این ذات طبیعیه آدمه که تا چیزی یا کسی رو از دست نده ارزشش رو نمیفهمه.
به حال دیوونگی میرسی وقتی عزیزی از دست میدی ، انگار به پوچی میرسی .
به خودم میگم یعنی چی که الان بابا نیس ، چرا جسمش نیس ، چرا نمیشه صداش رو شنید . چرا هیچ ویسی ازش ندارم . البته بابا هیچ وقت گوشی لمسی نداشت ، که اگرم داشت احتمالا بازم من ازش ویسی نداشتم .
کل ماهیت وجودی یه آدم میشه یه قاب عکس رو طاقچه .
یه عکس که صاحبش قشنگ زل میزنه تو چشمات از هر طرف که نگاش کنی ، انگار که میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه .بچههای عموم وقتی عمو فوت کرد و می آمدن خونه مون ، اگه شکایتی یا چیزی تو خونه مون پیش میومد ، میگفتن با همه این حرفا قدرش بدونید که سایه بالای سرتونه.
و من حالا میفهمم .
و میدونم اگه این جمله رو به کسی بگم نمیتونه درکش کنه ، همونطور که من و خواهر برادرم درک نکردیم تا بابا رفت .
چقدر این مدت از آدمیزاد بودن خودم بدم اومد ، ازین که همه مون از خلقت تا ابد یه مسیر تکراری تجربه رو پیش میبریم و هیچ کدوم نمیتونیم خودمون جای یکی دیگه بذاریم و مسیر اشتباه مون رو عوض کنیم و تو مسیر درست راه بریم .
حس میکنی خنده ت گناهه چون عزیزت نمیخنده، میخوری کوفتت میشه چون عزیزت زیر خاکه .
این روزها نماز خوندن برام معنای دیگه ای داره ، انگار به عالم بابا نزدیک ترم میکنه . و اون دو رکعتی که هدیه میکنم به روحش، یه نماز عاشقانه ست .
آخ که چقدر عشق کم گذاشتم ، یعنی نشد که بذارم نه اینکه نخواستم ، آخ و آه از عمری که بی پدری گذشت .
تا دنیا دنیاست من حسرت به دل داشتنش میمونم .
نمیتونم آروم بشم ، نمیتونم منطقی باشم که خب خودش هم نخواست ، من فقط دلم همه اون روزهای بی پدری رو میخواد ... که دیگه کاریش نمیشه کرد . دیگه بابا نیس ، حالا هرچقدرم تو سرم بزنم و گریه کنم .
کاش آدم تر بودیم . کاش من راهی داشتم برای نزدیک شدن بش . من همه راه ها رو رفتم ، شایدم راهی بود که من بلد نبودم .
دیر فهمیدم که چققققددددررر دوسش داشتم و دارم .
دیگه کجا و کی میتونم یه بغل پدرانه یا یه دست بوس پدرانه بگیرم .
ممنونم از همه شما که این مدت همراه تر از قبل بودید و محبت داشتید.
من کامنت ها رو همین جا جواب کلی میدم و تایید میکنم .
ببخشید که تک تک جواب نمیدم .
امیدوارم خدا رفتگان تون رو بیامرزه و عزیزان تون رو سالم حفظ کنه براتون .
روح همه رفتگان شاد باشه .
جوری قلبم مچاله شده که خدا میدونه .
جوری درد دارم تو کل روحم که اونم فقط خدا میدونه .
تو دلم آشوبِ . فکرم لحظه ای استراحت نداره. شب ها نمیخوابم ، میلی به غذا ندارم .
اصلا باورم نمیشه رفت . اونقدر همیشه قوی بود که حالا حالاها انتظار چنین اتفاقی رو نداشتم.
شنبه که بابا رو بستری کردیم ، روز بعد یکشنبه صبح ۱۶ مرداد فوت کرد .
کل دوره درمان به دو ماه هم نکشید . اما به عقب که برمیگردیم، به اون همه بی اشتهایی و لاغری ، تازه احساس گناه بیشتری میکنم . با اینکه چند باری داداشم بش گفت برو دکتر ، اما میگفت من چیزی م نیس . فقط از غذاها بدم میاد .
چی شد همه چیز اینقدر رو دور سریع پیش اومد .
تا یه روز قبل دکتر رفتن و تشخیص اون زردی ، راه میرفت، آبادان رفت و اومد ، سرپا بود با اینکه خیلی لاغر شده بود .
دارم دیوونه میشم از افکار تو سرم .
همین حالا کلیییی دلم براش تنگ شده
دلم برای صداش تنگ شده ، همیشه صداش تو خونه بود .
حالا خونه رو سکوت نبودنش پر کرده . اونقدر همه چیز به من دهن کجی میکنه که بابا اینجا بود ، بابا اینجور میگفت .
یادتونه میگفتم از بابام فقط گاهی یه دستی یا پایی که از چارچوب در میدیدم ، برام مونده ؟!
حالا همش همون دست و پا رو تصور میکنم. دمپایی ش میبینم برام کلی حرف و فکر میاره.
من واقعا خاطره خوشی از رابطه مون ندارم ، و این تا ته وجودم رو به آتیش میکشه ، اما حالا همون حرفها برام جور دیگه ای ارزش پیدا کرده . خودم حرفاش رو به خودم تکرار میکنم .
واقعا فکر نمیکردم چنین حالی بشم ، دلم میخواد بودش .
خیلی حالم خرابه بچه ها...
خیلی نداشتمش، حالا هم کلا ندارمش.
دلم برای یه بغلش ، یه بوسه ش ، یه بابا گفتنش حسرت میخوره . خیییلی درد دارم ، خیلی ناراحتم برای همه اون گذشته، که فقط به اختلاف و ناراحتی گذشت .
فقط خوشحالم که زیاد تو جا نموند، زیر منت بچه هاش نرفت . غرورش خدشه دار نشد . و حس حقارت نکرد .
من حتی حواسم به حال دلش و غرورش بود که کسی با انجام دادن کاری که باعث ناراحتی و خجالتش بشه ، اونو اذیت نکنه.
و من حالا یه بابا میخوام .
بابا
بابا
خاک بر سر من که حتی نمیشد بابا صداش کنم . نشد دخترانه هام تقدیمش کنم .
و حالا تو سرم میگردم ببینم بابام چی دوس داشت که براش خیرات کنم .
بابام چه حسرت هایی داشت و چرا اونقدر دستم باز نبود براش برآورده کنم .
فقط دعا میکنم جاش خوب باشه . روحش شاد باشه.
اصلا حال خراب دلم با این کلمات قابل وصف نیس .
ترس از بدتر شدن زندگیم بعد از نبودنش ، یه ترس جدیده که اصلا فکر نمیکردم به دلم بیافته.
هرچی که بود اون پدرم بود و فقط و فقط و فقط اون آقا بالاسرم بود . و وای به حال روزهایی که میاد .
حالا فقط یکی دوتا عکس دارم که نگاشون کنم . چقدر من بدبختم که خودش رو ، وجودش رو نتونستم لمس کنم و حالا باید به یه عکس اکتفا کنم .
ولی چه خوب شد که اون شب آخر کنارش بودم ، هنوز سردی و بی جونی دستاش رو حس میکنم . و یاد اون چهره میافتم میسوزم
چقدر چرا چرا دارم ، چقدر حرف دارم ، آشفتگی و نگرانی دارم .
سرخاکش ، تصور کردم که دارم خودمو تو بغلش میندازم، سرم گذاشتم رو خاکش و زار زار گریه کردم. کاش حداقل روزای آخر چیزی ازم میخواست ، فقط یه روز که براش دو تا تخم مرغ آبپز کرده بودم ، گفت بابا دومی رو ببر بخورید خراب نشه ، همیییین ...
دلم برای حرف زدن باش تنگ شده، میخوام که الان ببینمش ، همون مرد خوش تیپ و سرحال .
ازش میخوام حلالم کنه برای همه بغض هایی که اینجا ، تو این وبلاگ ترکوندم ، برای حرف هایی که زدم که از شدت ناراحتی بود نه بدجنسی .
تا آخر عمرم براش به هر مدلی بشه خیرات میکنم .
و همین جا جلوی همه کسانی که خواننده دردها ، بغض ها و حتی کینه نویسی هام بودن، از بابام حلالیت میطلبم و میگم بابا منو به بزرگی خودت حلال کن ، من دخترت بودم و کلی پدرانه ازت انتظار داشتم ، و چون برآورده نمیشد مثل یه دختر بچه شاکی میشدم.
روحت شاد بابا
دیشب بابا همش سرفه میکرد. البته سرفه ش خشک نبود . تمام شب یه ساعت هم نخوابیدم ، هی میرفتم بش سر میزدم .
حال کرونایی م بهتره ، البته هنوز بویایی و چشایی م کامل برنگشته، هنوز گاهی سرفه میکنم و خلط دارم . همه مون ماسک میزنیم ، طرف بابا نمیریم مگه از فاصله . اما دیشب همش سرفه میکرد، حال نداشت. دلم نیومد دوری کنم ، رفتم نشستم پیشش و دستش گرفتم ، دستش یخ بود با اینکه زیر پتو بود . کلی ماساژ دادم ، آرزوی یه بوسه به دلم بود ، از خلوت دو نفره مون استفاده کردم و دستش رو دو تا بوسه از ته دلم کردم ، هیچی نمیگفت و هیچ عکس العملی هم نداشت ، حتی انگشت هم فشار نمیداد ، بی جون بی جون . دو باری تو جاش درستش کردم ، داداشم صدا زدم به زور یه کم آب خورد . اصلا به هوش نبود . تمام اعتراضش اینه که لب هاش سفت میکنه که دارو و غذا نخوره . فقط استخون شده و هنوز بدنش زردی داره .
تشخیص نهایی پزشک ، نارسایی کلیه و سرطان کبد بود که نخواستم ازش بنویسم .
نه میگه آب میخوام ، نه میگه سردمه ، هیچی .
هی باش حرف میزنیم میخوایم یه کلمه بگه نمیگه .
خیلی حالش بده . تا صبح پیشش نشستم. سعی کردیم بش صبونه بدیم لب نزد . صبح حالش بدتر بود . من رفتم کار . ساعت ۱ اومدم نگاش کردم نسبت به صبح ، خییییلی بدتر بود ، به تحلیل رفته بود . همه مون دورش گرفتیم و گریه میکردیم . دیگه داداشم اومد سوارش کردن بردنش بیمارستان، امشب بستری شده تو خود شهر ، تو بیمارستان شرکت نفت تو بخش آی سی یو .
نمیدونستم اینقدر دوسش دارم .
نمیدونستم ترس از دادنش اینقدر سخته و عذاب آوره .
کلاس عصر رو کنسل کردم چون اصلا تمرکز و جون موندن سرکلاس نداشتم .
اونقدر بیخوابی داشتم و گریه کردم و اینقدر فشار بیماری کرونا همه مون رو اذیت کرده که حس میکنم نا ندارم ، امروز سر معده م میسوزه .
وضعیت جسمی خواهر و برادر مریضم که کرونا هم گرفتن خیلی افت کرده ، نمیدونید چه دردسری داریم تا یه سرویس بهداشتی بدیم بشون . دخترا برن سر زندگی شون ،این بار سنگین منو هلاک میکنه . خواهرم هم که مستعد وابستگی های بیشتره . امروز کلی باش حرف زدم تا کمی تلاش کرده . من واقعا دیگه توان بیش از این کشیدن و بلند کردن خواهرم رو ندارم ، اما خب چاره چیه .
همه چیز به شکل ناجوری بهم ریخته ست .
هنوز دوتا خواهرم کمکی هستن .
نمیدونم کی زندگی به شکل مثلا عادی خودش برمیگرده . خونه مون هر روز عین خونه هایی ست که مراسم عزاداری دارن ، با همون اشک و نگرانی ها و با همون شلوغ پلوغی ها .
به فامیل گفتیم وضعیتش خوب نیس و ما بهتر شدیم ، هرکس میخواد بیاد ببینتش، بیاد اما مسئولیت جونش و رعایت پروتکل ها با خودش .
خدایی نکرده اتفاقی بیافته ، فردا نگن شما نگذاشتید بیایم ببینیمش.
عاقبت همه مون بخیر .