از اون ور بوم

پست میل زیاد به غذا رو یادتونه.  اول هفته اومدم خونه سوسیس بندری درست کرده بودن و خوردم.  تمام شب و دو روز بعد به شدت حالم بد شد . سردی ،تب ، استخوان درد ، تهوع و حالات ریخت و پاش متفاوت.  خیلی اذیت شدم به حدی که با همه علاقه شدیدم به فست فودها الان به شدت ازشون بدم میاد . البته امیدوارم که دائمی باشه و کلا ساندویچ بذارم کنار .

تا همین امروز هم حالم صدرصد خوب نشده . از اون شب تا حالا یه هفته ست که اصلا شام نخوردم . صبحانه م سه لقمه اجباری میخورم.  اشتها و میلم به غذا یه دفه کور شد .

خوبیش اینه که الان دیگه هوس ندارم و عکس غذا ها مخصوصا ساندویچ ها رو به سرعت تو اینستا رد میکنم

تو حال خیلی بدم ، بشون گفتم دیگه اصلا برا من ساندویچ نذار ید و یه جوری محکم گفتم که خودم از خودم خوشم اومد . گفتم این وضع خوبیش این تصمیم بزرگ بود .

سالم و تندرست باشید . هیچی سلامتی نمیشه .

عجب دنیایی

عجب دنیایی ها ...

وقتی خستگی های یه زندگی بشه دل خوش کنک های زندگی تو .

وقتی شنیدن بوی غذا تو ساختمون محل کار یا رفت و آمدت،  از یه روی سکه برا یه خانم روتین اجباری هر روز باشه و از روی دیگر سکه ، برای تو بشه یه حس شیرین دست نیافتنی. 

وقتی بوی غذا مستت کنه و تو رو ببره به همه حالهای خوب نداشته ت .

وقتی دختر بچه شیرینی رو ببینی که دلت بخواد مثل یه پاستیل قورتش بدی ، تو اون لحظه آرزویی رو میکنی که الان برای مادر دختر بچه ، یه اشتباه محض تعبیر میشه .

چقدر بد این همه تناقض حسی .

چند وقتیه به شدت از صبحانه خوردن بیزار شدم . البته با همین حس به اجبار سه لقمه میخورم که قطعش نکنم . چون میدونم چقدر خوردن صبحانه واجبه.

اما از آن طرف هوس های جورواجور میکنم . بوی غذا میشنوم همون موقع دلم میخواد. 

دلم خونه خودم رو میخواد که بلند شم هر چی دوس دارم بپزم . واقعا نمیدونید چقدر حس ها تو دلم و زندگی م کم دارم . که صد البته میشد با یه زندگی مجردی مستقل به همه شون رسید و هیچ اصراری به ازدواج نداشت . 

یادمه خوابگاه که بودم چقدر خوب بود هرچی دلم میخواستم میپختم.  هوس کوکو میکردم بلند میشدم دوتا سیب زمینی میگذاشتم رو گاز و بقیه کار و بعد هم خوشمزه ترین کوکوی دنیا رو میخوردم.  همه چی هم میپختم ماهی ، قورمه سبزی . حتی دال عدس . جاتون خالی چقدر مزه میداد . اصلا استقلال یه مزه ای داره که کل زندگی رو خوشمزه میکنه . اما الان نزدیک سه چهار ماه دلم پلومیگو میخواد اما هنوز نشده که بخورم . البته به مامانم گفتم ولی هنوز اقدامی نکرده . اصلا هم مسئله پول نیس . ولی هر بار یه حرفی میزنه حالا هم به خواهرم سپرده که برامون بیاره هنوز هم نیاورده.  من فقط حرفم سر پلومیگو نیس حرفم حتی سر نوع پختش هم هست . چیزی و روشی که من دوس دارم اونا شاید دوس نداشته باشن .

کلا زندگی قشنگ جز حسرت های منه . خیلی وقت بود که از حال های درونی م به جز درباره نقاشی اینجا چیزی ننوشتم.  ولی چند روز بود که خیلی دلتنگ نوشتن از خود خودم شدم .

من اصلا آدم شکمویی نیستم . اما کیه که دوس نداشته باشه خودش وعده غذایی ش رو انتخاب کنه یا حتی طوری که دوس داره بپزه . حالا میاید میگید خب بخر و جدا برای خودت بپز . اما مزه نمیده وقتی یکی بالا سرت بایسته و کارت رو ملامت کنه و هزار جور حرف بزنه .

دوس داشتم زندگی جور دیگه ای بود . از کار برمیگشتم و کلید مینداختم تو در خونه ای که یا استقلال توشه یا یه عشق ناب یا هر دوش.  میرفتم داخل و یه دوش میگرفتم و موسیقی مورد علاقه م رو پلی میکردم و میرفتم تو آشپزخانه و غذایی رو میپختم که آنروز هوس کردم نه برنامه‌ریزی.  بعد یه سالاد خوشکل درست میکردم و میز ناهارم رو آماده میکردم . و در کمال آرامش و بی دغدغه نوش جان میکردم . بعد هم بلند میشدم ظرف ها رو میشستم و خشک میکردم و سر جاشون میچیدم.  آشپزخونه هم همه چیزایی رو داره که خودم دوس داشتم که داشته باشم و طوری چیده شده که باب سلیقه و کاربری منه .

زندگی وقتی قشنگه که حداقل 50 درصدش مطابق خواسته و سلیقه تو ردیف و چیده بشه . نه تو رو بذارن یه جایی که بر اساس سلیقه ، خواست و حتی خودخواهی کسان دیگری شکل گرفته باشه .

یه چرت هم تو اتاق خوابم که کاملا تاریک و آروم هست و بعدش هم میرفتم می ایستادم پای بوم نقاشی م که رو سه پایه گوشه حال خونه م گذاشتم که هر روز کار کنم . و یه موسیقی لایت و یه فنجان یا شایدم یه ماگ خوشکل هات چاکلت یا نسکافه یا کافی میکس . عصر هم یه خرید بی استرس و یا یه قرار دوستانه پارک و سینما .

میدونم که اینا فعلا برای من یه رویاست و برای بعضیا الان یه خاطره ، یا حتی یع اشتباه حساب میشه . و یا بگین زندگی اولش با این چیزا قشنگ و هیجان انگیز ولی بعدش بازم رو دور تکرار و اجبار میفته و دلت رو میزنه . چون مسئولیت هات زیاد میشه . اما من همون قسمت اولش رو میخوام تجربه کنم و اگه به تکرار رسیدم دیگه اشکال نداره.  درصورتیکه من الان تو تکرار و اجبار به دنیا اومدم و به تکرار و اجبار دارم زندگی میکنم .

خیلی حرف زدم اما حال دلم خیلی عوض نشد . چون همین جام .

من خونه خودم و زندگی خودم و حال خودم رو میخوام .

عدالت نیس اگه با همه این رویاها و آرزوها از دنیا برم . که احتمالا همین طور هم میشه . و من حق زندگی رو از خدا طلب دارم .

دلم گنجشکیه بخدا

خواب بد دیده بود و ناله میکرد .

قلبم به تاپ و توپ افتاد خیییییییلی سریع .

ترس همه وجودم رو گرفت . تا خواهرمتاهلم رفت و بش سر زد و بیدارش کرد . ظاهرا خواب بد دیده بود .

اما واقعا ناراحت شدم براش و حسرت خوردم برای همه روزها و سالهایی که با وجود بودنش ، بی او گذشت .

خیلی درد داره از دست دادن . دردناک تر از نداشتن .

دلتون بی درد ، لب تون خندون . شب تون بخیر .

گفتنی از جا و بی جا

دیشب هرچی سعی کردم پست بذارم نت راه نمیداد. 

از خودخواهی به حد و حصر آدما از غرور بیجا شون . از اینکه نفس میکشی باید از اونا اجازه بگیری . دکتر میری میای خونه کلی دعوات میکنن و میگن کاش زودتر بمیری .

از اینکه یه ریال خرجت نمیکنن اما دلار دلار منت سرت میذارن .

از حال های بد و بدتر این روزها . که با دیدن هر پست و هر ویدیو اشکم تو چشمام جمع میشه . برای آدمهایی که دنبال آرامش بیشترن.  برای همه خودم و همه دیگران دلم میسوزه. 

از دیشب کمی تب و سرما خوردگی دارم .

سرما خوردن تو این زمستون گرم .

زمستون که خیییییییلی منتظرش بودم اما حالا که اومده حالش خوب نیس مثل من مثل هم وطن من .

یه تکه متن گفتم در باب توصیف این روزها .

اینه. ..

زمستون گرم و

زمین لرزون

چشم تار اشک و

دست خالی و بسته

همه بار تن من

همه تن من بار


به زمستون گرم امسال و خشکی زمین و خشکی ریشه آدما.  به لرزه های پیاپی این دو ماه . به چشمان مادران و همسران چشم به راه عزیزشون.  به دست های خالی اما بسته از بغض.  به حال خراب تن من و تن تو اشاره کردم.  خدا کنه حال همه مون خوب بشه .



اولین کار طراحی

اولین کار کلاس طراحی م که طرح خاصی هم داره انجام شد .

خیلی روش وقت گذاشتم.

رنگ روغن رفت تو دوره سوم .

اینم عکس طراحی م.