دلتنگی امروز، همین الان با کلی اشک ، خودشو بیرون ریخت .

وقتی میخوام بخوابم و دستم اذیت میشه و تقریبا تو هیچ حالتی  احساس راحتی نمیکنه ، قلبم ترک برمیداره و دلم میسوزه و چشمام لبریز میشن از اشک .

چشمام برای دستم خیس میشن و هی میبارن .

و من نگاه دستم میکنم و ازش میخوام خوب بشه .

و شرمنده میشم ازش که اینقدر اذیتش کردم که تو این سن ، به درد اومده .

هنوزم چشمام داره برای دستام میباره.

دستایی که هنر من بودن  رو کاغذ  و بوم سفید و طعم خوشمزه ای که میذاشتم تو سفره خدا . و حالا فقط درد و  اشک و خدا خدا کردن برای خوب شدنشون، شده کار من .

از عصر که رفتم حموم به کمک مامانم و لباسایی که یه دستی شستم و الکی انداختم رو بند ،  حالم رو بدتر کرد . که شاید خدا خواسته طعم نیاز رو  و  وابستگی رو به من بچشونه. 

بخدا من یاغی گری نکردم از نعمتش و کارایی که برای بقیه کردم .

نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم .


دلم تنگ است. ..

دلم خیلی برای زمستون تنگ شده و هنوز خیلی داریم تا برسیم به خنکای پاییز و سرمای زمستون. 

گفته بودم میخوام از اول ماه برم باشگاه،  اما با مشورت چند نفر و دکتر ، تا گذروندن اون یه ماه و نیم، منع شدم از هرکار اضافه و فشار رو دستم . دست چپ بیچاره داره خیلی جور میکشه.


 میخوام بشینم پکیج طراحی م رو یکی یکی نگاه کنم تا اون موقع که بتونم دوباره دست به کار بشم .

از بعد بخیه ، دستم کمی درد داره . و دکتر گفت باید چرب کنم و محکم ماساژ بدم ، و این درد رو تحریک میکنه.  تو خواب بیشتر اذیتم. 

دلم امروز تنگ برای همه آرزوهام، برای هر کس و هر چیز که تونسته یه روزی یه جایی و به یه شکلی ، حال دل منو خوب کنه و لبخند رو لبم بیاره .  دلم تنگ برای روزای کودکی و بی خیالی و بی دردی.  هرچند که خیلی هم بی درد نبودم.  دلم تنگ برای روزای خوابگاه و شهر دوس داشتنی شیراز . هنوزم دارم سفر آخر شیراز رو مزه مزه میکنم.

دلم تنگ شده برای دوس داشتنی های حواسپرت.  دلم تنگ شده برای یه خواب آروم و چک چک قطره های بارون رو شیشه. 

و دلم تنگ برای خودم،  برای ساره ای که میتونست شکل دیگری باشه و شکل دیگری زندگی کنه .

پرس جو راجب جا و پانسیون رو شروع کردم.  جلوی کسی هم فعلا حرفی نزدم.  تا ببینم چی میشه. 

من این مدت بارها حرف رفتن رو با خواهر برادرم زدم. اونا هم نسبت به قبل به رفتن رضایت بیشتری دارن   . اما ما عملا به جای چهار تا ، دوتا هستیم . و بارمون خیییییییلی سنگین.  من اگه خودم تنها بودم اصلا نگرانی نبود و میرفتم.  اما حالا هرجا بخوام برم باید خواهرم به دندون بگیرم.

بخدا  زلزله میاد من ترجیح میدم کنارش برم زیر آوار ، ولی بیرون نرم.  همه موقع زلزله فرار میکنن میرن بیرون من میمونم پیش خواهر برادرم. 

نمیدونم حکمت این زندگی چیه ...

حالم خوبه، نگرانم نباشید. 

سعی میکنم از اول ماه دوباره ورزش رو شروع کنم و زندگی رو فعلا به دور عادی برگردونم و کنارش پرس و جو کنم و راه های رفتن رو بررسی کنم . فعلا بخاطر دستم نمیتونم یوگا برم ، اما میتونم با مراقبت،  ورزش دیگه ای انجام بدم . اینجوری صبح ها سه روز خونه نیستم . و سر دل آقا کمی از سنگینی کوه وجودم،  سبک میشه.

امروز رفتم بخیه دستم باز کردم . باز کردن بخیه ها بیشتر از خود عمل درد و سوز داشت.  بعد رفتم داروخانه و یه سری چیز لازم داشتم خریدم و رفتم سوپری برای خودم چیپس و پفک و بستنی خریدم و اومدم با خواهرزاده م نوش جون کردیم. 

چهار روز از ناراحتی سردرد دارم . چیپس برام حس درمانگری داره تو این شرایط ، اما گاهی فراموشش میکنم . مامانم اینا که از عروسی برگشتن ، بش گفتم که آقا چی بگم گفت . خیلی ناراحت شد و تا صبح نخوابیده بود.  صبح بش گفت چرا اینجوری به دختر میگی ، مگه براش چه کار کردی حتی یه حالی ازش نپرسیدی،  نگفتی خرجت چقدر شد ، چقدر تو بی مسئولیت و بی محبتی. 

بش گفت حرفم گوش نمیده اذیتش میکنم . چرا با اونایی که میگم ازدواج نمیکنه . گفت مثل کوه سر دلم سنگینی میکنه این دختر .

من هیچی نگفتم . اما مامانم و خواهرم کلی باش کلکل کردن و کلی بمون توهین کرد .


دوست عزیز که برام کامنت خصوصی فرستادی و رمز دادی . آدرس وارد نکردی و حتی اسمت با حروف ناشناس اومده ،  ممنونم از محبتت.  مجبور شدم اینجا بیام تشکر رو پست کنم .