درخواست راهنمایی

دیشب کلی حرف نوشتم تو گوشیم که صبح بذارم تو وبلاگ . حالا هر کاری میکنم نمیتونم انتقالش بدم . خیلی هم زیاده وقت تایپ مجدد و حتی حوصله ش ندارم . اگه را ه حلی دارین یادم بدین.

کمی از من

اونروز که سحری نخوردم بدک نبودم اما خوب هم نبودم . برای همینه که تصمیم گرفتم بازم با خوردن همین حداقل ادامه بدم . دیروز که جمعه بود . جارو کردن و حمام رفتن و لباس شستن داشتم به اضافه کارهای معمول روزهای دیگه . از صبح که بیدار شدم پهلوم درد میکرد که فکر کنم مال کم آبی بدنمه . هر چند که سعی میکنم 8 لیوان آب را بخورم اما نمیتونم . از ظهر هم سرم یه حس پوکی داشت . روز خیلی طولانی و خسته کننده ای بود . دیگه هی پیش خودم میگفتم کی وقت افطار میشه . خیلی کلافه شده بودم . تا افطار شد حالم کمی بهتر شد .

امیدوارم امروز روز خوبی باشه برای همه و یه هفته پر از شادی و سلامتی داشته باشیم .

راستی دیروز اینجا باز هم خاک بود . لباسها رو که شستم نشد رو بند بندازم . گذاشتم تا عصر تو سبد آب شون کشیده بشه. امروز هم هنوز همونطوره کمی بهتر . بیچاره ما خوزستانی ها که گرما یه جوری زجرمون میده خاک هم غوز بالا غوز شده .

بازم خدا را شکر . وقتی این همه جنگ تو تلویزیون میبینم که تو سوریه و عراق و چند جای دیگه در جریانه . خیلی ناراحت میشم . میگم تا کی و کجا این وضع ادامه داره . مخصوصا عراقی ها که عمری روی زندگی ندیدن . البته ظلم شون با ایرانی ها رو یادم نرفته و ندیده نگرفتم اما مردم شون خیلی گناه دارن که یه عمر فقط آوارگی و بدبختی دارن میکشن . خدا همه شون رو نجات بده و دنیا رو به صلح برسونه . ایشالا که هیچوقت ایران درگیر جنگ نشه . ایشالا زمین به ارامش برسه .

سلام به همگی .

خب من بی حاشیه برم سر اصل اون مهمونی ها که قول داده بودم براتون بگم و این چند روز نشد بیام بنویسم.

داداش اومد ما رو دعوت کرد و امسال بر خلاف سالهای قبل بدون چونه زدن با خواهر و برادر م  جور شد که بریم . آخه من مهمونی رفتن هام به رفتن یا نرفتن این دو نفر بستگی داره . یعنی اگرم جایی دوس نداشته باشم برم و اونا بخوان برن منم مجبورم برم . و برعکس اگه دلم بخوات جایی برم و اونا دوس نداشته باشن برن من باید قید رفتن رو بزنم که تقریبا بیشتر موارد این شکلی پیش میات . البته خواهرم میگه تو برو چکار ما داری . اما من تو فکر میمونم که کی کاراشون میکنه برای همین از خودم میگذرم .

خلاصه رفتیم و داداش خیلی زحمت کشیده بود . جاتون سبز سفره پری چید که میشه گفت 90 درصد کارهاش رو خودش کرده بود از برش هندونه خربزه گرفته تا درست کردن سالاد و چیدن ظرف ها . خانمش هم غذا رو پخت و دستش درد نکنه هم کاستر پخته بود هم فرنی. روی هم رفته حدود 5 ساعتی اونجا بودیم . کمک کردم سفره پهن کردیم و بعد خوردن جمع کردم . اما زن داداشم اجازه نداد باهاش ظرف بشورم . هر سال همینطوره . آخه سر ظرفاش خیلی حساسه میترسه دو نفری بایستیم بشکنن یا آسیبی ببینن . خلاصه هر چی اصرار کردم قبول نکرد . منم بقیه کارای حاشیه ای رو کردم . بقیه وقت هم پای تلویزین و به همون حرف ها و غیبت های تکراری پدر سر شده . چون دیگه همه ما رو یکجا داشت و کسی نمی تونست از حرفها در بره . میوه و آجیل و چای هم صرف شد . من که در رژیم نسبی سر میبرم . خیلی رعایت خوردنم رو میکنم این مدت . باورتون میشه این مدت همش سالادم رو بدون سس میخورم و اون از دور برام چشمک میزنه که بیا منو بخور اما من محلش نمیدم .

شب بعد هم خواهرم اینا از همون روز قبل زنگ زدن که ما میخوایم بیایم افطار . یعنی عملا دعوتی در کار نبود .

خیلی بد تو ماه رمضون آدم بی دعوت جایی بره . این خواهرم همون خواهر عزیز کرده باباست که بخاطرش با داداش بزرگه و اون خواهرم که در چند پست اخیر گفته بودم دعوا کرده بود و بین شون قهر و فاصله انداخته .

وقتی هم میان حداقل تعدادشون 15 نفره و حداکثر 30 نفرن . البته حدودا چون حوصله ندارم یکی یکی بشمارمشون .

خواهرم دو تا داماد و سه تا عروس داره و کلی نوه داره . اینا از بس از پدربزرگ روی خوش دیدن برعکس بقیه ، خیلی مشتاق هستن که بیان خونه پدربزرگشون . و جمعیتی میان و کار من و مامانم بسیار سخت میشه . البته ناگفته نمونه که عروسا کمک میکنن و بیخیال نیستن . اما صاحبخونه کارش بکنه کجا مهمان بکنه کجا.

روزی که میان روز بسیار خسته کننده ، پر کار و پر ترافیکی هست . مخصوصا که آقا بال بال میزنه که بهترین پذیرایی رو بکنید و هیچی کم نذارید و آبروی منو نبرید . درصورتیکه اصلا نیازی با این سفارشات نیس و همه در حد خوب یه جور پذیرایی میشن . اما آقا میره میات سر من و مامانم غر میزنه که این کمه اون کمه . برای ما میوه نمیخره اما تا میشنوه اینا میخوان بیان میره بازار و خرید میکنه . خلاصه همین رفتاراش کلی انرژی آدم رو میگیره و از آمدن این جماعت دلزده میکنه . من میگم تو ماه رمضون نباید اینقدر زیاد بیان . باید خواهرم خودش بشینه فکر کنه که من سر کارم و مامانم خسته ست و مثل روزای دیگه توان این همه پخت و پز رو نداره . باور کنید برای سرخ کردن مرغ و مواد کنارش حدود 2 ساعت من تو گرما و سرما میشینم و تا بلند شم دیگه کمر وزانو ندارم ؟

کلا اومدنشون پر از خستگی برای من و مامانم . و من همش گیر بذار و ببر و بشور و بپز هستم تا اینا برن حتی فرصت نمیکنم بشینم پیششون . هیچی هم که تو دست نیارن آقا هیچی نمیگه . ولی اگه خواهرای دیگه م باشن آبرو براشون نمیذاره . نمیخوام وارد جزییات رفتارش برم در مورد فرقی که بین خواهرا و دامادا میذاره . فقط همین رو بگم که این رو تو سر میذاره می کوبه تو سر بقیه .

از باشگاه و یوگا بگم و روزه داری . ورزشم رو تا حدی انجام میدم که خیلی بهم فشار نیات . تازه روزایی که مشغول هستم حالم بهتره روزای بیکاریمه . اما تو آموزشگاه جونم درمیات و گلوم خشک میشه ازبس تکرار میکنم و حرف میزنم و بعضی از بچه ها متاسفانه خنگن . امسال قوتم بیشتر از پارساله و خدا را شکر سرگیجه هام کمتره .

این مدت سحری در حد نون پنیر یا کره و میوه خوردم که ضعف نکنم . اما حالا دیگه خسته و زده خوردن تو اون ساعت شدم آخه من هیچ سالی اهل سحری خوردن نبودم جز امسال که چون ورزش میکنم مربی گفت بی سحری جونت درمیات . اما دیشب نخوردم راستش زودتر از آنچه فکر میکردم برام تکراری و ملال آور شد خوردن تو اون ساعت . حالا گفتم ببینم امروز بی سحری چطور میشم هر چند که امروز چون ورزش ندارم فعالیتم کمتره . اگه دیدم خیلی تفاوت میکنه و ضعف میکنم دیگه ناچارم سحری رو بخورم . ایشالا که بتونم معنویاتم رو در این ماه افزایش بدم که بد جور عقب موندم . و این مسئله خیلی ناراحتم میکنه .

دعوت افطاری

افطاری خونه داداشم دعوتیم. فردا هم یوگا دارم . فرصت شد میام تعریف میکنم. از همه معذرت میخوام برا پست های تلخم.


پ ن _ امشب ما مهمان داریم . کار زیاد دارم . ایشالا فردا صبح میام تعریف میکنم.

پ ن _ خواهرم رفت حمام امروزم خیلی کار دارم نمیتونم بشینم پای وبلاگ . گلوم هم از حالا خشکه.

خونه ما خود جهنم است.

امروز از فرط گرما دیگه نتونستم تحمل کنم و کلی به حال خودم گریه کردم . از اینکه تو زندگی من حتی هوا هم به قدر کافی یافت نمیشه و جهنم خونه ماست . دعا کردم بمیرم . اما به دعای گربه سیاهه بارون نمیباره . غر غر هم کردم اما همش بی فایده ست . همش دارم فکر میکنم چکار کنم که کمتر گرما رو حس کنم . تو هوای 50 درجه تو خونه ما کولر ساعتی روشن و خاموش میشه . از خودم و حال بدم کلافه م و هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنم . واقعا موندم که کدوم دردم رو درمون کنم . این روزها گرما و خیس عرق شدن هم به مشکلاتم اضافه شده . تو خونه خودمون و تو این دنیا گرما میکشم ، اون دنیا هم برم خبری از کولر نیست . مستقیم میندازنم تو کوره داغ .

یه وقتهایی زندگی خیلی غیرقابل تحمل تر از وقت های دیگه میشه . مثل این روزهای من که کوچکترین مسئله یعنی گرما هم بهش اضافه شده . والا هیچ خونه ای تو این گرما کولرش رو خاموش نمیکنه . زندگی خودش سخته ما خودمون هم به خودمون رحم نمیکنیم . اصلا پدر و مادر من از بس یه عمر تو بدبختی زندگی کردن انگار حالا هم نمیتونن جور دیگه زندگی کنن . اون موقع ها کولر و یخچال و تلویزیون و خیلی چیزای دیگه نبود و مجبور بودن سالها تو محرومیت سر کنن . حالا هم که همه چی هست زورشون میات رفاه داشته باشن و از داشته هاشون لذت ببرن . من بدبخت هم که قسمتم زندگی کردن تو این خونه ست حتی از هوای کولر هم محرومم .

امروز از شدت عصبانیت به خدا گفتم تو انگار کری و صدای منو نمیشنوی . پشیمونم . جاهلم . صبرم تموم شده . سیستم بدنم ریخته به هم . کاش این شدت گرما و عرق کردن علایم یک بیماری لاعلاج باشه و راحت بشم .

قلمم خیلی تلخ شده خودم هم تلخ تر. با یه من عسل هم نمیشه قورتم داد. خدا به داد دل دوستان مجازی برسه که میان و منو میخونن.

خدا کنه حالم بهتر بشه و اینقدر تو حال بدم نمونم . اما میدونم که فردا صبح هم همین آش و همین کاسه . بازم از تو رختخواب خیس عرق بلند میشم و بازم حالم خراب میشه . اما دیگه از این حال تکراری نمینویسم . چه فایده داره هیچی عوض نمیشه هیچ تحولی و تغییر حالی صورت نمی گیره .

زندگی من یعنی درد و مرض و غرهای پدر و درد مجردی و احیانا مشکلات مالی و هزار چیز دیگه ...