آموزش خصوصی زبان انگلیسی ،،، ترجمه متون عمومی و تخصصی ،،،آموزش نقاشی و طراحی
سفارش چهره هم پذیرفته می شود . تماس با دایرکت من در @ssamo_1395
بچه ها خییییلی خستهم. این یه ماه مشکلات کاریم زیاد شده . مدیر مرضیه همون مدیری که امسال اومد انگار روم زوم کرده، یه بار میگه فیلم جشنواره خوارزمی سطحش پایینه، یه بار میگه خانواده ها گفتن به بچهها زیاد استراحت میدی، و جوری تو قالب مدیر بودن خودش میره انگار نه انگار من همکارشم. گفتم من همه کارام رو میکنم و دانش آموز واقعا خسته ست دیگه نمیکشه ، گفت نه شما باید کل تایم درس بدی و کار بکشی ازشون. اونا زنگ تفریح رو دارن که بسشونه. هفته پیش یه جوری این حرفو زد و اومدم خونه برا خواهر برادرم تعریف کردم و کلی برا بدبختی خودم و این حد از ناچار بودن خودم گریه کردم دیروز هم بازم یه جوری حرفش تکرار کرد و گفتم خانم مرضیه من اصلا تایم سوخته ندارم واقعا، با لحن حرف زدنش و کلماتش خیلی احساس تحقیر کردم . حتی خواهر برادرم گفتن نمیخوای نرو و من گفتم دیگه نمیرم . این در شراطیه که من یه ماهی بود به این فکر میکردم که چون از بابت مدرسه خیالم راحت شده به قلمچی بگم دیگه نمیام . منتظر پایان ترم و حقوقم بودم که مثلا بعدش بشوم بگم . ولی حالا مدرسه اینجور شده ، خیلی درب و داغون و خسته کار و سازگاری با این مدیر و اون مدیرم. باورتون میشه نزدیک ۵ ماهه حتی سفیدی ریشه موهام رنگ نکردم و حسش رو ندارم . دیشب برای زیور تعریف کردم اونم گفت حق نداری کم بیاری و تو همه مدارس بین مدیر و همکار پیش میاد، گفت برا من خیلی پیش اومده . کلی حرف زدیم و ظاهرا چاره ای ندارم .
از اینکه تو زندگی همیشه به این نتیجه رسیدم که چاره ای ندارم خسته شدم . چاره ای ندارم و باید شرایط خواهر برادر مریض و مادر پیرم رو تحمل کنم . چاره ای ندارم باید مدیر قلمچی رو تحمل کنم . حالام چاره ای ندارم باید مدیر مدرسه و شرایط سختش رو تحمل کنم .
تازه همین دیروز مطلع شدم که قلمچی برای زبان نفر آورده ، چون خیلی وقتا برا خصوصی بشون گفتم تایم ندارم ، هنوز نمیدونم کیه و کی کارش شروع میکنه یا تکلیف کلاسای من چطور میشه. اما شاید این تابستون آخرین فرصتی باشه که به خودم بدم برای تصمیم به موندن یا نموندن . درمورد تعمیر اون اتاق به دامادمون هم گفتم و پایه کار هستم . گفتم برای هزینه ش حاضرم سکه بفروشم. تو این سالها تونستم سه تا رب سکه و یه شمش ۵ گرمی بخرم.
الان تو یه حال خیلی بدی هستم . از مدیرم دلخورم و از دانش آموزانی که نه خوبی بشون میاد و نه بدی . من خیلی باشون راه اومدم و همراهی کردم و خستگی هاشون رو درک کردم ، نتیجه ش شد این .
به شدت حس درماندگی و بیچارگی میکنم . که اگه راه دیگه ای بود دیگه برا کسی کار نمیکردم. کارد به استخونم رسیده. تصمیم جدی بود که نرم. اما زیور کلی حرف زد و گفت بش نقطه ضعف نده و قوی پیش برو ، بذار به همون باور قبلی اعتمادش به تو و تجربه ت برگرده .
شاید فکر کنید حرف بدی نزده تو حیطه مدیریتش، اما مگه منو و روش کار منو نمیشناسه، کل سال هیچ مورد تذکر نداشتم. آخر سال وقتی کتابا تموم میشه همه معلما وقت اضاف میارن و ایشون فقط منو دیده .
دبیران دیگه تو کلاس گوشی دست میگیرن حوصله شون سر نره . خدا شاهده من حتی اگه متوجه بشم خود همین مدیر هم زنگ زده جواب نمیدم تا زنگ تفریح. ولی خوبی های منو ندیده گیر داده به این مورد آخر سالی. و اینکه تو روزای مجازی من کل تایم تو کلاسم و کلی پیام میفرستم و با بچهها در ارتباطم . درصورتی که بقیه آفلاین تکلیف میفرستن و میرن به کاراشون میرسن. به من گفت حتما مدیریت کلاست ضعف داشته . فردایی هم که بچهها برن بگن خانم ساره خیلی سخت گیره و حتی بمون استراحت نمیده ، خانواده شاکی میاد پیش مدیر و بازم مدیر میخواد منو ملامت کنه ، ولی اونوقت به این روز یادش میندازم. مدرسه مرضیه امسال نسبت به پارسال خییییلی پرحاشیه بود بخاطر همین سخت گیری های زیادی مدیر و معاونش. این مدرسه پارسال من توش حتی یه مورد مشکل نداشتم . تو اون چند مورد جزئی داشتم اما امسال برعکس شد از وقتی مدیر جدید اومد.
اینم بگم که پوش پوش مُرد . تو خونه همسایه روبرو پیداش کردن . من و ماما خیلی براش گریه کردیم. هی عکسا و جاش میبینم بغض میکنم.
راستی پنجشنبه با دو تا داداشا دو ماشینه رفتیم بازم دیلم گناوه. در کل خوب بود و تنش و خستگی خاصی نداشت. با دخمل دم ساحل آب بازی کردیم و عکس گرفتیم . بازارگردی کردیم . من هیچی نخریدم نه چون دستم خالی بود بلکه چیزی نیاز نداشتم. از شب قبل سالاد الویه درست کردم بردیم ولی اون داداش و خانمش و ماما که الویه نمیخورن برا خودشون غذا سفارش دادن و خوردن. آره در کل خوب بود.
به شدت دلم مرگ میخواد . به شددددتتتتتت. حس میکنم دستم از هر کاری کوتاه مونده و توانم به ته کشیده.
خواب و خوراک درستی ندارم. چقده طراحی نکردم حتی .
شما جای من بودید دور از جون تون چکار میکردید.
بخاطر گرد و خاک خیلی افتضاح دیروز و امروز تعطیل شده ، دیروز که آفم بود ولی امروز سر کلاسم.
روزگار به تکرار داره پیش میره و خبر و اتفاق خاصی نیست.
چند مورد اعصاب خوردی الکی تو قلمچی و یکی هم تو مدرسه داشتم.
که درنهایت میدونم تو همه محیط های کاری وضع اینجوره. اما به شکل جدی دارم به کم کردن کارم یا حتی تغییر کار فکر میکنم. ولی چی و چطور ...
گاهی میگم تو فقط فکر میکنی ، کی عمل میکنی. چون در ادامه هم یه فکر دیگه نوشتم .
حتی درمورد تعمیرات اون اتاق کذایی حرف زدیم که اگه بشه کاری کرد که من خصوصی هام اونجا بگیرم. فعلا فقط حرف میزنیم . تا ببینیم چی میشه.
از آخرای تعطیلات سریال آبان رو شروع کردم و دیگه حالا منتظر قسمت ۱۳ هستم.
طراحی همچنان پررررر.
سن آدم که میره بالا به حد زیادی تمایل به تنهایی و سکوت داره و من ۴۳ ساله دلم میخواد دور و تنها زندگی کنم . همه عمر سعی میکنیم تطابق رو و پذیرش رو یاد بگیریم اما ته عمر، از اون سعی به تطابق چیز خیلی کمی میمونه . البته برای من اینطوره. چون من همه رو مطالعه نکردم که .
هر روز دلم خواسته یه چیزی بنویسم، اما مطلب قابل عرضی نبود.
الانم گفتم فقط اعلام حضور کنم.
پوش پوش بعد از شش روز غذا نخوردن ، دو روز آمپول زدن، الان چهار روزه که رفته و دیگه برنگشته. خیلی ناراحتم. همه این سالها بودنش، مراقبت کردنش، بغل کردنش و محبت و انرژی ای که انتقال میداد رو هی یادم میاد و بغضم میگیره.
پیش خودم میگم تو همممه کاری براش کردی ، تو این سالها چند بار به شدت مریض شد و حتی تو سالایی که بابا زنده بود و مراقبتش سخت تر بود من همه انرژیم رو گذاشتم که حالش خوب بشه، اما متأسفانه این بار انگار آخرین ایستگاه بود.
حتما اونم منو خیلی دوس داشت، هرچند حرف نمیزد اما نگاهش خیلی چیزا میگفت. حتما خوشحال بود که خودش برای من با بقیه گربه ها فرق داره. حتما کیییف میکرد و لذت میبرد. حتما برام دعا میکرد.
اشتباها از ۵ صبح بیدارم . گوشی آلارم قدیمیه رو تنظیمات خودکار بود. الکی یه ساعت زودتر بیدار شدم واقعا فاک . یه عامل به خستگی امروز اضافه تر شد.