سخت گیر بایستی بالا سر ساره و بش بگی پاشو خودت رو جمع کنه مگه چی پیش اومده . گفت باید با خودت مثل یه دوست کنار میامدی ، همدردی میکردی و میذاشتی بغض و ناراحتی ش خالی کنه نه سرکوب .
برای سری بعد یه نمودار ارزیابی شخصیتی از زندگی حالای ساره داده که از ۱ تا ۱۰ به هر مورد نمره بدم . نه چیزی که میخوام یا آرزو میکنم .
این مدت واقعا ذهنم شلوغه و کارام زیاد . کارای خونه و طراحی هام که هی بیشتر میشه و ضبط کردن ویدئو که سخت ترین کار این روزام شده ، حس میکنم گم شدم و فشار زیادی رومه . حتی وبلاگ ها عجله ای میخونم و کامنت نمیذارم .
الانم ناراحتم چرا صبح نتونستم طراحی کنم البته خوبیش اینه که دیروز تونستم چندتایی بکشم. فردا صبح هم برنامه پیاده روی رو دارم و میره تا پس فردا . هرکار میکنم زمان و جایی برای طراحی م خارج از تایم صبح اوکی کنم واقعا نمیشه . یعنی یا اتاق ها پره یا نمیشه چراغ روشن کرد .
مشکل یکی دو تا نیس اووووف . داغ کردم بخدا .
پ . ن
راستی اون شب رفتن بیرون مون با بچهها اوکی نشد .
من هنوز بیدارم . خواب آلود نیستم . از صبح کلی کار کردم. جارو و گردگیری و آشپزی و تمیزکاری . عصر هم سرکار بودم . البته ظهر هم از تایم خوابم گرفتم و اون کار هنری رو یه استارت امتحانی کوچولو زدم . عکس نگرفتم و میخوام یکی دو کار قشنگ تر دیگه درست کنم بعد رونمایی بشه .
چند روز پیش با رئیس قلم چی و مدیرم جلسه داشتم . میخواستن شفاها قرارداد همکاری برای سال تحصیلی جدید رو اعلام کنن و شرایط مالی و نظر منو بسنجند. کلی هم رئیس و هم مدیر ازم تعریف و تشکر کردن . خوشحال شدم . هیچ تذکر و ایرادی در کار نبود . هرچند که من از رئیس و مدیر تناقض های رفتاری زیاد دیدم اما فعلا دلخوش به همین رضایت ها هستم و اینو مطمئنم که اگه ایراد یا کم و کاستی از من دیده بودن بی رودرواسی بم میگفتن و اصلا مراعات روحیه منو نمیکردن .
دیروز بعد از مدت ها یه پیاده روی دلچسب داشتم. هوا گرم شده و باید بتونم کمی زودتر برم که زودتر برگردم و زیاد آفتاب سوز نشم .
فردا هم میرم .
فردا جواب آزمایش رو هم باید تحویل بگیرم و از هفته بعد نوبت دکتر رو اوکی کنم .
شاید فردا برای شام با بچه های یکی از کلاس هام بریم بیرون ، منو دعوت کردن ، من با شاگردام بیشتر دوست هستم تا معلم . امروز یکی از دخترا یه دسته گل خیلی قشنگ برام آورد .