از من و از همه

این هفته ، هفته خوبی نبود . از روز شنبه صبح که از خواب پاشدم خستگی و افسردگی و دلهره و ترس زندگی کردن همراهم بود.

مدتهاست سعی کردم پست انرژی مثبتی بذارم و اینقد از حال بدم اینجا ننویسم . اما امروز حسم کشیده یه کم درد دل کنم .

اینقد دور و برم حرفهای ناراحت کننده میشنوم که خدا میدونه . اینقد پدر به همه چی گیر میده که خدا میدونه از ریکا و شامپو و صابون و تخته حمام و سطل زباله گرفته تا هرچی که فکرش رو بکنید ... یعنی این لیست تمومی نداره .

یه خواهرم لابلای حرفاش هی میگه از زندگی خسته ست و مرتب با بچه ش سر جنگ داره ، و متاسفانه تلاشی برای بهبود اوضاع نمیکنه ...

اون یکی خواهرم هم که تازه شوهرش خیلی هم صبوره لابلای حرفاش میگه تو مردا رو نمیشناسی . مردا همه شون سگ ن ( با عرض معذرت از همه ).

اون یکی خواهر از نداری و مریضی و مشکلات زندگی میناله .

ماشالله یکی دو تا هم نیستیم . نمیدونم این پدر و مادر ما تو چه حالی بودن اینقد زیادمون کردن ...

چپ میری ناله ، راست میری ناله ...

واقعا گاهی حس میکنم بریدم ، حس میکنم زندگی بی معناست و بی هدف ، یه بخور و بخواب دائمی و تکراری.

گاهی به خودم میگم نکنه این همه دارم حرص ازدواج رو میخورم ، بعدش برسم به نقطه ای که خواهرام رسیدن .

البته خدائیش ما دامادهای خیلی خوبی داریم . اونم از صدقه سری خواهرامه که تو خونه پدر سختی کشیدن . اما چرا تحمل مون اینقد کم شده . چرا زود از زندگی نا امید میشیم . مثل یه لیوان با پا شوتش میکنیم تو دیوار و میشکنیمش ...

چرا قشنگی های زندگی رو جلو چشم مون نمیذاریم که بدی ها پیشش راحت رفع بشه .

چرا هر کی هرچی داره ، ازش میناله . هر کی هم نداره دنبالش میدوه . خدا مونده این وسط بده یا نده .

اونا که بچه دارن ازش صبح تا شب مینالن ، انگار اون بیچاره نامه داده که منو بدنیا بیارید . اونم که بچه نداره ، آواره دکتر و هزار جور درمان و هزار جور راه نرفته و رفته ست . اون که بیکاره از بیکاری میناله و اونی که سر کار میره ، خسته سر کار رفتنه .

کلا شدیم یه مشت آدم غرغرو که هدف شون رو از زندگی نمیدونن و حتی حاضر نیستن بهش فکر کنن.

از آدمایی که ادبیات بی ادبانه شون رو هیچوقت اشتباه نمیدونن و تذکر هم درست شون نمیکنه .

از آدمایی که فقط به هم گیر میدن و چشم دیدن خوشی و رفاه کس دیگه ای رو ندارن .

از خودم که شاید فقط دارم خودم رو هل میدم . از خودم که دارم سعی میکنم لابلای مشکلات زندگی م یه راه چاره ای پیدا کنم . و به خودم تلقین میکنم که زندگی مثل یه اقیانوس شده برام که دستهام تحمل و توان پس زدن موج هاش رو نداره ... اما اما من باز هم باید زور خودم رو بزنم و از این موج ها خودم رو بکشم بیرون . تا به ساحل برسم . و بین اون موجها زیبایی ها رو ببینم والبته هم بشمارم .

از بچه های یوگا که خوبن و دوسشون دارم و مثل من و بقیه آدمیزادن ... یکی شون میگه چرا شوهرم صبح تا شب سر کار و من نمی بینمش . خبر نداره که خونه نشینی مرد ، یعنی بی پولی ، یعنی درد و مریضی ، یعنی غر غر و دخالت کردن تو همه چی . نمیدونن وقتی بیشتر هم رو می بینن بیشتر هم دچار اختلاف و دعوا میشن . البته شایدم بدونن ، اما دیگه عادت کردیم بنالیم .

ما باید یاد بگیریم بابت هر چی که داریم سپاسگزار باشیم نه اون چیزی که دوس داریم داشته باشیم .

یکی هم شوهرش ساعتهای بیشتری تو خونه ست . اونم میناله . میگه کاش 24 ساعت سر کار بود و اینقد ور دلم نبود .

کلا شدیم آدمایی که به هم رحم نمی کنیم . هرجا از هم منفعت می بریم خوبیم و همدیگه رو دوس داریم . هر جا هم کمی از هم برنجیم یا توقعات مون برآورده نشه ، زود همدیگه رو پس میزنیم. نه زنها عاشق شوهراشونن و نه مردا عاشق زنهاشون .

زنها تا وقتی مرد ، پول میده خوبه و زندگی بر وفق مراده . اما اگه یه غذای بد پخت و مرد ایراد گرفت ، میشه عزرائیل .

مردها هم تا وقتی تمکین بشن زنه خوبه . اما وقتی یه ایراد داشته باشه ، ازش نمیگذرن.

البته و صد البته که همه مثل هم نیستن . و همه این موارد به ظرفیت آدمها و تعداد تکرر هر اشتباه بستگی داره . یه اشتباه رو میشه ازش گذشت ولی تکرارش رو نمیشه ندیده گرفت.

خیلی حرف زدم ، اما هنوز سر دلم خالی نشده . یه پست طولانی میشه که البته برای من شاید سالی یک بار پیش بیات .

از آرزوها و تخیلات خودم و اون نامه کلاس یوگا هم بگم . موعد ازدواج در اردیبهشت 95 حتی منو به اونجا کشیده که مشاوره گرفتم برای تیپ عروسیم . اینکه چه شکلی باشم . چه لباس و چه تاج و کلا چه چیزایی بیشتر بهم میات و قشنگترم میکنه . شاید بهم بخندید . نمیدونم چرا دارم جریان  رو اینجور پیش می برم . تفکرم برای مشاوره گرفتن این بود که اگه شرایط ازدواج برام پیش بیات ، چون میدونم همه چیز یه دفعه ای میشه ، وقت مشاوره پیدا نمیکنم برای همین جلو جلو مشاوره گرفتم .

نامه رو نوشتم اما فرصت خوندنش پیش نیومد . اکثر بچه ها ننوشته بودن ، چون اعتقاد داشتن ما از یه دقیقه دیگه خودمون خبر نداریم ، چطور به 15 سال دیگه فکر کنیم . راستش وقتی این حرفا رو زدن ، من انگار کمی سرکوب شدم . حس کردم  نامه ای که نوشتم شاید برای اونا خنده دار باشه . یه مشت آرزو و خیالی که حالا برای اونا یه خاطره ست . شاید یه چیز بیهوده ای باشه که چون اونا بدست آوردن حالا براشون بی ارزش شده . اما میخونمش و ترسی به دلم راه نمیدم . البته خوبیش اینه که بچه های یوگا خیلی خوبن ، و بعید میدونم کسی این وسط باشه که بخوات تو ذوقم بزنه .

دلیل دیگه ننوشتن نامه از نظر اونا این بود که وقتی به آینده فکر میکنن ، اول مرگ جلوشون میات . یعنی رویه تلخ آینده خودشون رو جلو چشم گذاشتن  . اتفاقا من بشون گفتن ، من نامه رو از دید مثبت نوشتم و سعی کردم انرژی مثبت به خودم بدم وگرنه هیچ کس بیشتر ازمن تو اون جمع نگران آینده ش نیست . و هیچ کس به اندازه من از آینده ترس و دلهره نداره که اگه میخواستم اونور تلخ قضیه رو نگاه کنم ، نامه که هیچ یه کتاب هم کم بود برای نوشتن .

آینده تلخی که دیگه پدر و مادر توش نیست و تما م بار زندگی یکجا رو دوش من افتاده و خواهر و برادری که مراقبت و تر و خشک کردن شون میشه کار ثابت من . احتمالا هم از ناچاری مسئولیت زندگی مجبور بشم کارم رو ول کنم . و همش دم دست خواهر و برادرهام باشم . خواهر و برادری که به شدت به پرستاری من نیاز دارن . و باز هم احتمالا دیدن مرگ های زیاد و مریض تر شدن های زیاد . همین که این چند جمله رو درمورد آینده تلخم نوشتم . باور کنید طعم تلخش رو تو دهنم حس کردم . اما نمیخوام بهش فکر کنم . اگه قراره پیش بیات من کاری نمیتونم بکنم اما میتونم حالا بهش فکر نکنم.

الان کمی آرومترم . دیگه سر دلم خالی شده ، البته فقط سر دلم ...

نامه به خودم

مربی یوگا ازمون خواسته یه نامه از سن الان مون به سن پانزده سال بعد خودمون بنویسیم و بالعکس.

چند روزه که دارم بهش فکر میکنم که چی بنویسم که  قشنگ باشه و به دل بشینه .

من الان 34 سالمه 15 سال بعد من 49 ساله میشم ...

بذارین یه چیزایی رو با شما در تخیلم ، درمیون بذارم . شاید ایده های خوبی هم ازتون گرفتم .

تا اون سن حداقل 14 سال از زندگی مشترک من با مردی بنام رضا ، میگذره . میدونین چرا چون با توجه به پست قبلی من انشالله اردیبهشت 95 ازدواج میکنم . حداکثر یک سال بعد هم یه دختر به دنیا میارم که میشه نفس مامانش . پس دخترم هم 13 ، 14 سالی داره . یه دختر سالم و خوشکل و باهوش که جون میده به مامانش برای زندگی کردن .

همسرم هم خیلی خوبه . کارمند بانکه ( نمیدونم چرا دوس دارم همسرم بانکی باشه ) ، خیلی صبور و فهمیده ست . منو خیلی درک میکنه و به پیشرفتم اهمیت میده .

راستی یادم رفت بگم که یه پسر 4 ساله هم دارم . البته چون بعد از دخترم دیگه باردار نشدم . من و همسرم تصمیم گرفتیم یه پسر بچه رو به فرزندی بپذیریم و خیلی هم دوسش داریم و فرقی بین دو تا بچه مون حس نمی کنیم .

یه خونه گرم و امن و مستقل از خودمون داریم . خیلی دوسش دارم و توش کاملا راحتم .

زندگی خوبه و مسلما سختی های طبیعی خودش رو داره اما مهم اینه که ما کنار هم از پس همه سختی ها برمیایم و عاشقانه کنار هم از زندگی لذت می بریم .

دیگه فقط همینا فعلا به ذهنم میرسه . که باید به شکل نامه درش بیارم . یعنی به خودم نامه بدم .

فکر جالبیه ... اما دوس دارم یه چیز خوب بنویسم ...

ممنون میشم نظری داشتید منم درجریان بذارید.

آشنایی با گیس گلابتون

مدت زیادیه که با سایت گیس گلابتون آشنا شدم اما راستش اول و آخرش رو نمی فهمیدم . میدیم که چیزهای خیلی مفیدی داره و آدم رو از دنیای تاریک غفلت و تکرار هر روزه درمیاره . اما نمیدونستم چطور ازش استفاده کنم . تا اینکه شنبه عضو سایت شدم و الان میتونم نظر بذارم و خیلی از خبرها رو بگیرم . یه قسمت داره به نام ( آرزوی خود را ثبت کنید ) . رفتم اون پست رو خوندم و دیدم چقد آرزو اونجا نوشته شده . که نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه همه شون درباره ازدواج بودن . اما حس خوبی بهم دادن . منم رفتم و آرزوم رو ثبت کردم .

آرزو کردم که تا اردیبهشت سال دیگه یعنی 95 من با یه مرد خوب که منو بفهمه و بتونیم باهم خوشبخت بشیم ازدواج کنم . راستش همین که این آرزو رو ثبت کردم حال خوبی پیدا کردم . یه جورایی حس کردم پیش اومدنش خیلی نزدیک و شدنیه .

ما همیشه برای رسیدن به آرزوهامون دعا می کنیم و از خدا می خوایم و اونم میشنوه و شاید نیازی به واسطه هم اصلا نباشه منظورم اینه که نیازی نبوده که من تو سایت خانم دکتر آناهیتا علایی ، آرزوم رو ثبت کنم . خب اگه خدا میخواست بده میداد . اما نه ، چرا باید راههای ناچیز و دم دستی رو ندیده بگیریم . شاید یکی تو اون جمع بود که دعاش برای من گرفت و منم به آرزوم رسیدم .

متاسفانه شاید مشکل من و خیلی های دیگه این بوده که همیشه فکر کردیم باید کارهای بزرگ و سختی کنیم برای رسیدن به خواسته مون ، و همین تفکر باعث پا پس کشیدن و نا امیدی مون شده . راههای کوتاه رو هم باید رفت . راههای ساده رو باید امتحان کرد چه بسا که ریشه آرزوی من اونجا باشه و من ازش غافل باشم .

شما هم میتونید برید اونجا و آرزوتون رو هر چی که هست ثبت کنید . ازدواج ،سلامتی ،  پیدا کردن شغل ، بچه دار شدن ، یا هر چیزدیگه .

الهی همه حاجت روا بشن .

خلاصه دارم از مطالبش لذت میبرم . خیلی چیزها یاد میگیرم و از پیله تفکرات کهنه و خاک خورده خودم بیرون میام .

برم نرم

حرف و خبر تازه ای نیست . جمعه پرکار مثل همیشه پشت سر گذاشته شد . یه نمونه سوال طرح کردم و شب هم با بچه ها سه قسمت دیگه از شهرزاد رو هم نگاه کردیم . کمر و پهلوم که این مدت درد بگیر نگیر داشته و من هی برای دکتر رفتن سهل انگاری کردم ، گفتم شاید خوب بشه . چهارشنبه و پنجشنبه خیلی خوب بودم یه جورایی حس کردم شاید خوب شده باشه و اینقد خوشحال بودم و لحظه به لحظه خدا را شکر میکردم . چون واقعا با کمر درد دیگه از پس کارام و خم و راست شدن ها برنمیام و اضافه شدن یه درد جدید یعنی بسته شدن یه روزنه امید .

امروز هم یه جورایی برگشته و درد دارم . نمیدونم بالاخره چه کنم برم دکتر یا نه . شاید برم . بالاخره بدونم چه خبره بهتر از ندونستنه .

ترس و نگرانی از آینده

این مدت حالم نسبت به گذشته خیلی بهتر بود و روحیه بهتری داشتم و برای همه چیز خدا را شکر میکردم و حس رضایتم بیشتر بود . هنوز هم به این روش دارم ادامه میدم . اما یه سری نگرانی ها و استرس و ترس ها مثل سلول های بدنت میشن جزئی از وجودت و نمیتونی به هیچ راهی اونا رو از خودت بکنی و جدا کنی .

دیروز همین طوری یه دفعه ای یادم افتاد که 34 سالم شده و هنوز تنهام و یه دفعه یه ترس بزرگتر تو دلم اومد که وای اگه خیلی دیر بشه و من یائسه بشم و پ ر ی و دی نشم چی میشه ؟؟؟ وای دیگه فرصت بچه دار شدن رو هم از دست میدم . یعنی اگه یه ازدواج دیرهنگام داشته باشم یه طرف قضیه ست ، بچه دار نشدن یه طرف دیگه ماجراست . باور نمی کنید که چقد وا رفتم و از درون آوار شدم دلم میخواست همون موقع کسی پیشم بود که درکم میکرد و این حرفهام رو بش میزدم . عمق وجودم شد نگرانی و ترس از آینده . این نوع نگرانی برای بار اوله که تو وجودم شکل گرفته ، یه جورایی شوک شدم و تعجب کردم که چطور این قضیه رو فراموش کرده بودم .


من یه جورایی وسط برزخ و جهنمم. یعنی اگه مجرد بمونم و خدایی نکرده پدر و مادرم نباشن ، من میشم پرستار یه عمری خواهر و برادرم . که البته اونا هم وضع شون دست خودشون نیست و ناچارن . من میشم یه ربات که از صبح تا شب کارکنه بدون اینکه از جایی انرژی بگیره . این یعنی پایان زندگی از نوع بدون مرگش .

نگرانی از ازدواج دیر موقع و ترس بچه دار نشدن هم یه طرف . یعنی اگه اگه خدا لطف کنه و ازدواج کنم با کلی انرژی های از دست رفته مجردی وارد دوران تاهل میشم و از درون تو خالی ام . البته میدونم و خودم رو پر از عشق به خونه و همسر و بچه احساس میکنم . اما توانایی های دیگه م ناخودآگاه از دست رفته . اگه بچه دار نشم چی؟؟؟

من همین الانم عاشق مادر شدنم . چه کنم ؟؟؟

توت ، ( توت ، یکی از دوستان وبلاگی منه )  من عاشق اینم که شکمم بالا بیات و بچه م توش رشد کنه . عاشق اینم که دست رو اون برآمدگی بکشم و محبتم رو به بچه م منتقل کنم . عاشق اینم که گرمای وجودش رو درونم حس کنم . اصلا آرزومه به این مرحله برسم .

کاش هر کس میتونست به اندازه کافی و لازم ، شاکر اون چیزی باشه که خدا بش داده . من همسری ندارم ، بچه هم ندارم و همه امیدهام رو از دست رفته میدونم .

خدا کنه که در اشتباه باشم و یه روز بیات که بفهمم همه نگرانی هام بیخود بوده .

خدا همه جای زندگی هست و کافیه اراده کنه من همین فردا ازدواج میکنم و بعدشم بچه دار بشم . اما اگه نخوات چی ؟؟؟  اگه حکمتش رو بر چیز دیگه ای گذاشته باشه چی ؟؟؟

من تاب تحمل این حکمت و تقدیر رو ندارم . بخدا ندارم ...

من با همین حال خوب و بدم ، ترجیح میدم اصلا نباشم . از خدا میخوام اون روزها ی ترسناک رو بهم نشون نده . حالا که تا اینجا چیزی نداده ، بقیه ش رو هم بگیره و منو راحت کنه .  نمیخوام بی کس و تنها بمونم . نمیخوام مثل یه ربات پرستار زندگی کنم . نمیخوام فقط از زندگی درد رو داشته باشم .

دلم زندگی مستقل میخوات ، یه خونه گرم و امن .

امیدوارم کسی نیات بگه ، بابا مجردی راحتی و آزاد ، بله میدونم تو هر نوعش سختی هایی هم هست . اما عشق به بچه جای خیلی چیزا رو پر میکنه حتی یه شوهر بد .

تروخدا منو ملامت نکنید که ای بابا تاهل یعنی دردسر . خودم همه این چیزا رو میدونم .