یه سفارش چهره از خودی ها دست گرفتم ، البته هنوز تو مرحله آماده سازی مقدمات کار هستم . چون وسایلم رو کلا تو خونه تکونی از جلو دست مجبور شدم جمع کنم ، و حالا هی باید یکی یکی یادم بیاد و بیارم بیرون .
وقتی اتاق و میز کار نداشته باشی ، خیلی چیزا سخت تر از حالت عادی ش میشه .
حالا که وسایل رو درآوردم چقدر حس کردم دلم تنگ شده برا تک تک شون . دست میکشم رو قلموها و هی وسایل رو زیر و رو میکنم ، و چشمام نیمه قلبی میشه.
اگه وسایل جلو دست بود ، مرتب لابلای خستگی ها میشد که یه لحظاتی تو ایستگاه هنری ت بشینی و یه استراحتی به دست و پای خسته و مغز پوکیده ت بدی .
دیشب دقیقا حس میکردم سلول های مغزم متورم شدن ، نا نداشتم ، کلاس آخر خیلی ازم انرژی گرفته بود .
دیر آمدن های بچه ها هم برا ناهار هم برا شام ، خیلی کلافه م کرده و هرچی اعتراض میکنم فایده نداره ، اصلا ظهر نمیرسم بخوابم .
چشمام همیشه خسته و گرمن ، و از عید تا حالا میتونم بگم هر روز سردرد دارم. شب ها درست نمیخوابم ... دمنوش هم میخورم .
راستی کیسه یخ هم خریدم و بغلش میکنم و سرد میشم ، البته کاملا موضعی . یه بار صورتم خنک میکنم یه بار پاهام . و فکر کنید با این وضع چه خواب مسخره ای خواهم داشت .
بهرحال این سفارش رو گرفتم که حالم خوب کنم و کمی از فضای درس و کار خارج بشم ... خیلی هم فاصله افتاد این مدت . تا ببینم بعدش چی میشه و کی واقعا بتونم طراحی رو ادامه بدم .
هنر خیلی حال آدمو خوب میکنه ، خستگی ها رو میکشه ، و زمانی اثر میکنه که پیوسته باشه . از هر نوعی که باشه شیرینه.
دوس دارم قصه تعریف کنم ...
قصه برای خودم ، نه برای خوابوندن یه بچه ...
بگم براش جون دلم بگم برات ... و شروع کنم از هرچی زیبایی براش هی ببافم و بیخیال زمان گذر کنم .
مقدمه بالا احتمال زیاد ربطی به بقیه پست نداره
خبر خوب اول ...
خبر خوب اول سال ۱۴۰۱ ... بدون اینکه از رئیسم درخواست اضافه حقوق کنم ، ایشون با کلی تشکر و تمجید ، گفتن از این ترم برای هرجلسه ۵۰ هزارتومن بت پرداخت میکنم .
من از مهر شروع کردم و ۴۰ پرداخت کردن بم و حالا ۵۰ .
چقدر خوشحال شدم که ایشون اینقدر منصف هست و بودن من براش اینقدر مهمه . که خودش اضافه کرده اونم فقط بعد حدودا ۶ ماه .
یادش بخیر رئیس قبلی دوسالی یه بار با کلی محاسبات ریاضی و حسابان و انتگرال گیری و مهم تر از همه منت ، هزار تومن اضافه میکرد.
ترجمه رو تحویل دادم زودتر از موعد ، مشتری چند ساله منه .. اما پول رو هنوز پرداخت نکرده . و اینجانب درس عبرت گرفتم که از این به بعد حتما بیعانه بگیرم مخصوصا اگه قیمت کار بالاتر باشه ، آشنا و غریبه هم فرق نداره . البته نگران نیستم و میدونم پرداخت میکنه . اما اینجور موقع ها که طرف کار سنگین میاره ، زمان کم میده ، چونه هم میزنه ، شاغل شرکت هم هست ، پسسسسس نباید برای پرداخت مشکلی داشته باشه و قبل اینکه عرقم خشک بشه باید دستمزدم رو بده . بش گفتم که من هزینه هام از این طریق تأمین میکنم و نمیخوام عقب بیافته ، ولی خب دیگه تجربه میشه .
جمعه مامانم افطار برای خیرات داشت و منم بامیه پختم و سرخ کردنی و بذار و بشور داشتیم ، و آخرش روضه خوانی از نوع پدرانه که اختتامیه مراسم مون بود.
هنوز نتونستم برای طراحی اقدامی کنم .
یادم رفته بود بگم داداشم عیدی برام هندزفری بلوتوث خرید و دیگه لازم نشد من بخرم . واقعا دستش درد نکنه . اون یکی هم عیدی نقدی خوبی بم داد .
یه ترجمه دستم رسیده ، فعلا مشغولم باش .
تا نیت کردم مجددا طراحی رو ثبت نام کنم ، کار ترجمه اومد
مامانم هم هنوز سر نیت رفتن هست .
باید شنبه ثبت نام کنم ، اما چون ترجمه زیاده و از اونطرف هم اگه مامانم بره کارام زیادتر میشه ، فعلا دست نگه داشتم .
خبر خاص و متفاوتی هم نیس . دقیقا رو همون سیکل تکراری همیشگی.
واقعا خیلی دارم فکر میکنم یه چیز خوب و متفاوت بنویسم کمی حالتون رو عوض کنم ، اما هیچی نیس ...
من که فعلا با ترجمه و کلاسام خودمو مشغول کردم ، تو اولین فرصت طراحی رو هم ثبت نام میکنم که حالم بهتر بشه . دیگه چه میشه کرد .
نامرتبط و کوتاه:
دلم یه ناهار تو رستوران دا میخواد .
باید یه راهی پیدا کنم گربه ها کمتر بیان رو دیوار ، جون شون در خطره .
دلم میخواد ناخن هام ژلیش کنم
پوستم افتضاح خشک شده ، باید یه درمانی هم برا اون پیدا کنم . هرچی هم مرطوب کننده میزنم فایده نکرده . صورتم مستعد خشکی هست همیشه .
داره اذان میگه ... برم نماز بخونم و شما و خودمو دعا کنم .
دیروز رفتم سرکلاس، خوشحال از اینکه قرنطینه عیدی م تموم شده و چارتا آدم میبینم که مجبور میشم از واقعیت خودم کمی فاصله بگیرم و چیزی بگم و بخندم . خوب بود ، حالم بهتر شد .
هوا خیلی گرم شده و گرمای هوا قوز بالا قوز بقیه مشکلات، همیشه بوده و هست . از صبح تا شب گرما میکشم و شب تا صبح عین ماهی که از آب دور افتاده ، پهلو به پهلو میشم .
نمیدونم چرا هیچ یک از مشکلات من راه حل ندارن واقعا .
همون یه ذره انرژی که دارم هم با گرما بخار میشه میره تو هوا .
همش احساس میکنم رو خط قرمز شارژ وجودم هستم . یعنی تا یه ذره سبز میشه دوباره خالی میکنه ، مثل باتری خراب یه گوشی که دیگه شارژ نمیشه . ایده های مختلف هم جواب نداده مثلا پنکه و پارچه خیس و بستن کیسه یخی به پنکه و و و .
شاید من نحسم یا طلسم شده ، چرا همه جا تاریکه و همه چیز سیاهه . چرا هیچی رو نمیتونم درست کنم و ازش آرامش بگیرم .
اینا یه سری سؤاله که فقط چون جواب ندارن ، تکرار کردم . وگرنه دارم سعی میکنم زندگی رو عادی جلوه کنم برای خودم .
عادیه .... آره عادیه ساره ...
عادیه که کل تابستون ۹ ماه تا برسی به زمستون بعدی تو فقط باید گرما بکشی ، میگی پول برق من میدم ، میگن مشکل پول نیس ، مشکل استهلاک کولره و سردی بچه ها .
عادیه که از خواهرت مراقبت کنی ولی از خودش یا کسی توقع همکاری نداشته باشی .
عادیه که یه پدر فقط به اسم پدر داری .
عادیه که بعد یه عمر کار کردن ، فردایی که دیگه سرکار نری ، پولی و درآمدی نداشته باشی .
عادیه به آرزوهات نرسی .
اصلا همه چیز زندگی تو عادیه ... تو خیلی حساسی ، خیلی سخت میگیری ، خیلی بلندپروازی، خیلی سوسولی ،
خیلیا همین حد از خوشبختی تورو ندارن
مگهههه داریییییممممم
من خودم خدای بدبختام، همه چیز رو باااااا هم ندارم همممممه چیز . سلامتی و پول و پدر و همسر و بچه و هوای خنک و سرد و و و .
جدی جدی انگار مخم آب شده تو گرما .
فقط وقتی میرم سرکار ، از هوای کولر کیییف میکنم .
دنبال یکی میگردم تو این دنیا که حتی شفاها بتونه منو قانع کنه که باید حالم خوب باشه .. و دلیل بیاره برای حال خوب داشتنم . بتونه حداقل یکی از مشکلات منو برای همیشه حل کنه . یا مثلا یکی شون رو سبک کنه . مثلا همین گرمای تابستون که من هرسال ازش رنج میبرم و هرسال کلی گوگل میکنم دنبال راه های مختلف و حتی خرید یه پنکه قوی خنک کننده یا یه کولر کوچیک سیار که فقط سمت خودم روشن بشه و باد بده ، که خواهرم تو اتاق که با هم هستیم سردش نشه .
تو یه سال ، کلیییی اتفاق خوب و بد تو زندگی همه و طبیعت پیش میاد . کلی آدم میمیرن و کلی به دنیا میان . برف میاد بارون میاد ، سیل و طوفان میشه ، زلزله میاد و کوه ریزش میکنه و آتشفشان فوران ...
امممااااااا تو زندگی من هیچی تککککون نمیخوره .
نه خوب که بد بشه ، مگه خوبی هم داری ساره که بد بشه ، تروخدا کوتاه بیا ، اگه خوبی باشه که نباید بد بشه .
نه بدی که خوب بشه .
چرااااا واقعااااا چرااااا ؟
جدی جدی مخم دود کرده
پایان تعطیلات خسته کننده و شروع مجدد کار و رفتن تو چالش های اون رو هم به خودم تبریک میگم .
بازم نگرانی های آینده و کار و درآمد ، بخاطر خستگی ها و کم شدن توان کاری م ، به جونم افتاد و آخرش گفتم ولش کن بش فکر نکن از حالا .
سعی میکنم امروز با قدرت و علاقه برم سر کلاس . مطمئنا این جابجایی با وجود سختی هاش ، حالم رو بهتر میکنه .
باید تمرین کنم نگران فرداها نباشم . و از این خماری زجرآور خودمو بکشم بیرون .
انشاالله که بتونم .