طبیعت و تفریح

بالاخره رفتییییییییمممم 

بلندتر ، محکم تر کف بزنید ... والاااا 

از شب قبل وسایل جمع و جور کردیم از زیرانداز و ظروف و پتو برا سرمایی ها و کلی خوراکی و هله هوله .  صبح هم زودتر بلند شدیم و من کار خواهرم انجام دادم و وسایل بردیم ماشین . ۹:۳۰ خواهرم و شوهرش اومدن و همه سوار شدیم دو ماشینه راه افتادیم ، جاده ماهشهر امیدیه تو این فصل خیلی سبز میشه و خیلی ها مرتب میرن اونجا.  اگه کسی تو این فصل بیاد خوزستان،  حتی می‌بینید جاده ماهشهر آبادان دو طرف پر آب میشه ، فقط یه جاده می‌بینید که انگار از میون آب مسیر خودش رو پیش برده . و برعکس از بهار و تابستون هر دو مسیر متأسفانه خششششکککک . 

جاده تا دور دست سبز بود و ماشین ها جا به جا پارک کرده بودن و کمپ زده بودن . چون تو ماشین ما جا نبود من با خواهرم اینا سوار شدم . شیشه ماشین پایین بود و هوا داخل جریان داشت . درصورتی که تو ماشین خودمون بخاطر خواهر برادرم و مامانم بخاری  روشن بود ، شیشه هم پایین نمیاد 

یه جای خوب پیدا کردیم و زیراندازها رو پهن کردیم و چند تا پتو روش  که جای خواهر و برادرم اوکی باشه و کمتر سردشون بشه و کمتر اذیت بشن . خدا رو شکر آفتاب خوبی تو آسمون بود ، آسمون صاف و آبی خیلی خوشرنگ ، چمن و سبزه ها ، سبز  و تازه و جون دار . طبیعت خیلی زیبایی بود . من حتی کتم رو لازم نشد بپوشم ، اونقدر سردم نبود . با مامانم و بچه ها تو دو سری جداگانه دورتر از کمپ رفتیم و کلی عکس گرفتیم . شوهرخواهرم حتی یه چیزی آورده بود مثل سنگ بخاری ، به کپسول پیک نیک وصل  و برا برادرم روشن کرد . خواهرم هم خوبه خیلی حس سرما نکرد گفت آفتاب خوبیه و کلی از طبیعت لذت برد . خدایی دامادمون  خیلی زحمت کشید کلی تدارک دیده بود و صندوق ماشینش جادویی همه چی توش بود . گوشت گرفته بود ، خواهرم همون جا تکه کرد و سیخ زدن ، حتی  خمیر آورده بود و با یه چیزایی تنورک درست کرده بود و نون پخت ، چندتای اول خوب نشدن اما بعدی ها رو قلق افتاد . حتی قارچ و سیب زمینی  کباب کرد . دیگه کل خوراکی ها مثل میوه و چیپس و آجیل  و هله هوله ها همین جور وسط بود هرکی میخواست می‌خورد.  جاتون سبز گوشت و مرغ ها عالی پخته شده بود و خوشمزه . رو منقل هم آب جوشوندن و چای دم دادن ، منم با دمنوش خودم جدا چای دم دادم و با خواهرم خوردیمش . راستی تفنگ شکاری هم آورده بود ، هدف میگذاشتن و میزدن . من و پسرخواهرم بدمینتون بازی کردیم البته به سختی ، چون باد می وزید و مرتب جهت توپ عوض میشد . 

فرق این تفریح با بقیه ، شعاع حرکتی م وسیع تر بود ، راحت تر بودم . مجبور نبودم همه کاری رو خواسته یا ناخواسته گردن بگیرم . 

خیلی خوش گذشت.  چهار سال بود من از شهر بیرون نرفته بودم . از طبیعت لذت بردم از آبی آسمون و از سبزی زمین و از هوای پاک و سرد . از بادی که تارهای موهام رو تو صورتم به رقص درمیاورد و روحم رو با خودش پرواز میداد . از اون غذای خوشمزه و از عکس هایی که گرفتم . 

قبل از تاریکی خونه بودیم ، حدودا ۴۰ کیلومتر بیرون از شهر بود ، ولی هرچه به عصر میرفت باد سردتر میشد و تحمل بقیه کمتر بود ، جمع و جور کردیم و برگشتیم خونه . دیگه بازم شست و شور و پس دادن هرچیزی سرجاش که کار من بود . 

خیلی خسته بودم که نشد بنویسم امروز هم وقت نشد . 


و متأسفانه 

امروز داداشم تو مغازه خورده بود زمین ، ابروش پاره شد ، پاش آسیب دیده و درد میکنه ، کمی هم پیشونی ش زخم شده . به زور خودمو نگه داشتم بخاطرش گریه نکنم . داداشم بغلش کرده بود و آوردش داخل خونه . زخمش رو ضدعفونی  و پانسمان کردم  ، با مامانم کمک کردیم لباسش درآوردیم . خیلی دلم سوخت . اون ضعیفه و میترسم براش . از درد پاش آخ میگفت . به داداشم گفتم ناهار خوردیم ببریمش دکتر ، عکس هم بگیرن و بخیه بزنن . اما خودش قبول نکرد . گفتیم  بمونه ببینیم وضعیت پاش چطور میشه ، امیدوارم  فقط یه کوفتگی ناشی از ضربه زمین خوردن باشه نه دررفتگی یا شکستگی.  دعا کنید چیز مهمی نباشه . چون اگه اونم زمین گیر بشه دیگه تمومه . عصر که نبودم خواهرم براش ظرف آورده بوده برای کارش ، فعلا نمیتونه بلند بشه .

میخوام فقط امیدوار باشم و انرژی مثبت بفرستم که بازم بلند میشه و چیزی نمیشه . پارگی ابرو که جوش میخوره . پاش هم فقط از شدت ضربه درد میکنه و هیچ چیزیش نیس ‌ . 

نمیخوام و نباید داداشم هم مثل خواهرم زمین گیر بشه . نه صدرصد  بخاطر خودم و خستگی هام ، بلکه بخاطر خود داداشم ‌ . دوتاشون تو اتاق ، یکی پسر یکی دختر ...‌ ولش کن ساره ، دیگه بیشتر جلو نرو  و بش فکر نکن . 


بااااید کائنات صدای منو و نیاز داداشم رو بشنوه و اونو دوباره سر پا کنه ، بااااید . 



باید تا چند روز یه هفته دیگه یه نوبت دکتر اوکی کنم و برم چکاپ کلی . بازم گرگرفتگی  هام عود کرده ، یه دو ماه خوب بودم ‌ . باید مسئله تپش قلب و اون لرزش رو هم پیگیری کنم . 


پ.ن  کلاس پایه دهم فعلا بخاطر به حد نصاب نرسیدن دانش آموزان  کنسل شد .  



بزن دست قشنگ رووووو ... داریم برا پیک نیک فردا آماده میشیم 

خدا بخواد طلسم شکسته شد . 

احتمالا  بتونم پس فردا بیام راجبش بنویسم . چون فردا صبح  میریم تا عصر که برگردیم ، شاید مشغول بشم یا خسته باشم . 


هنوزم به انرژی مثبت تون نیاز دارم . راستش تا نریم و برنگردیم  خیالم راحت نمیشه ‌ .  

بچه ها کسی نمیدونه چرا جیمیل من‌ پیام ها تو صف  می‌مونن و ارسال نمیشن ظاهرا ..‌ 

میزنه پیام queued شده است . که معنی تو صف یا انتظار موندن هست . هرکار میکنم نمیتونم برا کسی ایمیل بفرستم . 

عشق گرم و سرد

دیروز یه مسیر کوتاه پیاده روی کردم ، هوا ابری بود و سرد . دلم بازار رفتن خواست ، رفتم بازار . هم شلوار زغالی میخواستم که گیرم نیومد و هم دنبال آویز شلوار بودم تو چند تا پلاسکو . همینجور که دور کوتاهی زدم تو پلاسکو نمونه اون ظرف دمنوش رو دیدم و برای خودم خریدمش ، خب من اصلا حواسم نبود که بخوام خرید اون دمنوش رو به ولنتاین  ربط بدم و بگم خب منم مثل خیلی ها چه خوب که برا خودم هدیه خریدم  . خریدمش و ذوقش رو  چشیدم . برای خواهرم هم یه لیوان خریدم که تو آب خوردن راحت تر باشه . 

انگار هنوز تو حالت قهر هست ، چند روزه تایم صبح که من خونه هستم سرویس نخواسته . قبل پیاده روی  ازش پرسیدم کاری نداری ؟ گفت نه فعلا برو .  من سعی کردم از دلش دربیارم . اونم شاید داره سعی میکنه کنار بیاد یا فراموش کنه .  چه حال بدیه ... حال ناچاری و اجباری که بین ما دو خواهر هست . میخوام سعی کنم نسبت به کاراش به خودم آرامش و صبر بیشتری بدم . میخوام از این چرخه دردناک  خارج بشم . میدونم خیلی برام سخته ، و میدونم برای اون هم خیلی سخته . کاش شرایط مون جور دیگه ای بود . کاش خواهرم  بعد عمر با عزت ، کلی حسرت و عذاب وجدان برام باقی نذاره و بقیه عمرم  رو تو آتیش پشیمونی رفتارهام نگذرونم.  


یه سوال : همه بازمانده  ها بعد از دست دادن عزیزاشون دچار حسرت و پشیمونی هایی میشن ؟

میتونم حدس بزنم که جواب تا حد زیادی مثبت  هست ، اما مقدار و دلیل اون حسرت و پشیمونی  ها با هم خیلی فرق داره مسلما .  و به نظرم بدترین ش همینی هست که من تجربه میکنم ، حس کم کاری در حق خواهرم یا حتی بدپرستاری ... هرچی از این موضوع  بیشتر بنویسم حالم بدتر میشه . آدم بد وجودم با آدم خوب وجودم بدجور یقه به یقه شدن . 



نوشتن تکلیف ۱۵ سال بعد رو امروز صبح شروع کردم ، تو یکیش باید با واقعیت مواجه میشدم و  تو  اون یکی  با رویایی که امید بذارم به واقعیت تبدیل بشه.  

تو ۱۵ سالی که ساره دیگه تو خونه پدری نیس ... نمیدونستم کدوم سناریو رو انتخاب کنم . ساره متاهل یا ساره مستقل .  خب میتونم دو حالت رو بنویسم اما به خودم میگم با خودت روراست تر باش ، انتخاب دلی و عقلی ت چیه . دوست داری ازدواج  کرده باشی یا دوست داری تنها و مستقل زندگی کنی؟  همین حالا هم هی سعی میکنم تمرکز کنم ببینم کدوم رو بیشتر دوس دارم . با کدوم حالم بهتره و آرومترم.  ولی یه واقعیت  رو نباید یادم بره ، اونم اینکه هیچ ایده آل بی نقصی وجود نداره و تو هر سناریو حتما چیزایی هست که باعث حس کمبود و ناراحتی بشه . شاید ازدواج برام مسئولیت  های جدید و متفاوتی ایجاد کنه که دیر یا زود اونا هم برام  عذاب آور بشن و مجرد و تنها موندن هم بازم شاید تا یه دوره ای برام پر از هیجان باشه ولی بعدش فروکش کنه و بگم تنهایی خسته م کرده .  من زندگی رو همیشه نسبی  قبول داشتم و دارم و هیچ وقت  ایده آل گرا نبودم ، شایدم همین باعث شد که تو یه مراحلی درجا بزنم .  

فعلا سناریوی تاهل رو انتخاب کردم ، شاید چون نمیخوام بقیه زندگی رو تو سالهایی که کمتر انرژی دارم ،‌ تنها زیر بار زندگی بمونم . دوس دارم کسی باشه که کنارش زندگی رو بسازم و همه حسرت ها رو به تجربه شیرین بدل کنم . و هرچه تا حالا نمیشد و رو با اون عملی کنم . 

احتمالا متأهل  ها حالا میگن زهی خیال باطل ، اولش همه چی ظاهرا قشنگه ولی بعدش عادی و خسته کننده  میشه . میدونم

ولی من یه شرط دارم برای خودم و انتخاب  زندکی متأهلی ، اونم عشق هست . یه عشقی که با تغییر فصل ها گرم و سرد نشه ، رنگ عوض نکنه . اگه پیدا شد که میریم زیر یه سقف اگه نه که ترجیحم همون مستقل و تنها زندگی کردنه . 

انگار از موضوع  تکلیفم دور شدم . ولی تأهل  رو مینویسم . 




پ.ن 

مهسا جان ایمیل زدم  بت .  باید مدل  سفارش رو  ببینم  و بعد نتیجه رو بگم . 


پ.ن 

مهدیه جان ایمیلم گرفتی؟


پ.ن 

چرا ایمیل هایی که میفرستم quoted  میشن ، کسی میدونه؟ انگار وقتی کوتد میشن یعنی دست گیرنده نرسیدن ، درسته؟

منو قورت بده

قبل از اینکه چیزی بنویسم خواستم بپرسم آیا کسی تونسته اون پست رمز دار رو باز کنه ؟ همون رمز قدیمی هست . آخه کامنتی نگرفتم تو شک افتادم نکنه رمز وارد نشده . چون از یکی از خواننده ها پیام خصوصی داشتم که رمز باز نشده و براش ایمیل زدم ، اما نمیدونم درنهایت چی شد . 


امروز صبح نشستم پای طراحی م و تمومش کردم و ساعت ۱۲:۳۰ تو گروه هنری مون برای استاد ارسال‌ کردم و تا فردا جواب و نقد کار داده میشه . 


برای پایه دهم هم مطلب و جزوه جمع آوری  کردم و چند تا ویدئو  دانلود کردم  که هنوز نتونستم همه رو ببینم . باید تا پنجشنبه  خودمو آماده کنم . پایه دهم از پایه های قبلی حساس تر و مهم تره و باید خیلی حواسم جمع باشه با سوالات و شیطنت  های بچه‌ها  گرفتار نشم . 


دلم میخواد یه غول چراغ جادو بگم منو قورت بده ببره 


فشار روانی م زیاد شده ، حس سنگینی تو سر و مغزم میکنم . 

دکتر گفت این حالت تپش قلب و لرز رو مدیریت کنم تا جلسه بعد بررسی ش کنه . تحملش تا جلسه بعد آسون نیس .  هنوز دست و دلم به نوشتن اون دو تکلیف نرفته . 

آخه چی بنویسم ، بنویسم بعد ۱۵ سال هنوزم تو خونه پدری ، دارم از خواهرم و مادری که پیرتر و خسته تر شده مراقبت میکنم ، بنویسم بعد ۱۵ سال ساره درب و داغون شده اما هنوز نفس نکشیده و هنوز سر آروم رو بالش نذاشته ، خیلی دردناکه حتی تصورش  من اصلا نمیخوام ۱۵ سال بعد رو ببینم . 

یا برای اون تکلیف بنویسم از خونه رفتم و یه رویا ببافم ... آره باید یه رویا ببافم . 

اصلا کسی از فرداش خبر نداره . و من باید بشینم تکلیف رو بنویسم بدون اینکه خودم رو زجر بدم .  

زندگی اینطور نمیمونه ، یا یه چیزی ازش کم میشه یا بش اضافه میشه ، در هر حال سخت هست اما باید مدیریتش کرد . 

حالا من هر روز بیشتر از قبل دارم دنبال راه حل میگردم ، و سخخخختتتت پیدا میکنم .‌


یه چیزی بگم که شفاف سازی بشه ، این حال الان من ربطی به مشاوره م یا باز شدن پنجره جدید فکری تو زندگیم نداره . حال من از سرخوردگی نیس . از امید یا ناامیدی نیس . یه حالی شبیه سرماخوردگی  ، که انگار باید از یه تاریخی تا یه تاریخی مبتلا بشی . ربطی  به دوره ماهیانه هم نداره . چون بارها و بارها  تو عمرم تو هر روز و ماه و سال ، تجربه ش کردم .  بدی این حال اونجاست که درست  وقتی  تو نیاز به محبت و توجه بیشتر اطرافیان  داری ، تازه متوجه بی توجهی های اونا میشی ، که شاید بی منظور باشن و سهوی . ولی یه کم که حساب کتاب میکنی میبینی نه خیلی هم سهوی نبوده ، به نظرم یه رفتارهایی درعین اینکه عمدی نیستن اما سهوی هم نیستن ، نمیدونم چطور توصیف کنم ... انگار حواست به یکی باشه چون فکر میکنی بیشتر به توجه ت نیاز داره ، اما به اون یکی نه ... چون تعریفت از محبت و توجه،  یه تعریف نسبی و متغیر هست .‌ 


خدایا خواهش میکنم قبل از اینکه خیلی دیر بشه ، قبل از اینکه ساره خیلی پیر بشه ، دستش رو بگیر . خیلی حس تنهایی و بی پناهی و درماندگی  میکنه .