بی حرفی

دو روزه حالم کمی بهتره . از لاک خودم سرک کشیدم بیرون . طراحی هام رو انجام دادم . نمیدونم چی بنویسم . برای هر کلمه کلی فکر میکنم تا جمله بعدی بخواد بیاد . 

دو روزه اینجا هوا دیگه واقعا سرد شده . سرماخوردگی منم بهتره ، هنوز بویایی و چشایی م ضعیفه و صدام سرماخورده ست . ولی مشکل دیگه ای ندارم . 

بطور ناگهانی حس افزایش وزن کردم نسبت به یه ماه پیش حتی ، کاش وقت میکردم ورزش کنم یا پیاده روی . همش با ماشین میرم میام و فعالیت ذهنی جای کل فعالیت فیزیکی م رو گرفته ، غذا خوردنم همونه که بود و میدونم مال غذای زیاد نیس مال تحرک فیزیکی کمه . 

این ماه سه تا زن تو فامیل فوت کردن ، اولیش مادربزرگ ناتنی بود ، و فعلا عقد داداش عقب افتاده . اون دو نفر درجه دورتر بودن از فامیل های نسبی . 


قشنگ معلومه حرفی ندارم بزنم ، اول از هوا حرف زدم بعد هم از مرگ 


تا همین یه کم پیش داشتم تکلیف طراحی انجام میدادم ‌ . آناتومی بدن . امروز استاد تکلیف فرستاده و وقتی حالم بهتره ، بهترین فرصت برای طراحی همین امشب هست که میتونم دیرتر بخوابم و نگران خستگی صبح نباشم . فردا هم همینطور به شرطی که حال روحی م هم خیلی بهم ریخته نباشه ‌ . 

از پنجشنبه پیش سرماخوردم،  نمیدونم تعریف شدید بودن چیه ، ولی خوب نبودم . شنبه به جون کندنی سر شد ، یکشنبه آفم بود ، دوشنبه بخاطر آلودگی مجازی شدیم ، اما درکل چون استراحت نداشتم تا یه ذره بهتر میشدم دوباره تب و کوفتگی استخون حس میکردم . از چشمام آتیش انگار میزد بیرون . امروز شکر خدا بهترم . از نظر روحی هم آروم ترم . 

حدود ۱۰۰ تا برگه تصحیح کردنی دارم . و باید سعی کنم بقیه تکالیف طراحی این هفته رو همین چند روز تموم کنم که تو هفته خیالم راحت باشه ‌ . چون شاید باز مجبور بشم بشینم پای طراحی سوال نوبت اول 


دلم میخواد برم سفر اونم تنهااااااااااا.


سکوت شکست

امروز خواهرم بالاخره  پرسید چته ، به اخلاقت و رفتارت که همش تو خودتی دقت کردی که برا همه سوال پیش میاد که این چشه . گفتم عه خوبه بالاخره  بعد سه هفته متوجه شدید . گفتم میخوام دیگه گله نکنم از کسی هم توقع حمایت نداشته باشم این سه هفته هم نه غر زدم نه شکایت کردم و نه آه و ناله . گفت تو چرا اخلاقت اینجوری شده همش میخوای دیگران بت اختصاصی توجه کنن تو مگه تافته جدا بافته ای ‌. ما همه مون یه ور شدیم تو یه ور  گفتم یعنی اینجوری شده پس که شما منو از خودتون جدا کردید، آفرین به شما خیلی خوبه ‌ . و حرفای سه هفته پیش تکرار شد و همه رو از اول گفت و حاضر نشد سر سوزنی از موضعش کوتاه بیاد. دیگه جای سکوت باقی نموند داداشا اومدن خونه ناهار خوردیم بعد موضوع رو من پیش کشیدم که چرا اون شب شما این حرفا زدید که خواهر انتقال داده و چند تا هم روش بار من کرده . مثل همیشه داداشم با ملاطفت حرفا رو تکرار کرد و گفت من فقط تعجب کردم از واکنش اون شبت و ما کاری به پول تو نداریم اصلا ‌ . خواهرم گفت من نگفتم اونا گفتن پولت تو جیبته ،  گفتم چرا میذاری چنین تصوری براشون ایجاد بشه ، گفتم تو اصلا نگفتی تصور ... تازه اگرم به قول خودت چنین حرفی زدی ، تو چرا با شناختی که از من داری چنین جمله سازی بکار میبری.  و وقتی گفتم بم میگه تو خودت با دوستام مقایسه میکنی داداشا خیلی ناراحت شدن و بش گفتن چرا اینجوری میگی مگه کی الان کنارته ، مگه دوستات میان به دادت میرسن ؟ سکوت کرد . متأسفانه یکی اون گفت یکی من . اما خدا شاهده من توهین نکردم اونقدر که اون کرد . و جلو داداشا گفت دیگه باش کاری ندارم فقط موقع دسشویی چون مجبورم صداش میکنم ‌ . 

شما بودید چی می‌شدید.  یعنی من بعد این همه سال نهایتا برای خواهرم فقط به اندازه یه دسشویی کاربرد دارم . تازه آخرش گفت من میمیرم و ساره راحت میشه . دست گذاشت رو بدترین نقطه ضعف عاطفی من . یعنی اون لحظات که هربار یه جمله سنگین تر از قبلی میگفت دلم میخواست بلند شدم از خونه بزنم بیرون و دیگه برنگردم . یا کاش کل زندگی م رو میتونستم با پاکن پاک کنم . من یه عمر خودمو بخاطرش از خیلی چیزا محروم کردم که تنهاش نذارم . چطور میتونه اینجوری منو با خودم و وجدانم الکی گلاویز کنه . چطور من فقط براش یه دسشویی هستم ، نه یه خواهر نه یه دوست و نه حتی یه پرستار. 

چقدر زندگیم دردناک شده . 

گاهی میگم ساره تو خودت حتما مشکل داری . تو ایراد داری که این همه تنش اطرافت ایجاد میشه . یعنی کجای کار من اشتباهه ‌ . من هرچقدر عصبانی بشم و حق باهام باشه اما اینجوری به هیچ کس توهین نمیکنم . 

تا بابا بود یه جور اذیت بودم حالا که نیس هم بازم گیر و گرفتارم . من فقط دارم برای حق زندگیم ، آزادی م ، استقلالم ، عزت نفسم میجنگم مگه به کسی بدی کردم . یعنی تا کاراشون با خنده پیش میره من خوبم ولی یه جا که نخوام کاری کنم اونا باید اینجوری واکنش نشون بدن . 

من از پنجشنبه سرما خوردم و حالم اصلا خوب نبود . شنبه به زور رفتم مدرسه و کلاسا سر کردم ولی شبش باز بچه ها ۱۱:۳۰ اومدن . اما من هیچی نگفتم . دارو خورده بودم و هی گیج میشدم هی چشمم بسته میشد هی باز می‌شد،  عذابی کشیدم تا اومدن و شام دادم . خب اینا دیده نمیشه کسی نمیگه ساره گناه داره مریضه . کسی پشتم نمیگیره بلکه خواهرم روبروم هم می ایسته . 

اما حالا خیلی سبک ترم . جدا از اینکه خیلی از خواهرم هم ناراحتم ‌ . و ناراحتم برای همه عمری که به زحمت گذشت و به تلخی . و بعد هم پشیمون شدن بعد از دست دادن . مثل پشیمونی بعد از پدر . 

کلی جلسه تراپی باید بگیرم تا این نقطه ضعف احساسی و پشیمونی  و عذاب وجدان رو درمان کنم . خواهرم که میگه من بعد هیچ کس پشیمون نمیشم چون به رفتارهای خودم اطمینان دارم . 



جلسه پانزدهم مشاوره


امروز با دکتر حرف زدم ، کلی حرف زدم گریه کردم بغض سکوت این مدت شکست و نشد جلوش رو بگیرم . 

موضوعاتی که برای صحبت نوشته بودم زیاد بود و مجبور شدم الویت بندی کنم . و مهمترینش حال روحی و سکوت این مدتم بود که از همون اولش رو تا جایی که بشه تعریف کردم از حرف های خواهر برادرم ... 

تو حق گله نداری ...

تو صبح تا شب سر کار هستی و تو خونه کار نمیکنی ...

کار میکنی و پولت تو جیبته ... 

تو خودت رو با دوستام مقایسه میکنی ؟


هی گفتم و هی گفتم ... دکتر گفت ساره تا کی آخه تا کی میخوای تو این موضع بدبختی و کلفتی بمونی ...‌ 


شنیدن بعضی حرفا حتی از دکتر هم گاهی برام خیلی خیلی سنگینه . اما چون میدونم تو قالب منطق و کمک به من این حرف رو میزنه ناراحتیم رو جدی نمیگیرم . حداقل ایشون اگه حرفی میزنه که برای من سنگینه اما خودخواهی توش نیس بلکه از رو نگرانی و کمک کردنه . گفت ساره حتی دیگه داره حالم بهم میخوره ازین موضع کلفتی که توش هستی . منم صدای شکستن خودم رو تو خودم می‌شنیدم. شکستنی که فقط بخاطر جمله دکتر نیس ، بخاطر مسیری هست که توش افتادم و حالا هرچی دکتر میگه خب بعدش .. بعدش  میخوای چکار کنی . این مهمه . من گفتم نمیدونم دیگه چکار کنم شما بگید . گفت خودت باید راهت رو پیدا کنی . اگه من بگم برو تو مگه میری ؟ گفتم نه . و کفری شد . پس خودت راهت رو پیدا کن . گفت اینقدر خدمات نده . اینقدر به حرف شون بها نده . 

راجب سکوتم و حال بدی که عین بیماری وجودم رو گرفته حرف زدم اما گفت آخرش چی . نتیجه گیری ت چیه . گفتم نمیدونم و همینجور که به زور اشکام رو پاک میکردم و مراقب بودم کسی تو پارک منو نبینه گفتم حس میکنم عین یه مریض هستم که داره دارو میخوره ولی خوب شدنش دست خودش نیس . گفتم سکوت این دفعه م با قبلی ها فرق داره . یه جور بی تفاوتی نسبت به اطرافیان پیدا کردم . 

دکتر نه گفت خوبه نه گفت بده . اینقدر شاکی میشه از وضع زندگیم و رفتار و توقعات اهل خونه که حس میکنم گاهی واقعا خودش هم راه حلی نداره بده . چون شرایط من خیلی افتضاحه . طرف فقط میتونه افسوس بخوره . 

گفت راه حل تو رفتن داداشت نیس و کم شدن بخشی از کارات . راه حل تو باید تو خودت باشه اونم یه راه قوی و دائمی نه موقتی . 

گفتم من دارم از یه کارایی جاخالی میدم ولی همش با اعتراض مواجه میشم . گفت باید بی اهمیت بشی . نباید کوتاه بیای و ضعف نشون بدی . 

دلم میخواست حالا حالاها حرف بزنم اما تایمم تموم شد و موضوع قلمچی و مدیر داخلی و مدرسه موند برای سری های بعدی.  


همون موقع یه دوست خیلی قدیمی زمان مدرسه رو دیدم واقعا از دیدنش خوشحال شدم . کل این دو سه هفته سکوتم هیچی خوشحالم نکرده بود ، با همه چیز عادی برخورد کردم و لبخند ظاهری زدم اما جوری این دوست رو بغل کردم که انگار میخواستم برگردم به همه اون دوران بیخیالی و آرامش نسبی . دوست صمیمی نبودیم فقط هم کلاسی بودیم . یه مقدار تو پارک نشستیم حرف زدیم و بعد تا خونه هامون تا یه جایی باهم برگشتیم . 


اما الان باز همون ساره بیمار سه هفته پیشم . اصلا نمیدونم تا کی و چطور ادامه پیدا کنه . 


برای نمونه پریشب ظرف دسر بچه ها جمع نکردم داداش شاکی شده که این چرا عوض شده و ظرف ها با ناراحتی برده گذاشته رو کابینت . درصورتی که خانمش که میاد چقدر تشکر میکنه ازش و هی میگه کمک نمیخواید . 


باورتون میشه خانمش تو این مدت که میاد سه بار که شام خوردن ظرف هاش ول کرده رو ظرفشویی و من رفتم دیدم و ناچارا شستم ! ولی چون تو سکوت بودم جلو هیچ کس نگفتم . اگرم میگفتم همه تو دهنی میزدن که حالا نوبت چشم به هم چشمی با عروسه ! 

عروس رفتارش خوب بوده تا اینجا . اما واقعا ازین رفتارش بم برخورد . احتمالا اونم فهمیده ساره کلفت ظرف ها رو میشوره . 


دکتر گفت ساره تو معلم زبانی ، تو شاغلی تو اجتماعی چرا داری تو خونه عین یه دختر بی سواد توسری خور رفتار میکنی .  باید از موانع جلو پات رد بشی نه اینکه کنارشون متوقف بشی . 


من نمیتونم از قالب‌ ساده و آروم و مطیع ساره ۴۲ ساله یه دختر سرکش و عاصی و مستقل متولد کنم . من ضعیفم نمیتونم . من خیلی از دخترای قوی دیگه عقبم . هنوز نمیتونم مستقل برم بیام . نمیتونم بدون مطرح کردن تصمیماتم با خانواده ، خودم دست به کار بشم یا جایی برم . 

یه سفر مجردی یه تور به دلم مونده . 

یه پیاده روی که آنی دلم بخواد و بلند شم بپوشم برم بدون نگرانی و ترس به دلم مونده . 

گاهی به خودم میگم خااااکککک بر سرت ساره . هیچی نیستی . حتی تو خانواده یکی بت نگفت چته . حال بدت رو نمیبینن اما اگه کاری نکنی خوب حواس شون هست بت یادآوری کنن . 

دیروز خواهرم حلوا درست کرده وسایل کار منو از کابینت درآورده پس نداده . امروز مامانم میگه این وسایلت رو پس بده سر جاش . تو شرایط دیگه بود میگفتم اونی که استفاده کرد چرا پس نداد . اما این بار ساکت شدم . سکوت کلمه کمیه برای حالی که دارم من خفه شدم درواقع.  

هنوز وسایل رو پس ندادم و نمیدم . میخوام بمونه یا مامانم به همون خواهرم بگه یا اینکه خودش مجبور بشه ورداره تا یاد بگیره همون جور که به من تذکر میده به خواهرم هم تذکر بده . 

انگار رد شدن از ساره و ندیده گرفتنش برای همه حتی مامانم خیلی آسون و راحت شده . 

هزار افسوس ازین عمری که تلف شد دختر . دلت خوشه کار میکنی . اما اصلا حال دلت خوب نیس دختر کلفت و بدبخت . 

دختر ترسو . دختر بی عرضه.  



علایق دانش آموزام

وقتی میبینم یه دانش آموزی تو زنگ تفریح یا تو کمترین زمان استراحتش یه کتاب رمان فارسی یا حتی خارجی درمیاره و مشغول خوندن میشه واقعا ذوق میکنم و هیچ وقت ندیده نمیگیرمش و درباره کتاب باش حرف میزنم و حتی ذوقم رو نشون میدم . امروز بشون استراحت داده بودم . دیدم یکی شون داره تو دفترش یه چیزایی به فارسی مینویسه . اولش فکر کردم روزانه نویسی میکنه . ازش پرسیدم چی مینویسی ؟ و قبل از اینکه تو رودرواسی بخواد دروغ بگه ... بش گفتم داستان مینویسی؟ با خنده حرفم رو زدم . گفت آره خااانم . ذوق کرده بود . بش گفتم آفففرررررییین. اولین باره یا قبلا هم نوشتی . گفت آره خانم این چندمین داستانی هست که نوشتم . اینقدر برام جالب بود که گفتم وای عالیه . تا حالا دادی کسی بخونه گفت نه خانم آخه یه جاهایی ش خیلی خصوصی هست . برام جالب تر شد . گفتم من خیلی دوس دارم بخونم . اجازه هست چند خط همین داستان رو بخونم با خجالت گفت بله خانم . 

چند خطش رو خوندم جالب بود و یه سری اطلاعاتی که راجب داستان نویسی بلد بودم رو بش گفتم . و بعد گفتم میشه بم بگی تا اینجای داستان ، کدوم قسمتش نقطه عطفش هست؟ چند صفحه ورق زد و اول یه کلمه خط زد بعد گفت اینجاش . من خوندمش و لبخند زدم . 

وقتی موضوع داستان رو حدس زدم ، گفت خانم شما یعنی باش مشکل ندارید . گفتم نههه چه مشکلی . اینقدر خوشحال شد که گفت خانم از خوشحالی میخوام گریه کنم . 

داستانش حول محور جامعه ال جی بی تی آی کیو بود . رابطه عاشقانه دو پسر کره ای . 

گفت من اصلا نمی تونم داستان هام رو به کسی از خانواده بدم بخونن و عاشق نوشتن هستم . چون خانواده تعاریف کاملا متفاوت و مذهبی دارند و منو رد میکنن و تاکید کرد که خودش این مشکل رو نداره . انگار خواست سوال تو ذهن من رو قبل اینکه به زبون بیاد جواب بده و صد البته که من این سوال رو هیچ وقت نمی پرسیدم . 

و چقدر خوب به جزئیات داستان و شخصیت هاش مسلط بود . کلی تشویقش کردم که ادامه بده و کنار درس خوندن به علایقت بها بده و درباره شون مطالعه هم داشته باش . 


من از خوشحالی و ذوقش لذت بردم . 


دلم میخواد اگه روزی من به دلیلی دیگه تو مدرسه نبودم بچه ها فقط بگن یادش بخیر ساره خانم چقدر خوب بود . حتی اگه درس زبان رو دوس نداشته باشن .