مثل همیشه

روزگار در شتاب و دور تکراری خودش در جریانه . منم مشغله هام زیاد .

ترم تموم شده و یه سری کلاسها هنوز استارت نخورده و میدونید این مسئله چقدر برام آزاردهنده ست . چون مجبور به خونه نشینی میشم و درنتیجه تحمل مصائب بیشتر را خواهم داشت .

هر روز با همون کارها و مهمانداری ها میگذره و اتفاق تازه ای نیافتاده . این یه هفته هم دو بار آقا و مادر نبودن و من کل کارای خونه باهام بود . هر جا دلشون میخوات و هر زمان میخوان میرن . نمیخوام براتون تعریف کنم که رفتن به مراسم فاتحه خونی مادر دوستم چه عذابی برام داشت و چطور ضایع شدم .

امروز هم باز صبح کلاس خصوصی دارم برام دعا کنید بی دردسر برم .

براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی میکنم و همه لحظات زندگی تون پر از خاطره های شیرین باشه .

کار دارم...

بازم مامان نیست رفتن گشت و گذار  منم موندم تو خونه گیر کار و آشپزی و جمع و جور کردنم نشد بیام پای وبلاگ . الان از گوشی چند خطی نوشتم فردا هم باشگاه میرم تا ببینم تا پس فردا چی میشه.

پست کوچولو

امروز رو به خوندن پست های دوستان میگذرونم چون مطلب خاصی برای نوشتن ندارم . کلاس خصوصی هم دارم و باید کلی برای رفتنم قایم موشک بازی دربیام و استرس دارم .

ایشالا ایشالا ایشالا یه روزی بیات که از هر چی استرس مربوط به این خونه و آقاست رها بشم . الهی آمین.

یه حس متفاوت

امروز میخوام از یه حس متفاوت حرف بزنم که شاید نشه تو عالم واقعی ازش گفت . قبل از اینکه اینجا بیام رفته بودم بانک . سریع ودزدکی رفتم و برگشتم بعد هم باید برم کلاس خصوصی دارم . دوس دارم زود اخر ماه بشه بعد از 4 ماه حقوق بگیرم . خیلی هم نمیشه حقوق آموزشگاه حدود 580 در میات بعد از این همه مدت . و اگه خصوصی ده جلسه ش تموم بشه 400 بهم میدن که از این مقدار عایدی باید 500 رو بدم به داداشم بابت بدهی گوشی و 200 هم از کس دیگه ای قرض کرده بودم که باید بهش بدم و ته ش یه 200 برا خودم میمونه . اما درعوض نفس راحت میکشم از بدهی . خیلی از اصل مطلب دور نشم .

یه جورایی از کارمند بانک خوشم اومد . حس کردم اون میتونست بهترین گزینه برا من باشه . راستش تو شرایط من ایده آلترین گزینه هم میتونست باشه . یه وقتایی همینجوری یکی عمیقا تو وجودت رخنه میکنه و آرزو میکنی کاش حست بهش منتقل میشد و اونم همین حس رو باهات مبادله میکرد . و اونم تله پاتی میشد و بهت علاقه مند میشد .

وای نمیدونید همین حالا چقدر دلم میخواست نامزد داشتم و باهاش عشقولانه رد و بدل میکردم . یه رابطه سالم و علنی و بدون استرس و نگرانی و حتی گناه . رابطه ای که همه ازش خبر داشته باشن و بخاطرش بهت زنگ بزنن تبریک بگن . این آقای کارمند که امروز تو دل من سرک کشید قیافه متناسبی داشت و خیلی آروم و بی تلاطم بود تو رفتارش . نمیدونم چرا اما تو دلم رفت . حتی نمیدونم مجرده یا متاهل . دیگه جلوی حس دلم رو که نمیتونم بگیرم . واقعا کاش اینجور موقع ها راهی بود که طرف رو به خودمون جذب و جلب کنیم .

من سالها بود که با همه نیاز و علاقه ای که به ازدواج داشتم چنین حسی درونم ایجاد نمیشد . حتی از خودم ناراحت میشدم که چرا اینقدر بی حس شدم نسبت به پسران و مردانی که در اطرافم هستن. آخه این وضع باعث میشد که در خودم هم جریانی برای جذب کردن مردان وجود نداشته باشه و از کنار هر مردی بی انگیزه و بی علاقه رد میشدم و مسلما در اونا هم حسی نسبت به خودم نمیتونستم ایجاد کنم . برای همینه که ازدواجم خیلی عقب افتاده و گزینه خاصی ندارم .

دلم میخواست امروز رها تر و آزاد تر از همیشه باشم . کاش میشد برای بدست آوردن اینجور موارد کاری کنم .

حالا هر چی که باشه ، همین حس بهم میفهمونه که دلم هنوز زنده ست و میتونه مردی رو بخوات .

هرچند که خواستن من تنها اهمیت نداره . اما امروز حالم خوبه .


این چند روز تعطیلی کلا به مهمانداری و پذیرایی و خم و راست شدن گذشت و البته همراه با استرس آتش سوزی که تو پتروشیمی بوجود آمده بود که احتمال انفجار شهر ، پخش شدن مواد سمی ، پخش شدن آمونیاک و یخ زدن کلی شهر ، و جریان مواد مذاب در شهر رو به همراه داشت . استرس شدیدی بین مردم راه افتاده بود و خیلی ها شهر رو ترک کردن . اما ما همچنان موندیم تو خونه و مهمانداری کردیم . مهمونها هم با اینکه از شرایط خبر داشتن نه تنها راه فرار برا ما نگذاشتن بلکه خودشون هم اومدن تلپ شدن . از اول تا آخرش خستگی بود . فقط خوبیش این بود که بچه خواهرم بود و لحظاتم رو شیرین میکرد و تلخی این روزها رو کم میکرد و هر وقت نگاش میکردم خدا رو شکر میکردم که چنین بچه شیرین و سالمی داریم که دلم ما رو شاد میکنه .

از دوستانم ممنونم که هی سر میزدند و تنهام نگذاشتن . وقتی میام میبینم که چند تا نظر دارم خوشحال میشم . هر چند که بازدید کننده هام زیاد نیستن اما ارزش همین دوستانم رو خیلی خوب میفهمم و براشون ارزش قائل هستم.

به خیر گذشت

خدا رو شکر که به خیر گذشت.  آتش سوزی بعد از 4 روز خاموش شد . بازم عجله ای آمدم. فردا صبح هم باشگاه میرم . تا پست بعدی فعلا بای.