امشب دلم میخواد برم تو غار.
یه جا که هیچ کس و هیچ صدا و تکنولوژی نباشه . حتی جبرئیل هم مزاحم نشه .
دلم به شدت تنهایی میخواد . خیلی خسته م از دور و بری هام و روتین زندگی.
آقا اینا دیشب هم نیومدن . کلا خونه این دامادمون که میرن اونقدر بشون خوش میگذره و اونا ولشون نمیکنن و هی نگه شون میدارن. حتی پارک و شهربازی میرن . غذا میبرن میرن بیرون .
ولی امروز من تا همین الان به علافی و انتظار هدر رفت. صبح برای ناهار خبرم نکردن و من با احتمال اومدن شون پلو عدس را پختم. خواهر هم امروز با کاراش عصبی م کرد و علاف .
کلاس طراحی رو نتونستم بگیرم با اینکه از دیشب با استاد هماهنگ کرده بودم .
فقط عصبی شدم .
فروردین خیلی دیر گذشت .
نیمه اولش زودتر گذشت .
روزهام خیلی با هم فرقی نداشتن متاسفانه و این یعنی رکود .
ولی کارم تو طراحی به نسبت قبل بهتر شده .
بازم تمرین سپاسگزاری و صبر کردم .
همین که از آقا جان سالمی به در میبرم کلی برد کردم .
دورهمی با همکارام بهترین اتفاق این ماه بود و واقعا به دلم چسبید.
تمام روز درحال فعالیت بودم و هستم اما بازم حس میکنم روزهام شبیه هم سر شدن .
تجربه دیگری به دست آوردم در ارتباط با پسرها . و بازم قدرت ریسکم و اعتمادم کمتر شد . جایی که به خودم جرات و فرصت دادم جور دیگه ای فکر و رفتار کنم ، همه چیز اشتباه از آب درمیاد و من میافتم تو همون خونه اولم .
حس میکنم فروردین جنس مردانه داره !!! شما چطور فکر می کنید ؟
چون احتمال میدادم آقا اینا بیان زود بلند شدم با اینکه دلم میخواست بلند نشم .
کارای بچهها و صبونه رو کردم و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون که پلو عدس درست کنم . خواهرم که تو شهر زنگ زد و گفت اگه آقا اینا قرار نیس بیان ما میایم اونجا ناهار میاریم. منم زنگ زدم به مامانم و گفت عصر میایم. متاسفانه هیچ وقت عادت نداره زنگ بزنه منو از بلاتکلیفی نوع ناهار و مقدارش دربیاره. همیشه من میمونم که آیا میان یا نه و اینکه چی درست کنم تا برسن .
دیگه گوشت برگردوندم فریزر و شروع کردم به جارو و گردگیری. برنج خیسوندم . خواهرم هم اومد و من رفتم تو حیاط لباس شستم ، حمام توالت و روشویی و حیاط برق انداختم و تموم کردم اومدم داخل . خواهرم برنج دم زده بود. حالا هم منتظریم ناهار از بیرون بیاره دامادمون .
باید غیر از کارای معمول ، طراحی م تکمیل کنم . و فردا جلسه بگیرم .
این ترم طراحی بگذره میخوام یه هفته از استاد مرخصی بگیرم کمی ذهنم از طراحی خالی کنم و دوباره شروع کنم .
آقا اینا دیروز رفتن مهمانی خونه خواهرم . کلی التماس آقا کردن تا رفت .
دیروز صبح ناهار درست کردم و ظهر از خوابم گذشتم و کلاس طراحی گرفتم . نرسیدم بخوابم . تند تند کارا کردم و رفتم سرکار . شب اومدم شام بچهها دادم و باز خیلی خسته بودم طراحی نکردم . یه سریالی با بچهها دنبال میکنیم اونو نگاه کردیم .
از یه ماه قبل قرار بود با همکارام ناهار بریم بیرون. خدا خواست و درست وقتی جور شد که آقا نبودش. منم چون برنامه غذا پختن نداشتم گفتم کمی بیشتر بخوابم . چون من که برم رستوران ، بچهها هم ترجیح میدن غذا از بیرون بیارن. هرچند که گفتم اگه میخواید براتون بپزم . گفتن نه . کلی برنامه کاری داشتم برای صبح . کیک پختن ، جارو کردن. حمام رفتن و لباس شستن.
چون کمی ذهنم آروم بود به خودم تا 9 جایزه خواب دادم . اما واقعا واقعا خواب نبودم . تو فکر کارام و آماده کردن صبونه بچهها بودم . دیگه بلند شدم و اون سه تا همزمان بیدار شدن . منم عین فنر از این سمت به اون سمت میپریدم تا کاراشون کنم . بعد هم تند رفتم تا سوپر برای کیک خرید کردم و برای همکارام هر کدوم یا جاکلیدی خوشکل خریدم . پولش کم نشد ولی خب برام لذت داشت . اومدم خونه رو دور تند کیک پختم که عالی شد . تند حمام کردم و با موهای خیس رفتم رستوران با همکارام .
نه رسیدم جارو کنم و نه لباس بشورم. ظرف و سفره ناهار بچهها آماده کردم . بعد خودم آماده شدم و داداشم رسوندم رستوران. طبق معمول من همیشه زودتر رسیدم و نیم ساعت بعد اونا اومدن. هوا عالی بود . نسیمی می وزید و نم نم بارون میزد . تو محوطه رستوران منتظرشون موندم و از هوا هرآنچه جا داشت لذت بردم .
کلا 5 نفر بودیم . پیش غذاها رو سلف سرویس کشیدیم و هرکس یه غذایی سفارش داد . جاتون خالی خیلی خوشمزه بود . خیلی خوردیم و خیلی خوش گذشت.
کادوشون که دادم اصلا توقع نداشتن و ذوق زده شدن . کلی گفتیم و خندیدیم. بعد ناهار هم رفتیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و به ژست های مسخره مون خندیدیم. بعد هم همکارام که ماشین داره، یکی یکی رسوندمون خونه هامون .
بازم بم خیلی خوش گذشت چون آقا خونه نبود که استرس بگیرم . ساعت 3.15 خونه رسیدم . ظرف های ناهار نشسته تو ظرف شویی مونده بود شستم ، جمع و جور کردم و چای دم دادم و لباسام عوض کردم و رفتم سرکار. خیلی خسته و خواب آلود بودم . شب باز اومدم و شام بچهها دادم تا بعد که بخوابم .
آقا چرا اتفاقات خوب تو زندگی من نمی افته.
چرا همش حسرت و انتظار.
امروز دلم گرفته . دلم میخواد غر بزنم .
استاد مجازی بسکه در طول کار ایراد میگیره کلافه میشم اما چون هدف دارم خیلی به خودم مجال خستگی و انزجار از کار نمیدم .
ولی غر اصلی من سر همه زندگی که بی اتفاق خوب داره هدر میره . خیلی خسته م و دلم میخواد برم یه جای دور .
خسته شدم از همه مواردی که برام پیش میاد که از من کوچکترن. شاکی ام از همه فرصت هایی که باید مال من میشد و نشد .
متنفرم از همه پسرایی که کور بودن و منو ندیدن و بعد که ازدواج کردن فهمیدن که چقدر منو دوست داشتن. خاااااک بر سرشون .
فکر کنید چقدر قاطی ام که این عبارت رو به کار بردم.
از همه آزمون خطاهای آشنایی ها خسته شدم .
من دختر رابطه برقرار کردن نیستم و حالا که بزرگتر شدم دیگه قدرت ریسک ندارم .
خسته م از خستگی هام . ولی میگم شکر . خدا رو شکر.
دلم میخواد یکی باشه دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه . یه جوری که وقتی اسمش بیارم دلم بلرزه. روزی چند بار با هم حرف بزنیم . برای زندگی مون برنامه ریزی کنیم .
یکی بیاد یه چیزی بگه حالم خوب کنه .