چند روزیه سرم شلوغه و هر بار میام تند تند پست میخونم . و اگه بشه کامنت میذارم و میرم.  کار خونه و خوندن مطالب دوستان . کار آموزشگاه و گاها مطالعات مربوط به کار تو خونه وقتم رو پر کرده.

البته البته یه خبر نسبتا خوب . تو آموزشگاه مون یا همون محل کارم کلاس فرانسه ثبت نام کردم . جلسه اول بابت کنجکاوی رفتم راستش قبل از اینا به هیچ زبان دیگه ای غیر از انگلیسی علاقه نداشتم برای همین میگم برا کنجکاوی رفتم . خیییییییییییییییییییییییییلی سخت بود به حدی که به زور تا اخر ساعت رو سر کردم . اما برام در عین حال شیرین بود . برام یه تجربه جدید و متفاوت از روتین همیشگی کاری  و زندگیم بود برای همین گفتم جا نزنم و حداقل یه ترم بخونم ببینم چطور میشم . حقیقتا زبان انگلیسی رو خیلی راحتتر یاد گرفتم . چند روزه دارم تمرین میکنم که جلسه بعد گیج نزنم. قراره استاد امتحان بگیره . فکرش کنید تا حالا من معلم بودم و از بچه ها  حساب و امتحان پس می گرفتم . حالا خودم شدم یه دانش آموز اونم از نوع ضعیفش . اما علاقه پیدا کردم و دارم هی تمرین میکنم.  قراره فردا یعنی یکشنبه هم برم یوگا ثبت نام کنم . هر کس خواننده من بوده باشه میفهمه که تا حالا  چند بار قرار بوده یوگا یا ورزش ثبت نام کنم اما نشده  پس دعا کنید فردا چیزی مانع این کارم نشه . میخوام یه تکونی به رو حم بدم خدا کنه موفق بشم. الانم عجله ای براتون نوشتم چون نخواستم بیشتر از این طولش بدم . راستش خوندن مطالبتون نسبت به پست گذاشتن خودم تو اولویت هست . یعنی هر روز میخونمتون اما برا پست گذاشتن وقت نگذاشته بودم .  مرسی از همراهی همه تون .  دوستون دارم.

سر شلوغ

چند روزی سرم شلوغه . سر فرصت میام.

28 درجه

بعد از دو ماه امروز دمای هوا شده 28 درجه.

خدایییییییییییییییییییا شکرت...

تاهل بهتره یا تجرد

ما آدما هر چی رو که نداریم حسرتش رو میخوریم از سلامتی و کار و خونه و ماشین و پول گرفته تا ازدواج .

و مطمئنا من تو لیستم یه چیزایی رو هم جا گذاشتم و نام نیاوردم. ما دخترا تا وقتی مجردیم هر شب خواب یه شاهزاده با اسب سفید می بینیم و هر روز تو دنیای بیداری با چشم و دل و سکوت مون دنبالش می گردیم و باید تاکید کنم که من هیچ وقت خواب چنین شاهزاده ای رو ندیدم . متاسفانه ازدواج برام یه راه باریکه بوده  برای رها شدن از خونه پدری و مشکلاتش. تو همه زندگی ها چه تاهل چه تجرد مشکل و خوب و بدی هست . اما این سوال برام پیش میات که چرا دخترا تا وقتی ازدواج نکردن آرزوی ازدواج دارن اما وقتی ازدواج میکنن به هر دختر مجردی که میرسن میگن اه اه بابا بشین تو خونه بابات راحت ، شوهر واسه چیته؟

یعنی خییییلی زود دختر بودن و آرزوهای دختری رو فراموش میکنن و تو را محکوم میکنن به دیوونگی که بابا شوهر کردن یعنی دیوونگی . وقتی خرشون از پل گذشت  و همه لذتها رو چشیدن تازه یادشون میفته که ازدواج اخه.

به نظر من اینا آدمایی هستن که تو خونه باباشون رفاه و آزادی و استقلال صد در صدی داشتن و حالا اینکه تو زندگی تاهل یه سر سوزن تفاوت با گذشته ببینن ، میگن ازدواج خوب نیست . من میگم هیچ آدم مطلقی وجود نداره یعنی نه زن و نه مرد هیچکدوم کامل نیستن و همه ناقص و پر از اختلافات سلیقه و عقایدیم . هنر اینه که این اختلافات رفع بشه و فاصله ها پر بشه . پس از اونجایی که هیچ آدم کاملی وجود نداره پس چرا توقع داریم همسر آینده مون کاملا باب میل مون رفتار کنه. اگه با این طرز تفکر بخوایم پیش بریم که دیگه هیچ دو نفری پیدا نمیشه که بخوان با هم ازدواج کنن . تو یه زنگی عشق هست پول نیست ، تو یه زندگی پول هست سلامتی نیست ، تو یه زندگی بچه نیست ، تو یه زندگی خونه و ماشین نیست . پس چکار کنیم . همه مون بکپیم دم پدر و مادرمون و سیکل زندگی رو متوقف کنیم؟؟؟ یا روال طبیعت رو عوض کنیم؟؟؟ هی بگیم  ازدواج چیز خوبی نیست و پر از دردسره . خب تجرد هم پر از دردسره . وقتی بابا یا مامانت به هر دلیل بخوان تورو از حقوقت محروم کنن . یا نداشته باشن که تورو تو مسیر آرزوهات کمک کنن . وقتی دلت عشق بخوات اما حس کنی تو اوج تنهایی هستی. وقتی دلت یه خونه مستقل بخوات اما بازم ببینی که خونه بابات هستی . وقتی دلت بخوات مادر بشی و دست نوازش به شکم ور اومده ت بزنی . وقتی دلت یه شام دونفره با همسر بخوات ، وقتی دلت میخوات بجای عروسک بچه ت رو بغل کنی . وقتی دلت یه مسافرت دو نفره میخوات . وقتی دلت میخوات یه تکیه گاه محکم تر از پدرت داشته باشی ، وقتی دلت بخوات هم آغوش بشی . وقتی دلت بخوات تو مریضی ، یه مرد که دوسش داری و دوست داره بالای سرت باشه ، شب که تب میکنی حوله رو پیشونیت بذاره و بگه نفسم دردت به جونم . بگه الهی بمیرم و تورو تو این روز نبینم ، وقتی هر چیزی بخوای درحد توانش دریغ نکنه و عاشقانه بخاطر تو زندگی کنه ، دیگه اونوقت تکلیف چیه؟

حالا اینکه تاهل دردسرهایی هم داره ... مستاجر بودن ، احیانا مشکل بیکاری ، بچه داری یا بالعکس بچه دار نشدن ، مشکلات مالی ، احیانا بداخلاقی و کم طاقتی همسر . و خیلی خیلی موارد دیگه که مطمئنا از هر کدومش بطور حداقل تو هر زندگی تاهلی هست . اما ازدواج واقعا یه  هندونه سربسته ست ، حوس که بکنی باید پول بدی بخری و با شک شیرین و قرمز بودن یا نبودن اونو باز کنی و با همون کیفیت بخوری و دور نریزیش . ازدواج هم یعنی همین ، یعنی اینکه نمیدونی چی پیش میات ، نمیدونی همسرت چه زن چه مرد آدم خوبی از آب درمیات یا نه . نمیدونی وقتی باش رفتی زیر یه سقف میتونی با همون حس عاشقانه اولیه هنوزم دوسش داشته باشی یا نه . آیا میتونه همه جوره پشتت باشه و حمایتت کنه ؟

به همین دلایله که زندگی یه روز خوبه یه روز بد . تو مجردی هم زندگی یه روز خوبه یه روز بد. اما نمیشه عین جمادات تو جای خودمون بمونیم و از ترس آینده به جلو حرکت نکنیم . نمیشه بخاطر یه سری مشکلات خودمون رو از یه سری لذات محروم کنیم. لذت هایی که عمرا در تجرد قابل تجربه نیستن. من نظر شخصیم و بهتره بگم باور و ایمان اینه که باید برم تو این زندگی و تجربه ش کنم و خودم درمورد خوب بودن یا نبودنش قضاوت کنم نه اینکه کسی بم بگه خوب نیست ، چطور به خودشون که رسید خوب بود فقط به من که رسید بد شد؟؟؟ 

چرا اونا که متاهل میشن به مجردها میگن ازدواج خوب نیس . چرا میگن تو ازدواج خبری نیست . آیا بازم اگه روزی به تجرد برگردن دیگه حاضر نمیشن باز ازدواج کنن .

بابا بخدا بازم ازدواج میکنن با اینکه میدونن چقد سختی ها داره . از مزیت های ازدواج اینه که تو آدم خودت هستی . خواب و بیداریت دست خودته . هر چی دوس داری میپوشی و هر چی دوس داری میخوری . بیرون رفتن هات فقط درصورت نیاز با همسرت درجریان گذاشته میشه . خانم خونه تویی . وقتی صبح با عشق مونده در وجودت از خواب ناز شب بیدار میشی . وقتی گاها با یه بوس گرم بیدار میشی . میری تو آشپزخونه ای که همه چیزش به سلیقه توئه یه صبحونه قوی و خوشمزه اماده میکنی . وقتی منتظر برگشت همسرت از سر کار میشی . وقتی برای همسرت ناز میکنی و اونم میخره . وقتی حاضره دردت رو به جون بخره که تو آخ نگی . وقتی صدای یه بچه که از وجودت به دنیا اومده تو خونه بپیچه . وقتی با همه غصه های که رو سرت ریخته بغل کردن همین بچه تمام وجودت رو پر از ارامش میکنه . وقتی با جون و نفست قربون صدقه بچه ت میری . وقتی حاضر نیستی با هیچ چیز عوضش کنی دیگه چی از این بهتر و بیشتر میخوای .

شاید در این زمینه خیلی حرف زدم و میدونم بخاطر اینکه مجردم شاید یه سری از مشکلات تاهل رو نشمردم یا کوچیک و ضعیف وصف کردم . میدونم هر کس جای خودش فقط میتونه خودش رو درک کنه . اما سعی کردم واقع بین باشم تا احساساتی . من حاضرم یک سال هم که شده این زندگی تلخ و نخواستنی تاهل رو تجربه کنم اما بی تجربه ش نمونم . میدونید اسم یه مرد تو شناسنامه ت باشه یعنی چی ؟ یعنی یه امنیت دائم العمر ، یعنی مصون بودن از نگاه کثیف گرگ صفتها . یعنی اینکه همسرت باشه یا نباشه دیگه آدم خودتی و مستقلی و میتونی برای خودت تنهایی تصمیم بگیری. میتونی مستقل از خانواده ت زندگی کنی . میتونی به عشق وجود بچه ت زندگی رو ادامه بدی و به امید اون سختی ها رو تحمل کنی. اما وقتی تا آخر عمرت مجرد بمونی و اسمی تو شناسنامه ت نره تو یه موجود ضعیف و قابل دسترسی برای گرگ ها میشی . که هر کس از کنارت رد بشه از پدر و مادر گرفته تا خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا تا غریبه به وجودت یه خش بندازه . و تو رو محکوم به نگون بختی بکنه . و تا آخر عمرت رو با سرکوفت و احیانا نگاه سوال برانگیز یا دلسوزانه سر کنی . از صبح تا شب که در حال حرکت هستی هی از خودت بپرسی خب چی شد حالا من چی دارم ، کی برام مونده ، اصلا به چه امیدی صبح را شب و شب رو صبح کنم . نه همسری نه سایه سری نه بچه ای . عمر با 70 و 80 میگذره بی کس و غریب از دنیا میری و حتی کسی نیس دلتنگت بشه . کسی نیست پشت سرت گریه کنه . کسی نیست برات یه استغفار کنه . هرز اومدی و هرز رفتی . اصلا انگار نبودی . واقعا کیا دوس دارن تو این حال بمیرن؟؟؟

ازدواج یه سنده یه هویت یه حفاظ یه راه برای داشتن و بدست آوردن آزادی معقول .

و زندگی همیشه با درد همراهه چه مجرد باشی چه متاهل ...

و این دور گردون همچنان میگرده و ما هم باش باید بگردیم نمیشه بایستیم نمیشه ...

جوجه فلفل دلمه ای

چند روزی خواهرم و دختر و پسر دوست داشتنی ش خونه مون بودن و سرمون گرم بود و من با وجودشون کمی از دنیای تلخم دور میشدم و از وجودشون کلی لذت بردم.

با اینکه کارهام زیادتر شده بود و بچه 3 ساله خواهرم تا دیروقت کنارم می خوابید و می گفت برام قصه تعریف کن . منم کلا قصه تعریف کردن بلد نیستم. اما خودش مدتهاست یه سوزه پیدا کرده بنام جوجه فلفل دلمه ای ، هر وقت میات میگه برام قصه جوجه فلفل دلمه ای تعریف کن . این موجود زاییده ذهنه خودشه میگه یه فلفل دلمه ای که دندونای تیز داره . منم تمام تلاشم و استعدادم رو بکار می گیرم که یه قصه بسازم براش تا خوابش ببره . اینقد شیرینه این پسر که دلم میخوات جای جوجه فلفل دلمه ای یه لقمه ش کنم. دیروز برای اینکه نظر مامان باباش رو از رفتن برگردونه کلی گریه کرده و کلی بدن خودش رو چنگ زده اما دیگه رفتن دلم خیلی سوخت برای قلب کوچیک اما بزرگش.

یه سری هم زدیم به اون پسرخواهرم که خونریزی مغزی کرده بود ، روحیه شون خوب نبود آخه هنوز پسرخواهرم دچار حواسپرتی و فراموشی میشه و اونا میترسن که این حالش همیشگی باشه.

از خودم بگم که ترم اول کلاسام دیگه امروز تموم میشه و باید ببینم کی ترم جدید شروع میشه .

یه آزمایش چکاپ تیروئید دارم که باید برم انجام بدم و هنوز نرفتم . و اینکه موندم دوره طب سوزنی رو که برای میگرن میرفتم ادامه بدم یا نه . از یه طرف ساعتش با کلاسام تداخل داره و کمی هم دستم خالیه تا حقوق بگیرم ، از طرفی هم میگم تا حالا حدود 600 تومن خرج کردم حیفه نصف نیمه بذارمش و میترسم بخاطر شرایط خیلی خیلی خاصی که دارم نتیجه هم نگیرم برا همین موندم چکار کنم؟