آرزوهای رنگارنگ

الان که مجردم عاشق اینم که یه اتاق شخصی داشته باشم . بارها و بارها پیش اومده که آرزو داشتم یه اتاق برا خودم داشته باشم . یه اتاقی که رنگ در و دیوارش به سلیقه خودم انتخاب شده باشه . تخت توش بذارم و با هر چی که دلم دوست داره تزیینش کنم . مهمتر از همه اینکه حس کنم مال خودم و مجبور نیستم با کسی تقسیمش کنم . دلم میخوات توش راحت باشم . حتی فکرش هم برام شیرین و لذتبخشه . یه پرده خوشکل میزدم به پنجره . هروقت میخواستم بخوابم بازش میکردم و هر وقت بیدارم میکشیدمش . میتونستم هر شب قبل از خواب به ستاره های تو آسمون از پنجره کنار تختم ، نگاه کنم و دنبال روشنترین ستاره بگردم تا خوابم ببره . آهنگ مورد علاقه م رو گوش میدادم . پروژه های کاریم رو بدون دغدغه مزاحم داشتن یا مزاحم شدن ، تا هر ساعتی از شب که میتونستم انجام میدادم . لباسام رو راحت بدون ترس از سرک کشیدن ها عوض میکردم .  الان تو خونه مون یه اتاق هست که درش متاسفانه بسته نمیشه و من فقط اونجا میتونم لباس عوض کنم . چند بار متاسفانه پدر یا حتی برادر یه دفعه وارد شدن و من به یه طریقی هر بار خودم رو جمع و جور کردم .

دلم یه خونه متاهلی میخوات که نه خیلی بزرگ باشه نه خیلی کوچیک . توش مبل بچینم و آرزو هام رو یکی یکی توش بچینم . کمدهام همیشه مرتب باشه که به راحتی بشه هر چیزی رو توش پیدا کرد . اتاق خودم و همسرم رو به بهترین نحو بچینم که هر دومون توش حس عشق و آرامش داشته باشیم . یه آشپزخونه بچینم که همه وسایل شیرینی پزیم و آشپزیم دم دستم باشه و راحت ازشون استفاده کنم . کمد دیواری هام رو بر اساس نوع جنس و خوراکی که توش گذاشته میشه طبقه بندی کنم که چشم بسته هم هر چیزی میخوام پیدا کنم . وااای که من چقدر آرزو دارم . قلبم درد گرفت از این همه آرزوی رنگارنگ که شایدم به هیچکدومشون نرسم .

اینقدر دلم چیزا میخوات که فقط خدا میدونه . اینقدر دلم پر از حسرته که فقط خدا میدونه . یه وقتایی اینقدر نا امید میشم که میگم من به هیچ کدوم از آرزوهام نمیرسم و دست خالی از دنیا میرم . اخه چرا بعضیا باید اینجوری باشه سرنوشت شون ؟ چرا یکی باید همه چی داشته باشه یکی هم هیچی نداشته باشه . واقعا ترس دارم از آینده ، ترس دارم از اینکه یه عمر به حسرت آرزوهام بگذره آخر سر هم هیچی تو دستم نیات و برم . این یعنی پوچی مطلق.

وای که قلبم درد گرفت . دلم میخوات داد بزنم که سهمم رو از زندگی بهم بدن .

من همیشه در حال تلاش بودم و هستم برای رسیدن به آرزوها و خواسته هام .

هیچ کس باورش نمیشه که من برای دانشگاه رفتن چه سختی کشیدم . باور کنید از ترس بابام دزدکی تو تاریکی و فقط با یه چراغ قوه درس میخوندم . اون دانشگاه رفتن رو قبول نداشت و نداره . میگفت دیپلم بسه و میخوای مگه چکار کنی . اما من تلاش خودم رو کردم . متاسفانه با شرایطی که داشتم دو سال هم پشت کنکور موندم و این سرکوفت ها را بیشتر کرد . دزدکی میرفتم سر جلسه امتحان . تا اینکه قبول شدم و همه دوران دانشگاه رو به سختی و سرکوفتهاش گذروندم . چیزی به گردنم نباشه بگم که همه کمک مالی که بهم کرده در حد 500 یا 600 تومن بوده . البته بازم دستش درد نکنه . با همه مخالفت هاش من رفتم دانشگاه . و بازم دستش درد نکنه که اگه میخواست از قدرتش استفاده کنه عمرا میگذاشت من برم دانشگاه ، اما تا حدی از ملامت اطرافیان حساب برد . من رفتم و اول فوق دیپلم رو گرفتم و بعد از دو سال لیسانس رو گرفتم و همه اینها پر بود از سختی و سرکوفت و هر توهین و اهانتی . لیسانس گرفتن برای من شد یه عار از نظر پدر نه یک افتخار .

منظورم اینه که من یه جا ننشستم تا همه چیز خودش بیات برام . ولی واقعا قدرتم هم بیش از این نیست که بتونم چیزی رو عوض کنم . 


دلم یه چنین چیزی تو اتاق خوابمون میخوات ...


وای دلم میخوات پرواز کنم و برم ...  


پ ن : بچه های یوگا امروز میرن پارک ، من نمیرم چون نمیتونم .

پ ن : بچه های یوگا جمعه یه مولودی توی یه تالار همه دعوتن ، منم دعوتم اما نمیتونم برم .                        

پ ن : راستی دیروز بالاخره رفتم بازار ، دو تا تیشرت هم برا خودم خریدم خیلی قشنگن .                                                                                                                                                                                                                                                                                      




میدونید ؟؟؟

دیروز میخواستم برم بازار . چند جا کار داشتم . هر چی منتظر شدم پدر در موقعیتی قرار بگیره که من بتونم برم تا بازار و برگردم نشد که نشد . کلی انتظار کشیدم و ساعت رو نگاه کردم اما نشد که نشد .

بله این نوع زندگی کردن منه که برای یه بازار رفتن باید زجر بکشم . با ترس برم و با ترس بیام . حالم خوبه این پست هم از روی عصبانیت نیس . دلم میخوات حرفایی که تو سرم میگرده رو اینجا واگویه کنم .

میدونید چقدر دلم تنگ شده برای سر لخت گشتن تو خونه ؟

میدونید چقدر حس میکنم سرم هوا خوری میخوات اما هوا بهش نمیرسه . فقط تو رختخواب روسری رو میذارم کنار .

میدونید چقدر دلم میخوات اهنگ مورد علاقه م رو با صدای بلند و ترجیحا بدون هندزفری گوش بدم ؟

میدونید بچه های یوگا دارن یه برنامه میریزن برای بیرون رفتن و من نمیدونم باید چی بگم که نمیتونم برم . یا اصلا چکار کنم که بتونم برم . فکر نکنم بتونم برم چون ساعتش با ساعت ورودی زدن من تو خونه تفاوت داره و با مقررات پدر همخوانی نداره .

میدونید دلم میخوات پای تلویزیون دراز بکشم یا لم بدم اما نمیشه .

میدونید تا دم توالت هم که میرم باید کلی چکش کنم که نیات برای شیر آب و چراغ و ... الکی بهم گیر نده ؟

و خیلی چیزها رو نمیدونید . نمیدونید...


پ ن : عزیزانم از نوشتن کلمه ( میدونید ) منظور بدی ندارم فقط یه کلمه تاکیدی هست برای جون دادن به حس خودم .



گیر و گیر

این روزا از اون روزایی ست که به سختی دخالتها و حرف هایش را تحمل میکنم . خیلی خسته کننده و آزار دهنده ست که همه حرکاتت زیر ذره بین باشه و برای همه آنها مجبور باشی به جواب دادن . برای کلاس رفتن و حتی نرفتن . برای نوع غذایی که میخوری ، برای رنگ لباس و مدلی که میپوشی . برای سلام علیک کردن . برای ایستادن پای گاز ، برای کیف و کفش و مانتو و...

و حتی برای هوایی که نفس میکشی.

تو همه چی دخالت میکنه . واقعا خسته شدم . هر آدمی یه ظرفیتی و یه تحمل و یه شعوری داره . چرا بعضی ها فکر میکنن همیشه حکم معلم و مرشد بقیه را دارن و همه زیردستان بی شعور و نفهمن؟ و هی براشون کلاسهای فشرده اموزشی میذارن. جالب اینه که خودشون هم هیییچ .....

واقعا حالم بهم میخوره ...

ادامه آنچه گذشت...

بله داشتم میگفتم که جایی نرفتیم و همه روزها به کار گذشت . تا اینکه بعد اون همه اصرار و انکار رفتن و نرفتن . داداش متاهل شب 13 زنگ زد که بیاین خودمون تنهایی بریم شیراز . با یه حس خیلی بدی شروع کردم به جمع کردن بار سفر . و خیلی ناراحت بودم که مامانم بخاطر بابام نمیتونست همراهی مون کنه . در واقع یه جور لج بین بابا و بچه ها افتاده بودم که حاضر به همسفر شدن با هم نبودن . البته داداش متاهل و خانمش معمولا جایی بدون مامان بابا نمیرن و همیشه شرط سفر به این بوده که یا همه با هم بریم یا اصلا نریم . اما نمیدونم چطور شد که خانمش راضی شد که بدون مامان بابا بریم . البته ناگفته نماند عروس از بودن مامان من نفع میبره که فقط بخوره بخوابه و البته سر من هم همین کار را آورد .  به حدی تحت فشار و ناراحتی بودم که فقط خدا میدونه . باید بعد از تقریبا 20 روز به اجبار خونه نشینی ، حالا هم باید به اجبار مرخصی می گرفتم و به اجبار میرفتم . از این ناراحت بودم که اختیار یه آبادان رفتن را نداشتم . یعنی نه تو موندن و نه تو رفتن اختیاری نداشتم و ندارم . خلاصه راه افتادیم و زمان زیادی گذشت تا یکم سر فرم اومدم . تو راه می ایستادیم و عکس می گرفتم . خیلی سرتون درد نیارم . همه کارها رو سرم بود . تر و خشک کردن خواهر و برادر ... و آماده کردن صبحانه . پهن و جمع کردن و همه چی . عروس فقط و فقط به خودش میرسید و به داداش دستور میداد که این را بیار آن را بیار .

اگه بدونید من چه حرصی میخوردم . تازه هیچ کاری کمک من نمیکرد هیچ تازه داداش خان توقع داشت من به اون هم خدمات بدم . براش میز صبحانه بچینم و خیلی چیزای دیگه . که اخر سر هم ازم ناراحت شدن که چرا بین خواهر و برادر خودم و اونا فرق گذاشتم . عجیبه والا . من کار سه نفر آدم بام بود یه کمک بم نمیکردن تازه توقع داشتن در خدمت اونا هم باشم . یه جورایی این خسته کننده ترین سفر عمرم بود . سفر که چه عرض کنم . شنبه صبح 14 فروردین راه افتادیم و 16 فروردین تقریبا یه رب به 12 شب رسیدیم خونه . تنها منفعت این سفر همون یه روز بازار رفتن بود که تونستم یه مانتو و یه کفش و دو تا دامن و یه روسری و یه تعداد کادو بخرم .

تازه روز دوم عروس بیدار شد و با گریه یه ناراحتی بوجود آورد که روم نمیشه تعریف کنم و میخواستیم جمع کنیم همون روز برگردیم اما دیگه موندیم و رفتیم بازار و روز بعد حرکت کردیم .

قبلا هم گفته بودم همیشه سفرهای من با خانواده همینطور بوده یعنی خیلی با تو خونه بودن فرقی نداره . همش کار و مسیولیت . اما خدا شاهده با اینکه مامانم نبود اصلا از کار خواهر و برادر ... خسته نشدم . بلکه چیزی که خیلی خسته و ناراحتم میکرد رفتار عروس و داداش بود . رفتار خودخواهانه شون . که حتی تو خرید من و خواهرم دخالت میکردن که مثلا چقد خرید میکنین و این چیزا برا چی تونه . و خودشون همه چی میخریدن . داداش اینقد به این عروس بها میده که حتی براش یه انگشتر هم خرید . دست رو هر چی بذاره نه بهش نمیگه تازه جای یکی دوتا براش میخره . ولشون کنم بهتره دیگه حرف شون نزنم  چون تف سر بالاست .

رفتیم و برگشتیم خونه . روال زندگی به روزهای قبل برگشت . فعلا یه کلاس دارم و کلاس یوگا هم قراره از اول اردیبهشت شروع بشه که ثبت نام کنم .

راستی یه گوشی مدل بالا با پیشنهاد برادر ... خریدم که اولش قبول نکردم چون هزینه ش بالا بود . اما گفت من جات پول میدم و هر وقت داشتی بهم بده . کلا بهش یه میلیون و هشتصد بدهکار شدم که چهارصد تومنش بدهی از قبل بود . اسفند که حقوق گرفتم و با فروش گوشی قبلیم فعلا یه تومن بهش رسوندم و هشتصد دیگه مونده . این مدت هم پول زیاد خرج کردم و یه جورایی رو رینگم . البته خدا بزرگه لنگ نمی مونم و بدهی رو هم میدم . اما دیگه یه گوشی خوب دارم که تو فکر تعویض نیافتم . سامسونگ اس 5 گرفتم . خدا را شکر که یه راه درامدی دارم وگرنه نمیدونم چطور باید از پس خرج خودم بر می آمدم بابا که اصلا پولی به ما نمیده . خدا را شکر که همین کار را دارم .

حالم خوبه . اما هوا گرم شده و اهل خونه سرمایی . واقعا گرما معضلی شده برام . گاهی به حدی بهم فشار میات که میگم خدایا حتی از هوای خوب هم محرومم . اما بازم خدا را شکر .

شکر برای دست و پاهای سالمی که دارم که تو کارام کمک میکنن . از خدا یه قلب مهربون تر و با گذشت تر و صبور تر میخوام که تو زندگی کم نیارم .

دلم برا همه تون خیلی تنگ شده بود .


هنوز گیرم

هنوز مامانم اینا برنگشتن برای همینه نتونستم بیام چیزی بنویسم . فرصت ندارم با این همه کار تو خونه . فعلا بای تا بعد.