روزگار در شتاب و دور تکراری خودش در جریانه . منم مشغله هام زیاد .
ترم تموم شده و یه سری کلاسها هنوز استارت نخورده و میدونید این مسئله چقدر برام آزاردهنده ست . چون مجبور به خونه نشینی میشم و درنتیجه تحمل مصائب بیشتر را خواهم داشت .
هر روز با همون کارها و مهمانداری ها میگذره و اتفاق تازه ای نیافتاده . این یه هفته هم دو بار آقا و مادر نبودن و من کل کارای خونه باهام بود . هر جا دلشون میخوات و هر زمان میخوان میرن . نمیخوام براتون تعریف کنم که رفتن به مراسم فاتحه خونی مادر دوستم چه عذابی برام داشت و چطور ضایع شدم .
امروز هم باز صبح کلاس خصوصی دارم برام دعا کنید بی دردسر برم .
براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی میکنم و همه لحظات زندگی تون پر از خاطره های شیرین باشه .
امروز رو به خوندن پست های دوستان میگذرونم چون مطلب خاصی برای نوشتن ندارم . کلاس خصوصی هم دارم و باید کلی برای رفتنم قایم موشک بازی دربیام و استرس دارم .
ایشالا ایشالا ایشالا یه روزی بیات که از هر چی استرس مربوط به این خونه و آقاست رها بشم . الهی آمین.
امروز میخوام از یه حس متفاوت حرف بزنم که شاید نشه تو عالم واقعی ازش گفت . قبل از اینکه اینجا بیام رفته بودم بانک . سریع ودزدکی رفتم و برگشتم بعد هم باید برم کلاس خصوصی دارم . دوس دارم زود اخر ماه بشه بعد از 4 ماه حقوق بگیرم . خیلی هم نمیشه حقوق آموزشگاه حدود 580 در میات بعد از این همه مدت . و اگه خصوصی ده جلسه ش تموم بشه 400 بهم میدن که از این مقدار عایدی باید 500 رو بدم به داداشم بابت بدهی گوشی و 200 هم از کس دیگه ای قرض کرده بودم که باید بهش بدم و ته ش یه 200 برا خودم میمونه . اما درعوض نفس راحت میکشم از بدهی . خیلی از اصل مطلب دور نشم .
یه جورایی از کارمند بانک خوشم اومد . حس کردم اون میتونست بهترین گزینه برا من باشه . راستش تو شرایط من ایده آلترین گزینه هم میتونست باشه . یه وقتایی همینجوری یکی عمیقا تو وجودت رخنه میکنه و آرزو میکنی کاش حست بهش منتقل میشد و اونم همین حس رو باهات مبادله میکرد . و اونم تله پاتی میشد و بهت علاقه مند میشد .
وای نمیدونید همین حالا چقدر دلم میخواست نامزد داشتم و باهاش عشقولانه رد و بدل میکردم . یه رابطه سالم و علنی و بدون استرس و نگرانی و حتی گناه . رابطه ای که همه ازش خبر داشته باشن و بخاطرش بهت زنگ بزنن تبریک بگن . این آقای کارمند که امروز تو دل من سرک کشید قیافه متناسبی داشت و خیلی آروم و بی تلاطم بود تو رفتارش . نمیدونم چرا اما تو دلم رفت . حتی نمیدونم مجرده یا متاهل . دیگه جلوی حس دلم رو که نمیتونم بگیرم . واقعا کاش اینجور موقع ها راهی بود که طرف رو به خودمون جذب و جلب کنیم .
من سالها بود که با همه نیاز و علاقه ای که به ازدواج داشتم چنین حسی درونم ایجاد نمیشد . حتی از خودم ناراحت میشدم که چرا اینقدر بی حس شدم نسبت به پسران و مردانی که در اطرافم هستن. آخه این وضع باعث میشد که در خودم هم جریانی برای جذب کردن مردان وجود نداشته باشه و از کنار هر مردی بی انگیزه و بی علاقه رد میشدم و مسلما در اونا هم حسی نسبت به خودم نمیتونستم ایجاد کنم . برای همینه که ازدواجم خیلی عقب افتاده و گزینه خاصی ندارم .
دلم میخواست امروز رها تر و آزاد تر از همیشه باشم . کاش میشد برای بدست آوردن اینجور موارد کاری کنم .
حالا هر چی که باشه ، همین حس بهم میفهمونه که دلم هنوز زنده ست و میتونه مردی رو بخوات .
هرچند که خواستن من تنها اهمیت نداره . اما امروز حالم خوبه .
این چند روز تعطیلی کلا به مهمانداری و پذیرایی و خم و راست شدن گذشت و البته همراه با استرس آتش سوزی که تو پتروشیمی بوجود آمده بود که احتمال انفجار شهر ، پخش شدن مواد سمی ، پخش شدن آمونیاک و یخ زدن کلی شهر ، و جریان مواد مذاب در شهر رو به همراه داشت . استرس شدیدی بین مردم راه افتاده بود و خیلی ها شهر رو ترک کردن . اما ما همچنان موندیم تو خونه و مهمانداری کردیم . مهمونها هم با اینکه از شرایط خبر داشتن نه تنها راه فرار برا ما نگذاشتن بلکه خودشون هم اومدن تلپ شدن . از اول تا آخرش خستگی بود . فقط خوبیش این بود که بچه خواهرم بود و لحظاتم رو شیرین میکرد و تلخی این روزها رو کم میکرد و هر وقت نگاش میکردم خدا رو شکر میکردم که چنین بچه شیرین و سالمی داریم که دلم ما رو شاد میکنه .
از دوستانم ممنونم که هی سر میزدند و تنهام نگذاشتن . وقتی میام میبینم که چند تا نظر دارم خوشحال میشم . هر چند که بازدید کننده هام زیاد نیستن اما ارزش همین دوستانم رو خیلی خوب میفهمم و براشون ارزش قائل هستم.