امروز هم حال فیزیکی و هم حال روحی م خیلی بده . نه فکرم مال خودمه و نه بدنم . شل و آویزونم. اخبار و اتفاقات بد مرتب و از همه جا دیده و شنیده میشه . از بچه های مریض تو پیج های اینستا گرفته تا خیلی چیزای دیگه که در نزدیکی خودم اتفاق میفته.
از زیادی کار دستم پریروز ورم کرده بود از قسمت ساعد و چقدر ناراحتش بودم و درد میکنه هنوز البته بهتر شده امروز خدا رو شکر.
معنویات درونم خیلی داغونه. خدا عاقبت بخیرم کنه .
دلم میخوات امروز برم مراسم عزاداری و دل سیر گریه کنم . گریه کنم به حال خودم چون امام حسین نیازی به اشکای من نداره . گریه کنم به حال بدم. و به حال آدمیت پر گناه مون .
اصلا اینجا نوشتن هم دیگه فایده نداره و حالم رو بهتر نمیکنه . شاید اگه جا داشت که این وقت رو با چیز دیگه ای پر کنم دیگه هیچوقت پای وبلاگ نمی نشستم و با نوشتن این حرفها خودم رو در معرض قضاوت های خواننده ها قرار نمیدادم .
مسلما خدا از خوب و بد من آگاه تره و حسابم رو نگه میدارد . ترجیح میدم با خود خدا حساب کتاب بشم تا با بنده ش.
از این کابوس ها خسته شدم . کاش به حق این روز فرجی تو زندگیم بشه و نجات پیدا کنم . فرج برای من فقط مفهوم ازدواج نداره نه ، من دلم میخوات نباشم دلم میخوات به آسمون برم .
خدا همه رو عاقبت بخیر کنه ...
تصورات ذهنی ام ازآن اتفاق کمرنگ تر شده و ضعیفه بودنم رو هم کمتر به یاد میارم .
حالم بهتره . روزها رو سر میکنم با انگیزه بهتر زندگی کردن .
اصلا مگر فرقی هم می کنه که من غصه بخورم یا نه . زندگی همان گونه که هست پیش می ره . پس من باید ذهنم و روحم رو صاف کنم . باید رها بشم مث یه پر .
حرف خاصی برای گفتن ندارم . بعد هر جمله فکر میکنم که چی بنویسم اما واقعا حرف مهمی ندارم و همه چیز روتین پیش میره .
دلم میخواست برای مدتی اینجا نیام و خودم رو به فراموشی بدم . هرچند که حالا هم خیلی تو یاداوری نیستم . و همه این میل به فراموش و گم شدن و نبودن و حس نشدن ، دلیلش دلتنگی زییییاده .
دلتنگی پاییزی ، دلتنگی یه پیاده روی و قدم زدن عاشقانه . دلتنگی یه سفر حالا چه زیارتی باشه چه سیاحتی . دلم میخواد برم مشهد . دلم میخواد برم شمال .
اصلا حال دلم از دلتنگی خیلی خرابه .
از دیروز خدا رو شکر استارت کلاسهای اموزشگاه زده شد . حقوق هم به حسابم ریخته شد .
چند شب پیش یه اتفاق خیلی بد افتاد که من خورد شدم . اتفاقی که از بی فرهنگی و بیشعوری و وحشی گری یه سری آدم نما بود .
اتفاقی که باعث شد دو تا از عزیزترین کسانم توش به شدت ضربه روحی و فیزیکی خوردن .
اتفاقی که باعث شد از زنانگی ، مونث بودن و ضعیفه بودن خودم بیزار بشم . از این حصار مونث بودن که همیشه و همه جا دست و پام رو بسته . از اینکه نتونستم براشون کاری کنم . نتونستم هیچ غلطی بکنم . خیلی از خودم بدم اومد . البته بار اول بود تو این شرایط قرار گرفته بودم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم .
حالا که فکرش میکنم میگم خب خوب بود فلان کار رو میکردم یا بهمان کار . اما چه فایده ...
من نتونستم کاری کنم و از خودم بدم اومد .
اونشب تا صبح نخوابیدم و صحنه های اتفاق تو سرم رو دور کند تکرار میشد ، انگار دنبال پیدا کردن چیز خاصی تو اون تصاویر بودم . ناخودآگاه تکرار و تکرار و درد و درد .
تا صبح نخوابیدم و گریه کردم . هر کاری میکردم که تصوراتم رو خالی کنم نمیشد که نمیشد . بدنم درد میکرد و با یادآوری ریش ریش میشد . درد این ریش ریش شدن رو کامل حس میکردم .
هنوز هم بعد چند روز نتونستم کامل فراموش کنم .
نتونستم خورد شدن عزیزم رو به فراموشی بدم . هنوز هم که یادم میاد تنم درد میگیره .
کاش میمیردم ، کاش کور میشدم و اون لحظه ها رو نمیدیدم.