زخم ...

شما چطور میتونید باور کنید که مردی بنام پدر با ما چه میکنه؟


به ته زندگی میرسیم همه مون وقتی میبینیم همه مرزها رو رد کرده ، یعنی هیچ چیزی پیدا نمیشه در کائنات که به ایشون استاپ بده ،  با سرعت و قدرت خیلی بیشتر از قبل داره آزار میده . 


خیلی درد داره که پدرت عین دشمنت باشه ..‌ دیگه چه توقعی از مردان و مسئولان  کشور هست و حتی از دشمن.  


سوز میده جیگرم و هیچ راه حلی نیس . 

قلبم از تیرهاش سوراخ سوراخه.  

من نمیتونم این همه زخم رو فراموش کنم . 

آدمی همچو گرفتار چون من

امروز خیلی خسته م و خوابم میاد . دو روز پیش کار تو خونه خیلی زیاد بود و حس میکنم یه هفته ست درحال بدو بدو بودم . دلم نمیخواست از جام بلند شم دوس داشتم بی نگرانی و بی فکر بمونم تو جام تا هرچقدر بدنم ریلکس کنه . ولی خب باید روتین وار مراحل بعد رو میرفتم . 

کارای طراحی م رو با زحمت و فشار زیاد انجام میدم . تازه دیروز تونستم خودم رو به طبقه بندی و ترتیب درس های استاد برسونم و فعلا تکلیف عقب افتاده ندارم . 

باید برای چند ماه دیگه یه چیدمان  آماده کنم برای طراحی و گرفتن لوح تقدیر از این استاد ، که لوح شون هم واقعا ارزشمنده و جزء  سوابق کاری من به حساب میره.  از حالا فکر موضوعات  مختلفی هستم و سرچ میکنم و ایده چیدمان باید بکر و اورجینال  باشه نه کپی . و مهمتر اینکه بازم نمیدونم کجا و چطور چیدمان رو انجام بدم که بتونم نورپردازی  و عکاسی خوبی داشته باشم . شاید برم خونه یکی از دوستام . 


آدمی همچو گرفتار چون من دیدی ای دوست ؟؟؟


چشمام خیلی خسته ن ... بخاطر گرونی قطره و گاها نبودنش،  رو آوردم به درمان های سنتی ، میگن عرق رازیانه برای خشکی چشم خوبه منم همون رو دارم استفاده میکنم .  چون واقعا هزینه هام بالا رفته و دو ماه غیر از ۱۲۰ تومن درآمدی نداشتم . یه سری وسیله و لوازم بهداشتی لازم شده بود که اول به یکی از دوستام پیام دادم که ازش پول قرض کنم بعدش پشیمون شدم و گفتم میشه تا حقوق صبر کنی ... ولی بعد از خواهرم قرض کردم  حتی یه قلم جنس خارجی نخریدم اما اون لیستی که جمع شده بود شد ۴۰۰ تومن غیر خورده ریزها.  دیگه موند تا حقوق که برگردونم پول رو .  جای فاکتور گرفتن فقط از یکی بود و من همون رو فاکتور گرفتم وگرنه بقیه رو نمیشد نخرم مثلا ضدآفتاب  ، یا کرم مرطوب کننده .


فعلا از دو تا آموزشگاه پیشنهاد کار دارم ، یکی گفته ساعتی ۱۵ بت میدم و یکی ساعتی ۲۵ ... خب مسلما من ساعتی ۲۵ رو قبول میکنم . هر دو هم همکارای قدیم آموزشگاه فعلی من هستن . یکی شون خانم و با سابقه کار کم که گفته ۱۵ و اون یکی آقاست با سابقه کار زیاد و گفته ۲۵ . هر دو هم گفتن ما از خدامون تو بیای پیش مون . به هر دو هم قول ندادم فعلا.  گذاشتم ترم تابستان تموم بشه و تصمیم  نهایی رو بگیرم.  خودم تا درنیام از این آموزشگاه باور نمیکنم که انجامش دادم.  پس تا همین قدر رو داشته باشید . 

با یکی دیگه از همکارم دوتا فایل آموزشی برای کلاس های آنلاین خریدیم که هزینه ش شریکی بشه که بمون فشار نیاد ،  تا بتونیم خودمون رو تقویت کنیم و جذب بالاتری برای شاگردهای خصوصی داشته باشیم ولی خب کماکان مشکل اصلی من جاست . 


و من از داشتن یه لباسشویی دوقلو و غیراتوماتیک بسیار شاکرم . 

و چقدر ازش تشکر میکنم که کنار منه و کمک میکنه و حداقل نصف کار رو برای من انجام میده.  نمیدونید من چطور باش حرف میزنم و چطور ازش تشکر میکنم و چطور خواهش میکنم که همیشه برام بمونه و موتورش بچرخه ... 



بی حسی

احساس میکنم ننوشتن اینجا داره منو عادت میده به نیومدن و نبودن تو وبلاگ و حتی برای همیشه رفتن . اما دلم نمیاد این خونه رو ول کنم . از یه طرف دچار بی حسی شدم نسبت به اومدن اینجا از یه طرف حالا با یه دل پُر برگشتم تو این خونه . 

نمیدونم نتیجه این سکوت و مقاومت قراره چی باشه و به کجا برسه . 

اما واقعا حرف و اتفاق جالبی برام پیش نمیاد که بجای نوشتن از تلخی ها و ناله ها ، از اون بنویسم . 

هم رعایت حال خواننده ها رو میکنم هم واقعا به جایی رسیدم که نای ناله کردن ندارم . 

منو ببخشید برای این همه تلخ بودن . 

شدم دختر غمگین و ناامید بلاگستان . 


حالا چرا اینجام ... خودم هم نمیدونم میخوام بگم یا نه . 

بخاطر ظلم  به حیوانات  اینجام . بخاطر اونا بغض دارم . اصلا این حد از ظالم بودن خارج از باورمون شده . این حد از بی قید بودن نسبت به زن و بچه و  و  و . 

داشتم به داداشم میگفتم اگه خواهر برادر مریض نداشتیم ول میکردیم میرفتیم و زیر سایه ظالم باقی نمیموندیم.  اما صد افسوس  که قدمی نمیتونیم برداریم و  تو این شرایط  فوق بحرانی کشور و گرونی ها آدم میترسه چیزی رو که داره هم از دست بده چه برسه به اینکه چیزی اضافه کنه یا اقدامی کنه . 

من حتی چند وقته دنبال یه اتاقک هستم با همکارم که بتونم از آموزشگاه  دربیام اما به هر دری میزنم بسته ست . به چند نفر سپردم و سوال کردم ولی فعلا خبری نیس . 


چطور میتونم گوشه راهرو رو ببینم ولی یاد این نیافتم که یه گربه بی زبون گوشه رینگ یه آدم بی رحم گیر میکنه و لگد میخوره . 

چطور یادم بره که یه بچه گربه شیرخواره  چند سال پیش به سطل زباله انداخته شد و من و داداشم رفتیم درش آوردیم ، چطور یادم بره که روش گازوئیل  ریخته شد . 

چطور یادم بره که فحش ناموسی خوردیم ... من ... مادرم ..‌. خواهرم. 

چطور میشه این همه زخم رو که دردش تا ته وجود رو میگیره،  فراموش کرد و ندیده گرفت . 


چطور میشه باور کرد خدایی هست که صدا نداره ... نههه ... ته وجودم وجود خدا رو انکار نمیکنه هنوز . ولی پس کوووو.  


این روزها کمتر کسی هست که حالش خوب باشه اینو همه مون میدونیم . و مسائل خیلی مهمتری برای غصه خوردن هست ،  اینم میدونم . 

ولی باور کنید اگه بخاطر یه حیوون زبون بسته ننویسم ، با سرعت بیشتری به یخ بستگی و بی حسی میرسم . 

واقعا بی حسی نسبت به نبودن اینجا رو  حس میکنم و این یعنی دارم یه چیز خوب دیگه ، یه جایی که میتونست آرومم کنه رو از دست میدم . 




و 


بعد از بیش از دو ماه که به خواهرم میگفتم حتما عفونت داری که اینقدر فشار دسشویی داری ... و حرف منو رد میکرد و میگفت کی گفته حالا من عفونت دارم و حاضر نشد به حرفم گوش بده بلکه کمی کارم کمتر بشه .. حالا نمیدونم کی بش گفته یا چطور به پذیرش رسید و گفت برو برام قرص بخر انگار واقعا عفونت دارم و چقدر ناراحت شدم که با اینکه عمرم و جوونی و سلامتی م رو برای مراقبت اون از دست دادم ، ولی حرفم براش جای تفکر و اهمیت نداشت . 


تا همین قدر کافیه ساره خانم . بقچه رو ببند دیگه بسه . 


اگه یه روزی خدا به صدا دراومد فقط ازش میپرسم چرا ؟؟؟

بعد از یه غیبت طولانی

راستش نمیدونم چی بنویسم و چه کلماتی برای پست بیارم . 

فقط میدونم سکوت کردم که از ناله ها فاصله بگیرم.  

اینکه این مدت چی بود و چی نبود هم دیگه بماند به دست همان گذشته ای که گذشت . 


الانم چون نمیدونم چی بنویسم ... خیلی حرفی ندارم . 

فقط 

یه شکرانه به جا میارم که خواهرم  که کرونا گرفته بود به تازگی میتونه تو خونه شون تقریبا بدون کمک بقیه راه بره بالاخره.  و من برای این خبر خیلی خوشحال و شاکرم.  


هیچ‌ وبلاگی هم نرفتم .


من خوبم‌  .