گزارش کوتاه

اومدم یه گزارش کوتاه بدم برم بخوابم . دیروز کلی کار انجام دادم تا قبل رفتن به جشن عروسی ‌ . جشن هم خوب بود بعد مدتها یه دورهمی به خوشی پیش اومد و حالمون رو بهتر کرد . جای بابا خالی بود و یه بغض که میومد و میرفت ‌ . 

انشاالله همه جوون ها عاقبت بخیر و خوشبخت بشن . 


خانواده عروس جدید هم بله رو دادن . تا دیگه با چند تا بزرگتر هماهنگ کنیم برای خواستگاری رسمی . 


چقدر بدم میاد از جاری های حسود ..‌. زن داداش هنوز هیچی نشده رفته تو بُق و ادا ‌ . من که بش اهمیت نمیدم بی احترامی هم اصلا بش نمیکنم اما ولش کردم تو حال خودش . یادش رفته داداشم چه کارایی که براش نکرد ، که حتی خلاف سلیقه و میل بابا و حتی ما بود ‌ . اما ما می‌گفتیم هرچی خودشون بخوان و راحت باشن . 


چند روز کلی برگه تصحیح کردم ‌ . یه نمونه سوال مستمر فقط تونستم اوکی کنم . 


طراحی هم امروز تونستم یه کار رو سایه بزنم ، بنظر میاد بازم پرداخت نیاز داره . ولی اسکیس  مدل دوم رو هم زدم و یه مقدار سایه . که باید طی روزای آینده کامل شون کنم ‌ ‌ . تازه مدل سوم هم مونده . 


برای هفته بعد از دکتر نوبت مشاوره خواستم . احتمالا برای پنجشنبه جور بشه . 


میخوام برای ابروهام برم آرایشگاه یه مشاوره بگیرم ببینم چه کارشون میشه کرد تا انشاالله روز عقد داداش . چون قراره فقط یه مراسم عقد بگیرن . باید یه چیزایی رو زودتر  بررسی کنم  که دیر نشه . 


اتوبوس

از حس نشستن تو اتوبوس بگم که چون سالهاست ازش دور بودم الان برام لذت بخشه . اینکه کنار پنجره بشینی و بیرون رو نگاه کنی و نگران چیزی از شیشه جلوی ماشین نباشی . یعنی همین ندیدن باعث میشه با یه حس اعتماد بیشتری بشینی و فقط به مقصد رسیدی پیاده بشی . 

میتونم بگم برای من مثل اینه که یه غذای آماده جلوم بذارن و فقط بخورم . 

ما نیاز داریم که تو زندگی های مدرن و شاااااید مرفه مون همیشه یه چیزایی از روتین های قدیمی داشته باشیم . اینجوری هم لذت می‌بریم هم قدر داشته هامون رو بیشتر می‌فهمیم. 

اینکه نگاهم به قاب پنجره ست که فقط یک طرف رو ببینم و گاهی چشمم به آسمون بیافته و ابرها و رو زمین  درخت ها رو ببینم، خیلی حس خوبیه . 

یاد اونموقع ها میافتم که شیراز با خط واحد اینور اونور میرفتم و گاهی با تاکسی . و البته هیچ وقت یادم نمیره اولین روز دانشگاه که تا ۸ شب کلاس داشتم و بعد سوار خط واحد شدم و ایستگاه خودمو گم کردم و تا کجا اشک ریزان تو خط واحد شیراز رو دور زدم تا دوباره تونستم منطقه خودم رو پیدا کنم و پیاده بشم ، چه حال بدی بودم اونشب .  


هوا دلچسب شده دو روزه . البته ما هنوزم کولر روشن میکنیم . اما جوریه که دلم میخواد بیرون بشینم کار کنم . 


این هفته شرایط کاری مدرسه خیلی بهتر بود ‌. برگه نظرسنجی از بچه ها بدون اسم خواستم و حتی یه مورد منفی توشون نبود ، غیر اینکه خانم زیاد انگلیسی حرف نزن ، خانم امتحان نگیر ، خانم امتحان آسون بگیر . باهاشون راحت تر برخورد میکنم و آزادتر گذاشتم شون . بیشتر دل به دل شون میدم . و فعلا مشکل خاصی نیس . 

بازم کلی برگه جمع شده برای تصحیح و هنوز از امتحان درس اول خلاص نشدم ، باید بشینم برای امتحان مستمر که هفته اول آبان هست و مدیر تعیین کرده ، باز چندین نمونه سوال طراحی کنم . حتی میترسم نرسم تا اون روز . واقعا خسته کننده ست . 


استاد هم امشب سه تا تکلیف آناتومی پا داده که هر سه باید سایه هارمونی بزنم ، یا خداااا . کی و چطور ؟ هنوز نمیدونم . 

هفته پیش هم تکالیف طراحی رو تو سه شب تونستم تموم کنم . 


فردا قراره بریم عروسی یکی از خواهرزاده هام . یه جشن کوچیک و خودمونی هست . من لباس نخریدم و قراره یه چیزی از خواهرم بگیرم بپوشم . 


ولی برای داداش باید از حالا فکر لباس باشم . انشاالله برم باشون خرید و برا خودمم انتخاب کنم . 


امیدوارم بتونم به همه کارام برسم و چیزی از قلم نیافته .


برم بخوابم دیگه خسته شدم . شب بخیر همه تون . مرسی برای همراهی تون تو پست قبل و اشتراک تجربه های ارزشمندتون با من . 


چی فکر میکردم و ...

فکر نمیکردم به این زودی پشیمون بشم . واقعا خسته شدم ازین همه انرژی منفی شاگردا و خانواده ها . دلم میخواد برم استعفا بدم . روزی نیس که بم انرژی منفی منتقل نشه . گفته بودن ادعای خانواده های مدارس غیرانتفاعی خیلی بالاست اما من تا این حدش رو تصور نمیکردم . امروز خونه بودم اما اونقدر بم فشار اومد که به زور اشکام رو نگه داشتم سرریز نشن تا زیر پلکم خیس میشد و زود پاکش میکردم که کسی متوجه نشه . سه هفته ست حجم زیادی فشار روانی و فیزیکی رو دارم تحمل میکنم . زانوم داغون شده از بسکه سرپام صبح و عصر . حتی شب از درد زانوم نمیتونم راحت بخوابم . یه روز میگن معلم پارسال سخت گیر نبود ، یه روز میگن خیلی انگلیسی حرف میزنی لهجه ت غلیظه ، یه روز میگن سطح بالا درس میدی و منو با مفلم آسون گیر پارسال مقایسه میکنن که ظاهرا خیلی کامل درس نمیداد ، یه روز میگن امتحانت سخت بود و خارج کتاب ، درصورتی که من گام به گام و کلمه به کلمه امتحانم رو زیر نظر زیور به تایید رسوندم . حتی بعضی هاشون سعی کردن منو عوض کنن . چه سیستم آموزشی ای که دست دانش آموز افتاده . فعلا که دلایل کافی علیه من نداشتن . اما دبیر سی سال سابقه به حرف دانش آموز و اولیا از مدرسه کنار زده شد . و چقققدددرررر تأسف باره واقعا .

متاسفم برای ستاد و برای مدیر . 

دلم میخواد برم بگم دیگه نمیام . 

زندگی این بار درس دیگه ای بم داد که همیشه همه چیز اونجور که فکر میکنم قشنگه ، نیس . 

مثل همین تجربه مدرسه رفتن من که تا حالا هرکس شنید چقدر برام خوشحال شد و تبریک گفت . اما خودم دلم برای خودم میسوزه و سختی هایی که بیش از توانم در کل شبانه روز دارم متحمل میشم . 

 خیلی ناراحت و بهم ریخته م . حس میکنم نه راه پس دارم نه پیش . 

باید نُههههههههه ماااااااه تحمل کنم . 

شاید کل سال همین جور سخت و بد پیش بره .

شایدم یه ماه دیگه همه چیز رو غلطک بیافته و هم قلق بهتر اونا دست من بیاد و هم اونا به باور قشنگ تری نسبت به من برسن . درهرحال آسون نیس اصلا اینو کاملا میدونم . 

کل دوران مدرسه م چون منضبط و درس خون بودم هیچ معلمی اشکم رو درنیاورد . حالا خیر سرم معلمم ، دانش آموزا اشکم رو درآوردن،  واقعا مسخره ست . 

فکر کنم پدر مادرها باید بیشتر رو نوع برخورد بچه هاشون تو مدرسه دقت کنن و تو هر چیزی هم پشت حرف بچه شون راه نیافتن . 


خبر متفاوت

چقدر کم فرصت میکنم بیام اینجا حیف که وقت ندارم . اونقدر بدو بدوهام زیاد شده که حتی داداشم میگه دختر عین ام پی تری شده زندگیت.  همش بدو بدو . 

ولی خوبم و راضی ام . شکر خدا . 

تایم های بعدظهرم کامل پر شده . یه خصوصی حضوری هم عصر تو برنامه م به زور جا دادم . اولین شاگرد خصوصی مدرسه ای رو هم امروز صبح داشتم . صبح بلند شدم تا ده صبح کلی کارا پیش بردم و رفتم و برگشتم باز ادامه کارا .  

استاد این هفته کلی تکلیف داده ، دیشب فقط تونستم یه صفحه از اون صفحات رو که شش مدل آناتومی پا توش بود رو طراحی کنم . یعنی هر صفحه خودش کلی مدل برای کشیدن داره . فعلا نگرانم که بتونم شب ها کار کنم و کم نیارم . 

حدود ۲۰۰ برگه کوئیز دارم که باید تصحیح کنم . و تا الان شاید ۷۰ تاش تصحیح کردم . 


و اما خبر خوش ...

امشب رفتیم برای آشنایی با خانواده عروس جدید ، جلسه خوبی بود ‌ . جای بابا خالی بود چون همیشه به داداش میگفت زن بگیر . عروس قشنگ بود و دوست داشتنی.  البته من قبلا دیده بودمش . اما امشب تو دل بروتر شده بود . از دسته گل عکس و فیلم گرفتم اما فعلا جرات نکردم استوری کنم ، گفتم حالا کلی کنجکاوی ایجاد میکنه و فعلا تا چیزی قطعی نشده بهتره کسی چیزی نفهمه . 

حس و حال خیلی خوبی داشتم . اولین بار بود تو چنین مراسمی شرکت میکنم . و برام جالب بود و خاص . 

امیدوارم  خیر و خوشی باشه مسیرشون و بهترین ها براشون پیش بیاد . 

خیییلی سال بود که ازین خبرهای خوش تو خونه ما نبوده و حالا من ذوق دارم . خوشحالم . 


فردا هم کلی کار دارم . باید همه رو مدیریت کنم . فعلا فقط نگران تکالیف طراحی م هستم . 

دیگه امشب هم وقت نشد طراحی کنم ، گفتم بیام اینجا کمی حرف بزنم و برم . الان که خوابم نمیاد ولی برای طراحی دیره . چون بخوام بشینم کمِ کمِ یه ساعت و نیم زمان میبره . انشاالله فردا بعد اتمام کارای روتین و تصحیح اوراق میشینم پای طراحی 



پی‌نوشت :  نتونستم طراحی نکنم ، همین الان جمع کردم وسایلم رو . ساعت یه رب به ۲ بامداده .  تونستم سه صفحه دیگه از اون تکالیف رو انجام بدم و چقدر حس سبکی پیدا کردم ، هنوزم خوابم نمیاد ‌.



دست هایم

باید هر روز دست هایم را ببوسم به پاس همراه بودن شان .


روال تطابق با شرایط کاری جدیدم همچنان داره پیش میره . و به شدت دارم سعی میکنم توانایی های خودم رو بازیابی یا تقویت کنم . 

اگه بگم چالش ارتباط با نسل زی از نوع پرمدعا و مدرسه ای ش کار خیلی سختیه ، اغراق نکردم . 

بگذریم....

دیروز که میخواستم دم قلمچی از ماشین پیاده بشم در رو بستم رو انگشت شستم .... دیگه هرکی تجربه ش کرده میدونه آه از نهاد آدم درمیاد . به حدی درد داشت که دیگه سر کلاس مجبور شدم از دست چپم برای نوشتن کمک بگیرم . انگشتم کبود و متورم شد و تا خود ۲ شب از شدت درد به خودم پیچیدم و گریه میکردم . یعنی مشابه این درد رو نه قبل عمل دستم و نه بعدش تجربه نکرده بودم . 

شایدم چون دستم عمل شده بود و اعصاب سالمی نداره ، اینقدر درد برام شدید بود . مسکن هم نداشتم و تا گیج بشم بخوابم ، فقط به خودم پیچیدم . 

من از دستام خیلی زیاد استفاده کردم گناه دارن . و این روزها از چشم هام و دست هام بیش از هر زمان دیگه ای تو عمرم دارم کار میکشم . باید بیشتر مراقب سلامتی شون باشم و شاکر برای داشتن شون . 

با همون دردی که داشتم دیشب شام بچه‌ها رو دادم ، رختخواب پهن کردم چون ماما خواب بود و امروز متوجه حال بد من شد ولی دیگه نای یه کرم شب زدن برای خودم  رو نداشتم . 


خوشبختانه برنامه مدرسه تغییر نهایی ش جوری شده که یکشنبه ها همچنان آفم باشه ولی شنبه هم باید تا دو بمونم و زنگ دوم کلاس ندارم و بیکار تو مدرسه به کارای دیگه م بگذره . ولی تا دو موندن تو یه روز برام تحمل خستگی و اتلاف وقت و انرژی ش خیلی بهتر از اینه که یکشنبه هام هم خراب بشه . 

حالا شنبه ها و سه شنبه از صبح تا دو هستم . 

دوشنبه ها فقط دو زنگ ، و چهارشنبه ها سه زنگ . 


هنوزم انگشتم درد داره . امروز دیگه ماما نذاشت ظرف بشورم و کارا کنم . ولی همین که حرکات زیاد میشه دردش اوج میگیره . 


فکرکنم پراکندگی نوشتاری داشتم و این نشونه ذهن خسته و کوفته منه . 


مراقب سلامتی تون ، دست هاتون و چشم هاتون و خدایی کل بدن تون باشید . هیچ عضوی از نظر اهمیت کمتر از اون یکی نیس .