زندگی شیرین

چند روز چیزی برای نوشتن ندارم. روزها مثل همیشه به کار و نقاشی میگذره.  سر کلاسام خیلی خوشحال و سرحالم و پای نقاشی و طراحی .

بقیه لحظات زندگی روتین وار پیش میره و البته با یه سری نگرانی ها .

دیروز تو باشگاه قبل از شروع یوگا ، حرف سر مقدار خواب و فعالیت شد . یکی میگفت دختراش ساعت 5 عصر از خواب بیدار میشن . اینجور وقتا سرم سوت میکشه از تعجب .

من تو عمرم فقط یه بار اونم تو خوابگاه شیراز که بودم و صبح که هم اتاقی هام میخواستن برن کلاس ، بدخواب شده بودم . وقتی دوباره خوابم برد و بیدار شدم دیدم ساعت 11.20.  بسیار متعجب از خواب پریدم و گفتم چی شد که من تا الان خواب بودم . البته امتحان نداشتم ولی درس و ترجمه همیشه داشتم . خلاصه نمیدونم چطور رفتم تو اون خواب . و اون بار اول و آخر من بوده .

یه عمر هر روز بین 7.30 تا 8.30 نهایت خواب موندن منه.  روزای تعطیل شاید تا 8.15 یا 8.30 بخوابم . بعد بلند میشم و به کارام میرسم .

خلاصه منم از روال زندگی م که گفتم و بیداری هام و همه فعالیت هایی که دارم. .. یکی از دخترا که فکر کنم  23 یا 24 سالشه.  گفت وای خوش به حالت چه زندگی شیرینی داری

زندگی شیرین ...

چند بار از ذوق جمله ش رو تکرار کرد . منم میخندیدم   . چون بیچاره خبر از اون روی تلخی زندگی من نداشت .

خبر نداشت که من با چه همت و چه زحمتی ، یه سری چاشنی به زندگی م اضافه کردم که حالا شیرین به نظر میرسه .

و صد البته من جنبه شیرین زندگی م رو دوس دارم و براش ارزش قائل م . و به ایجادش افتخار میکنم .

طرح جمجمه

امروز لب و چشم کشیدم که ظهر قبل کلاسم برم زود نشون استادم بدم بعد تایید ایشون طراحی شون شروع کنم .

زیپ کیفم خراب شده بود و پشت کفشم یه کوچولو باز شده بود اونم ساعت 11 رفتم تند و تند انجام دادم اومدم . اگه آقا نمیخوابید تو اون ساعت عمرا میتونستم دربیام .

بازم نزدیک 90 تومن باید هزینه وسایل کار نقاشی بدم به استادم . چقدر هزینه زنده بودن بالا رفته . نفس گیر شده .

طرح جمجمه رو میذارم که ببینید .

پیش به سوی طراحی چهره

یکشنبه من امروز شیرین شد به کلاس نقاشی کنسل شده دیروز . ریزه کاری های مربوط به جمجمه رو تموم کردم . و استادم خیلی از کار راضی بود . و تعریف های واضحی کرد از تغییر سایه هام به حالت لطیف تر و دقت توی درآوردن جزئیات کار و همچنین از پشتکار و تلاشم در زمینه طراحی.  منم در ابرها سیر کردم .

باک وجودم رو پر از سوخت از نوع نقاشی کردم و اومدم خونه .

و طرح چشم و لب داد برای این هفته . و هورررررا که من رسیدم به چهره . گفت اگه کارهام خوب باشن احتیاجی به توقف زیاد در هر مرحله ندارم . و من خوشحالم که وارد مرحله جدیدی از کار شدم .

براتون آرزوی تغییرات مثبت میکنم و سلامتی.

فرصت ...

استاد نقاشی م امروز صبح زنگ زد گفت امروز خسته م . فردا صبح به جای امروز بیا . من البته فردا صبح یوگا دارم اما با کمال میل و اشتیاق کلاس نقاشی رو خواهم رفت .

طرح جمجمه به پایان رسید ولی متاسفانه نرسیدم آناتومی بکشم و مشکل اصلی م نداشتن کسی که بشینه و مدل زنده من بشه  .

هی میگم برم خونه دوستم ،هی میگم مزاحمش میشم .


دیروز کتاب بادبادک باز هم تموم شد . دوسش داشتم . همش منتظر بودم یه روزی امیر ، حسن رو ببینه و فرصت کنار هم بودن و جبران مافات رو بدست بیاره . چقدر حسن با اینکه کوچیک بود مهربون بور و قلب بزرگی داشت . چقدر دلم سوخت برای سرنوشت های تلخ پدر و پسری .

چقدر حیف میشه که فرصت نداشته باشی گذشته ات رو جبران کنی .

کتاب قشنگی بود . در اولین فرصت کتاب هزار خورشید تابان رو هم از فرهنگسرا امانت میگیرم و میخونم .


راستی راستی خیلی دلم میخواد یه روزی یه کتاب ترجمه کنم و اسمم بره رو جلد کتاب . واااااااای. ..

یه پرس و جوهایی کردم . اما به خاطر محدودیت زمانی و حجم بالای کتاب ، هرچی فکر میکنم میگم وقت نمیکنم با این همه مشغله بشینم پای ترجمه کتاب .

اما میدونم یه روزی حتما این کارو میکنم . دیر و زود داره اما سوخت و ساز نداره .

وای چه شود ....

اگه اطلاعات متفاوت و معتبرتری در این زمینه داشتید بم بگید .


من فعال درونم

دیشب تا 11.30 ترجمه میکردم و بعدش تا 1 بادبادک باز رو میخوندم.  لامپ رو کتابی م نورش خیلی ضعیف شد و نتونستم بیشتر ادامه بدم . لذت میبرم از اینکه وقت سوخته و بی فایده ندارم . سعی میکنم از همه وقتم استفاده مفید کنم . گاهی ظهرها هم دوس  ندارم بخوابم البته خیلی کم پیش میاد چون واقعا این چرت یا خواب ظهر رفع خستگی میکنه . اما چون جا ندارم و همه اتاق ها تاریک یا تهویه مناسب نیس نمیتونم جایی بشینم و کار کنم .

این هفته حتی اون وقت خالی قبل یوگا که با مدیر باشگاه مینشینیم به حرف زدن رو رفتم فرهنگسرا یه روز طراحی کردم و امروز هم ترجمه . الانم دوس دارم یا کتاب بخونم یا ترجمه کنم . ولی حیف نمیشه . فکرش میکنم اگه فقط فقط سر سوزنی پدر حامی و تکیه گاه محکمی داشتم حتما حالا پزشک بودم . حتما به شغل بهتری مشغول بودم .

الان هم راضی ام . کل روز رو درحال فعالیت و پیش بردن زندگی هستم . از کار تو خونه و پرستاری و کار بیرون گرفته تا شیرینی پزی و نقاشی و یوگا و جدیدا کتاب خوانی . به همه شون هم علاقه دارم . همه شون . خوشحالم که با همه کمبودهای زندگی م تک بعدی بار نیومدم و میتونم از پس هر شرایط جدیدی بربیام. 

درصورتیکه دور و برم کسانی رو میبینم که با داشتن خیلی از فرصت ها ،زندگی براشون فقط خوردن و خوابیدن و پوشیدن شده . یعنی هیچ فعالیت مفیدی ندارن .

انگار خیلی از خودم تعریف کردم . بخدا من خودشیفته نیستم باور کنید . اتفاقا فوق العاده متواضع و خود کم بین هستم .

فکر کنم بازم تعریف کردم بیخیال. ...