حال پاییزی

صبح آخرین روز تابستونی تون بخیر .

از اونجا که بخاطر عقب گرد ساعت منم یه ساعت دیگه وقت دارم برای رفتن به کلاس نقاشی،  گفتم بیام اینجا و کمی بنویسم .

امروز میتونم  پاییز رو  درونم حس کنم . یه حس خنک و شیرین و سبک . یه حس پر از خاطره های بچه گی و بیخیالی. 

یه حس شیرین که با یه کیف و جامدادی جدید ، به تو خوشبختی میداد .

واقعا هر فصلی زیبایی خودش رو داره . البته همیشه از همه پرمعنا تر برای من فصل تابستون بوده . نه چون علاقه خاص یا خاطره خاصی بش داشته باشم ، البته غیر از میوه هاش که عاشقشونم،  بلکه بخاطر اینکه زندگی برام بخاطر گرما خیلی سخت تر میشه . اومدنش منو میترسونه و رفتنش خوشحالم میکنه . مخصوصا تابستون امسال که برای همه تابستون نارضایتی و پر از درد و غصه بود .

برعکس پاییز و زمستون رو خیلی دوس دارم و دلم نمیخواد تموم بشن . دلم میخواد با تموم وجود سرماش و بارونش رو لمس کنم . دلم میخواد بی چتر زیر بارون راه برم . دلم میخواد در و پنجره ها رو باز کنم و هیچ بخاری روشن نکنم .

امیدوارم همه بچه های مدرسه ای که یکیش شیرینک خاله ست که امروز میره اول دبستان ، بتونن بهترین خاطره های زندگی شون رو بسازن. 

این مدت رو گذروندم با همه حال ها و حرف های بدی که شنیدم و دیدم و حالم رو خراب میکرد . در جنگ بزرگی با خودم هستم .

بگذریم ...

این هفته ای که گذشت ، یوگا نرفتم و وقتش دادم به کلاس خصوصی،  تو این اوضاع مالی اونم بعد یه سال یه شاگرد خصوصی رو نباید از دست میدادم . صبح ها میرفتم خصوصی.  عصرها هم خونه بودم . هم غر میشنیدم هم با بچه‌ها فیلم نگاه میکردم . خواهرم مامان شیرینک اومدن و چند روز تعطیلی پیش مون بودن . و این بچه حالم رو بهتر کرد و تا چند روز با یادآوری حرفاش میخندم . باورتون میشه که یه بچه 6 ساله دغدغه های مالی و اقتصادی پیدا کرده . سطح حرفاش کلی میخندوندمون اما عمق حرفاش پر از درد بود . بچه ای که فقط باید فکر بازی و اسباب بازی باشه به ما میگه شما تو این (وضعیت گرونی)  _ دقیقا کلمه تو پرانتز رو به کار برد _ چطور این چیزا خریدید.

یا به خواهرش میگه تب لتم پرت نکن الان قیمتش 20 میلیونه

قیمت دلار رو هم میدونست طفلی .

کلی دغدغه های بزرگتر از سنش داشت، گرونی و شغل آینده و زن و بچه و پولدار شدن .

ما تو بچگی اگه مرفه نبودیم اما دغدغه های به این بزرگی هم نداشتیم . البته من سعی کردم از اونور بش نگاه کنم که شاید این دغدغه های بزرگ ، باعث بشه که اون واقعا بتونه به چیزای بزرگی برسه که من یکی حتی جرات نکردم آرزوشون رو بکنم .

امیدوارم همه بچه‌ها عاقبت بخیر بشن و هیچ پدر و مادری نگران پوشک و شیر و تحصیل بچه ش نباشه .

هر شب کنارم میخوابید و اصرار داشت صبونه ش رو من بدم . قربونش بشم امروز میره کلاس اول .


منم امروز میرم کلاس و سعی میکنم تا شروع شدن کلاسا به خودم صبر بدم . عملا بعدظهر ها هیچ کاری نمیتونم بکنم نه طراحی و نه مطالعه و نه کار دیگه ای . چون همش سوژه توهین و سرکوب میشه .

دوستون دارم.

نیمه خالی من

چند روز خودمو گرفتم که حرفی نزنم و چیزی ننویسم. 

امشب خیلی تو سرم دنبال کسی گشتم که کمی از وجودم رو تو وجودش خالی کنم . طور بدی دلم گرفته و سنگینه. 

تو ذهنم هیچ کس رو پیدا نکردم و با یه سرعت خاصی دستم رفت رو صفحه وبلاگم. 

اما اینجا هم نمیخوام چیزی رو توضیح بدم . فقط شاید اگه از دلتنگی م حتی در حد سر سوزنی هم بگم . اگه در حد یه تیتر هم باشه ، شاید آرومم کنه .

درونم داره از ریشه میپوسه و گند میزنه .

دلم میخواد از همه افکاری که تو سرم تلنبار شده خالی و رها بشم .

خیلی از خودم کلافه و بیزارم. 

دلم کسی رو میخواد که منو بفهمه .

یکی که بتونه نیمه خالی منو پر کنه .

و لزوما نباید جنس مخالف باشه .

روز بی کلاسی

پارسال تقریباهمین حول و حوش بود که تصمیم گرفتم برم نقاشی . حالا یه سال شد از شروع کاری که عمری منتظر ایجاد شرایط ایده آلش بودم . و البته ایجاد نشد تا خودم تصمیم گرفتم و رفتم . از پاستل گچی و آبرنگ و یه تابلو رنگ روغن شروع شد و تا الان با طراحی و آموزش حرفه ای ادامه پیدا کرد .

لذت هر مرحله ش و حتی هر خریدش خیلی دلنشین بود و خوشحالم که همت کردم و دیگه منتظر معجزه نموندم.  سختی های زیادی هم داشتم و هنوزم دارم . چه از نظر هزینه ها و چه اطرافیان.  و بیشتر مشکل اطرافیان بودن که خب یه جوری مانع کار راحت تر من میشن . من هنوزم وسایل کارم رو از آقا دزدکی میبرم میارم . ولی بقیه اوکی هستن .

امروز روز اول خونه نشینی م بود . میره میاد بم چشم غره میره . نمیدونم از جونم چی میخواد . صبح رفتم کلاس نقاشی و یه  طرح جدید چشم رو شروع کردم . فردا هم مجبور شدم به جای یوگا برم خصوصی.  چون جرات نکردم بگم میخوام برم خصوصی.  چون میگفتن تو که گفتی کلاسات تموم شده . البته بازم فقط مشکل آقاست . گفتم فرصت خصوصی رو از دست ندم . یوگا رو فداش کردم .


یه ذره بیخیالی

این چند روز به حدی تو رفت و آمدهام تو گرما اذیت شدم و عرق کردم که تا میرسیدم لباسام خیس بود . خییلی هوا گرم و شرجی غلیظی شده . الانم تو خونه خیس عرقم نمیشه نفس کشید . آقا هم میره میاد در باز میذاره . یعنی اصلا نمیدونی چطور با این قوم کنار بیای بخدا  .

صبح تا باشگاه پیاده میرم تقریبا 25 دقیقه تو راهم . برگشتنی با آژانس میام . ظهر ساعت 4 تو اوج گرمای آفتاب میزنم بیرون ، از ترس بی امنیتی و دزد بازار ، تند تند راه میرم 10 دقیقه ای میرسم سر کار و 8.30 هم که تعطیل میشم بازم پیاده تو گرما برمیگردم . وقتی شوهرخواهرم ، خواهرم رو میاره خونه مون منو میرسونه خدا خیرش بده . ولی حالا که رفتن مسافرت حتی یه بار هم کسی تو خونه رحم نکرد بگه بذار برسونمت.  داداش میره باشگاه و ساعتی که من درمیام خونه نیس . حتی مامانم بش گفت زودتر بیا که خواهرت برسونی، گفت نمیتونم ورزشم ناقص ول کنم . هرچند که ازم بابت این جریان دلجویی هم کرد . انتظاری هم ندارم ، چون اونجوری هم باید بایستم تو گرما در باز کنم و ببندم و بعد سوار ماشین بشم باش ، که همین کار کلی اذیتم میکنه و از گرمای هوا و داغی در دستم میسوزه . هنوز هم خنک نشده دو دقیقه بعد پیاده میشم . پس نمی ارزه .

دیروز اصلا کلاس نداشتم اما مدیر داخلی مون گفت اگه دوس داری بیا اینجا کار طراحی کن . منم از خدا خواسته رفتم . از تقریبا ساعت 4.15 تا 8.20 از کلاس درنیومدم و تونستم یه لب دیگه طراحی کنم . البته خیلی هم خسته شدم.  اما نخواستم فرصت رو از دست بدم . امروز هم روز آخر این ترم و بعدش دیگه میشینم تو خونه تا کلاسای مهر شروع بشن . میمونه فقط کلاس نقاشی و یوگای صبح.  البته یه کلاس خصوصی هم بم پیشنهاد شده که داریم با خانواده برنامه ش اوکی میکنیم .

امروز که تو خونه م صبح ، دلم هیچ کاری نمیخواست که بکنه . دوس داشتم بشینم و فقط به یه جا خیره بشم . یه ساعتی بعد کارای اول صبح همینجوری نشستم . اما دغدغه جارو کردن و گردگیری آزارم داد تا بلند شدم انجامش دادم .

دوستم هم اومده خونه مامانش خبرم کرده برم پیشش،  همون که قبلا هم گفتم تو کوچه مون و هم بازی بودیم و البته بهترین دوستم . اما از وقتی ازدواج کرد دیگه نشد پازل وجودم رو تو وجودش جا بدم . اونم نتونست خیلی خلا درون منو پر کنه . چون تفکراتش و حتی نوع همدردی هاش تغییر کرد . یه جوری که انگار منو نمیفهمه.  منم دیگه از هیچی حرف نمیزنم پیشش . وقتی میرم فقط شنونده هستم . اونم اهم حرفاش راجب خریدهایی که میکنه هست و خواهرشوهرهاش.  الانم که خبرم کرده حس شوق و نیاز به رفتن پیشش ندارم . فعلا هم فرصتش نبوده . امروزم که خونه بودم راستش جرات نکردم یه امروز که باید تو خونه بشینم و کارایی رو انجام بدم ، بخوام برم پیش دوستم .  اگه جور شدمیرم اگه نشد هم مهم نیست.   چه فایده پیش کسی برم که نتونه حتی به اندازه یه جمله منو بفهمه و درک کنه . تعجب میکنم از این همه تغییر .

الان نشستم پای وبلاگ . بعدا هم باید برم سالاد درست کنم . تا ناهار . نه میخوام طراحی کنم و نه هیچ کار دیگه . دلم میخواد به خودم مرخصی بدم هرچند که کامل نیس . اما میتونم چند قلمش رو حذف کنم .

دلم یه ذره بیخیالی میخواد .

یه صبونه دیگه

تقریبا یه سالی میشد که قرار بود با بچه های محل کارم بریم بیرون . دیروز یه دفعه ای برنامه چیدن و گفتن بریم . راستش من خیلی به دلم نبود چون حس نداشتم . اما گفتم خب فرصتی باشه برای اینکه کمی از جلد خودم دربیام . دیگه هماهنگی ها صورت گرفت و محل و ساعت قرار تعیین شد . کلا 5 نفر بودیم . نشستیم حرف زدیم و خندیدیم و عکس گرفتیم . صبونه ش هم خیلی خوشمزه بود . محیط خیلی قشنگی داشت . این دفعه من بیکن خوردم . البته جاش با جایی که هفته پیش با اون همکارم رفته بودم ، فرق داشت . فضای جای هفته قبل خیلی آروم تر بود . آهنگ ملایم پخش میشد و نه بوی سرخ کردن میومد نه تق تق ظرف و ظروف تو آشپزخونه.  اما کافه امروز خیلی کوچیک و دنج بود . برای همین چشم و بینی م پر شد از بوی سرخ کردن روغن . ولی دنجی و دکورش متفاوت و خاص بود . درکل خیلی دوسش داشتم . صبونه اینجا بیشتر از املت اسپانیایی آن روز به دلم چسبید.  این بار هم قرار شد دفعات بیرون رفتن مون رو بیشتر کنیم . حتی میگفتن یه روز صبح تا عصر بریم بیرون شهر .

حالا تا آن موقع .

راستی من بازم نتونستم شال یا روسری بپوشم و برم . درنتیجه با همون مقنعه و تیپ سر کار رفتم . هر چند درکل من تیپ کار و بیرونم تفاوتی ندارن . تنها تفاوتی که سعی میکنم ایجاد کنم با تعویض مقنعه هست که اونم بیشتر وقتا نمیشه . چون آقا میفهمه من جایی غیر از کار میرم .

خیلی این مسئله ظاهر برام مهم نبود و نیست.  بلکه سعی میکنم درونم رو شاد و متحول کنم . اون مهمه .