چقدر دلم تنهایی میخواد ...

یه اتاق تاریک و ساااااککککت، 

یه خلوت ناتمام ،


هدیه دوست

دیروز یه هدیه خیلی خوب و ارزشمند از یه دوست بم رسید ، یه مچ بند شیائومی.  اصلا فکرش رو نمیکردم و خیلی سورپرایز شدم . یادتون چند وقت پیش رفته بودم بازار و گفتم برای دوستم یه هدیه دلی خریدم بدون توجه به قیمتش،  الانم از همون دوست یه هدیه دلی و بی مناسبت گرفتم که خیلی برام ارزشمنده . و خیلی خوشحالم کرد . 


همیشه گفتم و میگم دوستام بهترینند.  


چه با حضور معنوی شون چه فیزیکی،  چه با هدیه چه بی هدیه . 


مدتی از هاله خبری نیس اینجا و از یکی دو تا دوست دیگه.

شاید تلخی قهوه م دلشون  رو زده و دیگه نمیان . اشکال نداره هرجا هستن خوش باشن. خوندن پست های من ، خسته شون کرده حتما .


بگذریم ...


یه مقدار از حساب کتاب های زبانکده و قلمچی واریز شد .  هنوز بررسی هایی در زمینه پرداخت ها لازمه،  که منتظر جور شدن جلسه با رئیس قلمچی یا همون حاجی هستم . 


هوا به شدت و ناجوانمردانه گرم و شرجی شده ، حدود ۵۰ درجه.  


تایم های زبانکده قراره تو تابستون صبح بشه ، و این یعنی یه فشار کاری و روانی دیگه ، چون باید کارای صبح رو با فشار بیشتری هندل کنم . و مسلما از تایم های عصرم خالی میشه . من ترجیح میدم عصرا خونه نباشم،  ولی فعلا چاره ای نیس . بخاطر کمبود فضا تو قلمچی ، باید یه سری جابجایی ها صورت بگیره . و برنامه من خیلی ریخته پاش میشه و همه اون سوال جواب های هر روزه غیر قابل تحمله واقعا . ولی سعی میکنم کمتر حرصش رو بخورم . 

فکر نکنید من الکی حرص میخورم ، به جون خواهرزاده م ، تو خونه مون برای ریز و درشت سوال جواب میکنن و چرا چرا و چطور چطور راه میندازن و خسته میشی هر روز هی به تکرار یه چیزایی رو توضیح بدی که گاهی خیلی واضحن.


اولش حتما برام خیلی سخت میشه ولی رو دور میافتم مثل همیشه . 


باید غالب شد بر همه این خمودگی ها.


عدالت یا توهم

کی گفته حق به حق دار میرسه .

کی گفته عدالت اجرا میشه .

عبدالباقی فرار کرد ، پشتش هم استاندار شریعتی . 

کدوم خون پایمال شده ای همه این سالها جبران شد .

کدوم ظالمی پای دار رفت و تاوان پس داد .

میخوام نباشه آخرتی که قراره اونجا جواب پس بدن .

درد اونجاست که اگه جوونامون پای آب و بنزین کشته شدن و کسی نتونست خون بهاشون رو پس بگیره ، اما کسی هم فرار نکرد ... الان جوونت کشتن خود نامرد کثافت شون فرار کرده دبی و امارات و کانادا ، جایزه گرفتن یه تور بی برگشت و خوش آب و هوا .. 

تو پست قبلی هم به زور خودمو نگه داشتم بی ادب نباشم و نگم کثافت ..‌ اما این کمترین واژه ست برای اون نامردا.

حالا من دلم خوش باشه بشینم نفرین کنم که الهی اینجور بشی اونجور بشی ، چی درست میشه ، هیچی.  جوون من رفت ، عشق من رفت ، سایه بالای سرم رفت ، دیگه قراره چی جبران این فقدان رو بکنه و این همه ظلم . 


من یکی که از پدرم هم خیر ندیدم ، هر روز به شکل های مختلف  اذیتم میکنه و حقم رو میخوره . چهل ساله نگذاشته به ساده ترین حقوق  و آزادی هام برسم . حتی اگه لبخندی رو لبم ببینه بلافاصله زهرش رو میزنه وسط قلبم . 

نمیدونید چه حرفی بم زده که حتی روم نمیشه بگم .


منی که پدرم بهم رحم و مروت نداشته ، چه توقعی از غریبه ها میتونم داشته باشم ، از رئیس...‌ از فرماندار  و شهردار و از هر مسئول بی لیاقتی . 

حتی به حساب کتاب رئیس قلمچی هم دیگه اطمینان ندارم ، موردی پیش اومده که فعلا راجبش حرفی نمیزنم ، همه حرام خور ، همه ظالم و خدانترس. 

وقتی خدا خیلی وقته خودی نشون نداده دیگه همه به این باور میرسن که نیس و حساب کتابی هم قرار نیس پس بدن . 

خیر سرشون دور کعبه میگردن و بشون میگن حاجی . جانماز آب میکشن .

یعنی دلم میخواد هرچی از دهنم درمیاد نثار اول تا آخر همه شون کنم . 


از اینکه حس کنم مورد سوءاستفاده قرار گرفته شدم ، از اینکه حس کنم کسی فکر کرده من هالووَم ، چند روزه دارم حرص میخورم ، گریه میکنم ‌ . 


آخه چرا بدبختی بعضی از آدما خط پایان نداره . 

چرا ...‌

منی که با همه صاف و صادق بودم و تو هر کاری برا هرکس کردم خالصانه همه انرژی و عشقم رو گذاشتم . 


لعنت به این زندگی که تمومی نداره .

لعنت به اول تا آخرشون.



بماند اینجا از متروپل آبادان

هزار قصه زیر این آوار خاک شد
هزار قصه ، نخونده بسته شد

تمام این مدت که اینجا نیومدم هربار وقت آزادی داشتم تو اینستا بودم از پیجی به پیج دیگه و از لایوی به لایو دیگه که ببینم کیا رو تونستن نجات بدن از بین اون همه اسمی که هیچ کدام همخون من نبود اما هم خاک من بود . منم چشم انتظاری کشیدم برای مریم ها و آرمان ها .

هر روز همین بودم ... تا ساعت یک شب تو لایوها روال آواربرداری رو دنبال میکردم و روز بعد از همون لایوها تو مراسم خاکسپاری ها منم شرکت میکردم و موی تنم سیخ میشد از اون همه زجه زدن ها و اشک ها و استیصال.
دستم به کارهای شخصی م نرفت و دلم رها نشد از غصه آوار شده بر سرمان .
هزار قصه ساختم و با هر قصه هزار غصه خوردم. 

همیشه از غصه دیگران بسیار غصه میخورم و بجای اون آدم زندگی میکنم . دست خودم نیس ... نمیدونم اسمش رو چی بذارم .
اما بجای همه اون آدم های زیر آوار ، زیر خود آوار زندگی کردم ، ترسیدم ، جیغ کشیدم ، از شدت گرما و فشار آوار رو تنم زجه زدم و فشار شب قبر رو قبل مردن احساس کردم .
نفس نفس زدم و با حسرت خداحافظیِ نکرده با همه اونایی که اونور آوار دنبالم میگشتن ، جون کندم و مُردم .
مُردم و همونجا پوسیدم ، بوی تعفن گرفتم تا همین بو بشه رد پای حضور یه جسد یا پیکر یا هرچیزی که دیگه زنده نبود و نفس نمی‌کشید. 
چند روز طول کشید ..‌ از دو روز تا ۱۲  روز و هنوزم من زیرآوارم با همون کارگران بی نام و نشان .

و چشمان منتظر پیرمردها و پیرزن هایی که همه وجودشون با عزیزان شون زیر آوار مونده .

با مادری که به صورتش چنگ میزد و پدری که انگار زندگی براش فقط تنهایی و از دست دادن رقم زده بود ، با مادری که یه شبه خونه ش خالی شد و به سکوت تاریکی فرو رفت و با همه زنان و کودکانی که امید به برگشتن مرد زندگی و پدر سایه بالا سرشون بودند .
با اونیکه تازه عروس بود و اونیکه میخواست عروس بشه ، با اونیکه امید خانواده ش بود و با اونیکه نون آور بود .

بجای همه شون زندگی رو به درد کشیدم و قاب زدم تو چارچوب خیالم . و روبان سیاهی که انگار هیچ وقت قرار نیس رنگ دیگه ای بگیره .

و چقدر بعضی از دست دادن ها دردناکِ .
چقدر غیرقابل باور و خارج از تحمل ، طوری که میگی دیگه باید برای کی و چی زنده بمونم .
و این رفتن شبیه رفتن ها دوران جنگ بود ، و درعین حال تفاوت هایی ، زیر آوار یه دشمن خودی ..
شباهت ها عجین شده تو تفاوت ها ...
دشمن شباهت این تراژدی بود اما خودی بودنش از نوع تفاوت هست .
آوار جنگ یا آوار برج دوقلو متروپل ،
مفقودالاثر شدن تا پیدا شدن .
و چقدر باید درد بکشی و زجه بزنی که عزیزت رو پیدا کنن و تن بی جونش رو بذارن تو دستات و بگن بیا تحویلت ، اما پلاکش رو پیدا نکردیم ، ببر خاکش کن ، برو خودت رو هم خاک کن .
و عزاداری که خوزستانی ها میکنن ، سنگ رو آب میکنه و کوه رو به زجه و اشک میاره .
یادمه اولین باری که سنج دمام شنیدم ، تو کوچه مون بود ، پسر بزرگ همسایه دیوار به دیدارمون غرق شد ، سنج دمام قلب رو از جا میکنه ، چنگ میزنه به وجودت و دیگه خودت نیستی . و شاید سال‌های اخیر برای هر جوان ناکامی حتی اگه غرق نشده باشه ، سنج دمام میزنن .
انگار فقط سنج دمام میتونه مطلب درد و عزا رو برسونه .


و چقدر خوب که کرونا تموم شده ، نشد واقعا جشن بگیریم از این خبر ...

فکر میکردم حالا حالاها این خبر رو نشنوم .

وای بر من ، وای بر اون خانواده چشم انتظار،  که اگه کرونا بود و مجبور میشد بعد از چند روز جستجو و عزای مفقودالاثری عزیزش ، بدون آخرین دیدار و بدون حضور تو مراسم ، خاکش می‌کرد  و مطمئنا این خاک هیچ وقت سرد نمیشد و عزا هیچ وقت نمیخوابید .

تو بدترین اتفاقات چیزای خوبی هم هست ، خوب شد که آوار در نبود کرونا آوار شد برسرمون .
خوب شد ساختمان درحال بهره‌برداری نبود ، که عزایمان عظیم تر بود .  

آدمایی بزرگ و مشهور تو دوران کرونا غریب و بی کس خاک شدند و آه حسرت رها نشده از نفس خانواده شون بر سر خاک شون ، تو بغض خفه شد .
و آدمایی آنچنان بی نام و نشون که به زمان مرگ شون اینچنین پر نام و نشون میشن و عزاشون اینقدر سنگین و پرجمعیت میشه .


گاهی تو زنده بودن ما نامی نیس و فایده ای ، به رفتن نام میگیریم و اثر ...

و دل های پر دردی که همچنان تو آشوب و غوغا می‌مونن تا خطی بیاید از یار یا تکه پارچه ای از لباس یار و یا نشانی و بویی .
و میان همه این غصه ها ، هنوز واژه پدر غریب ترین و دردناک ترین غصه باقی میمونه برای من ، صد افسوس که پدری نکردی و حسرت خیالت هم عین نخل مقاوم در قلبم باقی میمونه .

آه از این درد

آه از این درد که تمومی نداره .

آه از این زخمی که التیام پیدا نمیکنه ،

عفونتی که خوب نمیشه 

توموری که جدا نمیشه 


آه و درد ریشه زده وسط قلب من وسط قلب تو 

تو عمق وجود ایرانی ها 


اشک تو چشمام جمع میشه هر لحظه ..‌

چند روزه فقط کارم شده چک کردن پست و استوری های حادثه متروپل و این حجم از بدبختی که به جرات میشه گفت هیچ انسانی ندیده جز یه ایرانی .


آه هم کم آورده ...


درد تمومی نداره ...


تمومش کن خدایااااا