هوس علف و چمن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پرستار شیفت شب

من هنوزم دارم سعی میکنم رو حال مثبت باشم. 

اما گاهی واقعا خارج از تحمل اعصاب و روانم میشه . دیشب هم نخوابیدم ، چشمام الان خیلی خسته و بی جونه . 

از پرستاری خسته شدم . نه روز دارم نه شب . دو سه ماه بیشتره که وارد بحران مزاجی خواهرم شدیم و تا یه چیزی میگم یا راه حلی میدم ، بم میگه بد نیس کمی خوددار باشی . یعنی باید کلا سکوت کنم و بذارم همین خواب شب هم کاااامل ازم گرفته بشه . دو روزه که دوباره تشدید شده و منو خسته کرده این وضع . هر روز خودمو نفرین میکنم که کاش ازین زندگی راحت بشم . داره به جایی میرسه که حتی دست و پاش رو من باید جابجا کنم تا بتونه مثل روز قبلش باشه . دیروز کل صبح من از ۷:۱۵ که صدام کرده تا ۱۰ صبح من گیر سرویس دهی و تعویض لباس و شستن بودم . یعنی دلم میخواست جیغ بزنم از فرط بدبختی و استیصال.  

امروزم هنوز حالش خوب نشده ، یه دنده و کله شق .‌‌

والا آدم وقتی به یکی احتیاج داره ، اندازه سر سوزن هم به طرف باید حق بده و یا به نظراتش احترام بذاره . نه فقط ازش کار بکشه . 

خیلی عصبی ام و نمیدونم چکار کنم . 


دوست

خدا رو شکر که دوستای خیلی خوبی دارم . 

دوستی که هرجا از نظر مالی کم بیارم ، میدونم هست . 

هرجا دوشم سنگین بشه و چشمام پر اشک ، دوست هست . 

خدا رو شکر که دریافتی داشتم و امروز پولی که قرض کرده بودم رو برگردوندم،  و محبت و اعتماد چیزی نیس که به راحتی بشه جبرانش کرد . اما من تو دوستی هام کم نمیذارم . 

هیچ وقت هم تو زندگی م از حتی خانواده م سوءاستفاده نکردم چه برسه به غریبه ها یا دوستام .

یه چیزایی بین بعضی آدما و دوستان هست که متاسفانه خیلی ها نمیتونن درکش کنن ، چون تو اون مسیر نبودن . برای دومین باره که متوجه شدم نباید نباید نباید اونقدر ساده لوحانه همه چیز رو تعریف کنم . 


نمیدونم بخاطر مصرف داروهای جدید هورمونی هست یا ضعف بدنی ، اما امروز سرگیجه و حالت تهوع دارم . حتی به زور و بی میل غذا خوردم . 

امروز میرم که جواب آزمایش رو ببرم دکتر ببینه . 

بعد از تعطیلی روز پدر

دیروز خیلی طولانی و خسته کننده گذشت . انگار ۱۳ روز تعطیلی نوروز بود و امروز ۱۴ فروردینه

منم گرمم شده بود و تا آخر تایم دیگه سردرد گرفتم ، فکر کنم مال کمبود اکسیژن تو خونه بود .  ساعت ۱۰ گوشی خاموش کردم و رفتم تو جام . 


آقا هم کم نگذاشت .. هرکس هم زنگ میزد تبریک بگه هم اون حرف می‌خورد هم ما .  

تو یه مکالمه با همه حرفای تلخی که به طرف و ما زد ، وسط همه اون تاریکی ها ، دلم خیلی براش سوخت . حال بدیه که زندگی نکنی و نذاری دیگران هم زندگی کنن . 


بگذریم... 

درعوض جاتون سبز یه پلوهویج عالی درست کردم ، اونقدر سبک بود که دیگه هفت قاشق هر روز رو بیخیال شدم و با لذت خوردم . 


کلاس گرامر پیشرفته م ، دیروز جلسه آخرش بود . 

تصمیم دارم برای کلاس کتاب خوانی با همین استاد باز کلاس بگیرم . باید هزینه ش مشخص بشه ، ببینم میتونم پرداخت کنم یا نه . چون اصلا قسطی کار نمیکنن . ولی واقعا دلم میخواد شرکت کنم ، انشاالله که جور میشه . 


پول در راهه ... 

این چند وقت همیشه تا یه جا حس میکنم هزینه هام زیاده ، زود بدون نگرانی میگم پول در راهه ... و مطمئنم که داره تو مسیر خودش سمت من میاد و درست به موقع دستم میرسه . 


راستی کفش رو اینترنتی از اینستا شیراز ، سفارش دادم و انگار یه کار خیلی مهم از برنامه هام پاک شد . برای من ۴۰۰ تومن پول یه کفش زیاده ، ولی شاید کفش تنها چیزیه که من گرون مجبور میشم بخرم ، چون باید پا و کمرم توش راحت باشه .  برای مانتو و کیف اصلا تا حالا به این گرونی خرید نکردم . ولی قبلا هم پیش اومده که کفش گرون بخرم . چون متاسفانه بازار کفش تو شهر خیلی ضعیفه در حد سه تا مغازه تو منطقه مرکزی خودمون . جاهای دیگه بیشتر هست اما اصلا شیک و اونقدر باکیفیت نیستن . چند سالی هست که کفش هام از اینستا میخرم و خدا رو شکر راضی بودم.  


برم که نیم ساعت دیگه کلاس خصوصی دارم ، چند تا کار انجام بدم تا ۹ نشده .


ِبی احساس

بازم  داریم می‌رسیم به ته سال ... 

به ته همه آرزوها و برنامه های یه سالی که گذشت ..‌‌.

باورم نمیشه که اول سالی که اونقدر توش زجر کشیدم و روحیه م افتضاح ریخت به هم،  رسیده به تهش .

خوشحالم که تموم شد . 

خوشحالم که یکی از عوامل بدحالی اون روزای من ، که میتونست تا الان کش بیاد ، تو چند روز تموم شد . ولی منو تا چند ماه مریض کرد . یه معرفی نابجا برای ازدواج ، میتونه زندگی آدم رو نابود کنه . 

خوشحالم که پا گذاشتم روی ترس ۱۶ ساله ی موندن تو اون زبانکده ، و دراومدم از جایی که فقط ازم بیگاری کشیده شد . 

خوشحالم که از مهر شروع به کار با قلمچی و زبانکده جدید کردم . 

خوشحالم برای همه روزای سخت و دردناکی که رد شد ، و مطمئنا چالش های زندگی از این بیشتره و تهش اینجا نیست . 


گفتم که آخرای سال ، کلا دلم  رو قِلقِلک میره . عین یه بچه همه چی میخواد . کوچیک و بزرگش مهم نیس . واجب و غیرواجب بودنش مهم نیس . 

دور و نزدیکی ... خوب و بدی ..‌.

اینجاست که دل پَر میزنه و عقل دنبالش میگرده و میخواد رامش کنه .

دل بهونه گیر میشه و عقل تو سر خودش میزنه . 

اصلا چرا اینا همیشه با هم کَلکَل دارن ، چرا به سختی با هم کنار میان . 


دلم کنسرت رفتن میخواد تو ترکیه و دبی . 

تبلیغات کنسرت شادمهر عقیلی ، و آهنگ بی احساس  که داره تو گوشم میخونه و میخونه ، باعث شد دلم بخواد برم کنسرتش  ، اما من کجا و شادمهر کجاااااا.  

من آهنگ و سبک خاصی گوش نمیکنم ، هرکس تو اون لحظه تونست صداش رو گره بزنه به قلبم ، گوشم هم خودش رو بشون گره بزنه و همراهی کنه . اونو گوش میدم . گاهی حتی شجریان هم حالم رو خوب میکنه . 


دلم خرید میخواد ، البته خداییش اصلا ولع خرید ندارم ، اما همانطور که گفتم کفش باید بخرم ، اینجا گیرم نیومده ، اینستا هم خیلی گشتم هنوز تصمیم گیری نکردم . حرف اهواز رفتن و بازارش پیش اومد اما من گفتم تو این اوضاع اومیکرون  اصلا نمیشه ریسک کرد تو اون بازار شلوغ که آدم زور راه میره ، پس احتمال خرید اینترنتی همچنان بالاست . راستش دیگه چیزی نمیخوام  چون دو ماه پیش سه تا مانتو دوختم و میشه گفت هنوز دو تاش رو اصلا نپوشیدم،  ولی خب اگه میرفتیم بازار ، احتمالا قلقلک غالب میشد بر عقلم و میخریدم.  

دلم سفر میخواد ، چیزی که همیشه میخواد  و هیچ وقت نمیشه بگه نه و بخواد با چیزی جایگزینش کنه . 

دلم هوای تازه میخواد و یه پنجره باز که پرده رو بزنه کنار و بیاد تو آغوشم . 


مثل همیشه دلم رفتن میخواد . 


میبینید چقدر حال این دل خرابِ این روزا ... 

تا آخرای اسفند من همینم . و این یعنی من هنوز زنده م .

یعنی ساره هنوز شور زندگی داره ، یعنی هنوز دلش میتپه و این واقعا منو خوشحال میکنه . دلم نمیخواد قبل جسمم ، قلبم بمیره . 


من به ساره خیلی بدهکارم ، به دستاش به پاهاش ، به سرش و چشماش ...

من به ساره یه سفر مجردی در حد وی آی پی بدهکارم . باید یه روزی این جایزه رو بش بدم . باید دستش رو بگیرم و بگم بریم مامان ، دستم و بگیر و رهام نکن ، میخوایم دو نفره بریم جایی که همیشه آرزو کردیم . 

آرزو ... آرزو 

چرا سفر رفتن باید برای من اینقدر سخت و محال میبود که باید بخاطرش آرزو کنم ... اینجا میرسم به اون نقطه که ساره برای رسیدن به هررررر چیزی جون کنده و باید بِکَنه . 

شاید اینجور شیرین تر باشه ... خوش بینانه نگاش کنم بهتره . 


دلم یه عشق میخواد ، یه عشق که زنگ بزنه بگه بیا دم در ، منم راه نرم ، پرواز کنم پرواااااززززز... جلو در سورپرایزم کنه و یه باکس هدیه خوشکل جلوم بگیره و بگه روز عشق مون مبارک و من بپرم تو بغلش . با ذوق و هیجان جعبه رو باز کنم و فقط توش عشق ببینم و البته یه بلیط هواپیما برای یه سفر دو نفره لیلی مجنونی . 

یه عشق که همه قایمکی های عاشقی رو باش تجربه کنم . 

چه کردی با من امروز شادمهر ... خوبه که داری هی تو گوشم میگی بی احساس . اما من هنوز احساس دارم و هنوز حالم خوبه . 


یه چی میگم بخندید ...‌ گاهی تو کانون که میرم تو آسانسور ، یه دفعه ذهنم هندی میشه و یاد شاهرخ خان عزیز میافتم ، میگم چی میشد عشق من تو همین راه پله ها و آسانسور یه دفعه بدوه دنبالم و با ادا و اشاره ابراز وجود کنه و به بهانه سوال جواب جلو راهم سبز بشه و بپره جلو در آسانسور و سعی کنه حرف بزنه اما هنوزم سرخ و سفید بشه ... از دست این شاهرخ خان و فیلم های هندی .

چقدر تو بچگی از ترس و منع بزرگترها ، از زیر پتو و دزدکی فیلم هندی نگاه کردیم ، چه نسلی بود این نسل دوره ۶۰ ... خدایاااااا . 


رسما امروز رد دادم ... رد از نوع خوبش 


امروز نمیخوام درس بخونم ، میخوام بعد از این پست شیرین ، بشینم یه فیلم نگاه کنم .

اینجا بمونم،  انگار حالا حالاها کلمه پشت کلمه و با عجله میزنه بیرون .



همه روزهاتون به عششششققققق. ‌‌..

به سلامتیییی ...‌

به شادی به خوشحالی .