ستون زندگی خودمم من

زینب جان خییییلی ازت ممنونم.  

متأسفانه حرفات واقعیت داره ، اما من بین دل و عقلم دست و پا میزدم این مدت . 

واقعا اون جمله هات بم چسبید ... اونجا که مستقیما درمورد شخص خودم بود . 

مرسی که هستی .

آندوسکوپی انجام شده و یه سنگ ۹ میل خارج کردن ، و اثرات بهبودی تو ظاهر معلوم شده . 

دکتر مرخص کنه برمیگردن.  


باورم نمیشه داداشم میگه تو همین حال خوب و بد ، از خجالت پسرا دراومده و دست درد نکنه حسابی بشون گفته ، چرا آدما عوض نمیشن واقعا.  

اونقدر داداش متاهلم ناراحت بود که می‌گفت برگردم خونه تا یه مدت بم نگید بیا ببرش دکتر یا هرچی ...


آخه چراااا . 

یه هفته ست بیچاره ها پول و جون شون گذاشتن .


چندتا درس از این اتفاق گرفتم :

اینکه کمتر احساسی بشم و خودم رو آماده کنم برای آنچه که نگرانش بودم  و براش گریه کردم .

تقدیر دست من عقب و جلو نمیشه .

بعضی از ما آدما از تاریخ مصرف مون بگذره همه جا رو به گند میکشیم . 

اگر بازم چنین اتفاقی بیافته دیگه راجبش نمینویسم  چون دیگه تکرارش برام خوشایند نیس و نمیخوام خودم رو بین خوب و بد خودم گیر بندازم . من یه آدم دل نازکم که نمیتونم ناراحت نشم حتی اگه دشمنم باشه . ولی دیگه نگم چیزی بهتره .


نمیدونم چرا استرس گرفتم حس میکنم بیاد خونه ، سخت گیرتر میشه و گیرتر از قبل .

بچه ها اوضاع عمومی م خوبه . 

آندوسکوپی  بابا امروز هم انجام نشد بخاطر تغییرات و عدم ثبات فاکتورهای لازم ، افتاده به پنجشنبه.  بیچاره داداشام هلاک شدن ، تو فکر هستن اگه قراره طول بکشه خونه بگیرن که مامانم و زن داداشم برن اونجا . زن داداشم تو خونه تنها مونده اینجا . 

یکی از خواهرزاده هام رفت پیش شون و کمی کمک شده براشون . با اینکه تو بیمارستان هستن اما مجبورن خیلی از کارا خودشون برا بابا بکنن مثلا مشکل دسشویی.  

دیروز یه دفعه حالش بد میشه و معلوم میشه تو معده ش یه نوع سم ترشح شده که مجبور میشن شکمش سوراخ و تخلیه کنن . به گفته داداشم یه جورایی تموم کرده بود و دوباره احیاش کردن . 



من شاید بازم کمتر بیام اینجا . یا اگه بیام دیگه تا یه خبر قطعی ، چیزی از این ماجرا تعریف نمیکنم . نه میخوام خودمو آزار بدم نه شما رو . 


مرسی که جویای احوال هستید . خدا به همه تون سلامتی بده . 

زندگی ادامه داره ...

فعلا  شرایط بطور معمولی داره پیش میره . بابا بستری شد تو بیمارستان ابوعلی شهر صدرا . قراره سه شنبه جراحی بشه . ظاهرا مشکل کبدی فعلا رد شده . درمورد کبد چند بار رد و یا تایید شده اما فعلا اینو گفتن . درحال چکاپ های تخصصی تر هستن . ولی هنوز داداش ها رو یکی درمیون میشناسه . اونقدر داداشام خسته شدن که به جزئیات نمیگن چه خبره و منم همین قدر میدونم . امروز هم داداشم میگفت خدا رو شکر حال عمومی ش بهتر بوده و تونسته غذا هم بخوره.  


دارم یه سری منطق رو برای خودم تمرین و تکرار میکنم . یه سری افکار غیر احساسی .. یا کمتر احساسی . 

و یا بهتره همین جوری زندگی رو عادی پیش ببرم و بقیه ش رو هم به بعد بسپارم . 


ذهنم رو سبک تر کنم ، متورم شده بدبخت.  امروز از صبح زود سردرد گرفتم و هنوزم خوب نشدم . 


باید عصری برم تا بازار ، قرص بخرم برای مامانم و خواهرم . صفحه گوشیم ترک برداشته برم عوضش کنم . 


و زندگی ادامه داره...‌


تیرماه

چند سالی هست که تیرماه ها خیلی برام سخت و بد میگذره.  از این ماه بدم میاد . چقدر هم کش  میاد ، تموم نمیشه . 

امسال که دو تا اتفاق  خیلی بد داشتم ، مشکل کار و بیماری بابا . 


امروز رفتن شیراز ، حال بابا اصلا خوب نبود . جون راه رفتن نداشت . دستش گرفتم خیلی سبک و بی جون بود . 

نمیدونم استرس دکتر بود یا چی ... می‌گفت شکمم درد میکنه و بالا آورد . 

به زور دو لقمه خورد . 

صندلی عقب ماشین جاش پهن کردن و خوابوندنش اصلا حواس درستی نداشت .. 

زندگی دیگه به من چی نشون نداده ... کلمه به کلمه دارم اشک میریزم . 

فقط امیدوارم برای درمان دیر نشده باشه . 


من این ماه کلا وبلاگ کسی نرفتم ... یه مدت بلاگفا  برام باز نمیشد ... 

حالا هم وضع اینجوره و نمیدونم چی پیش میاد . تایم کاری م هم کل برنامه های زندگیم رو خراب و از نظم خارج کرده . 

فقط این تیرماه لعنتی و این تابستون  به خیر تموم بشه .