اردوی آبادان

کاش میشد اینجا هم گاهی به جای نوشتن ، ویس گذاشت. واقعا هفته شلوغ و خسته کننده ای رو داشتم . از شروع مجدد مدرسه منم گیر امتحان گرفتن و تصحیح شدم و هنوزم امتحان مستمر اون یکی مدرسه مونده . برگه های امتحانی هم تصحیح نشده . 

میخوام اون موضوعی که خسته بودم تعریف کنم رو بنویسم . و راجب اردوی آبادان که فقط ما همکارا بودیم و از مدرسه مرضیه هماهنگ شده بود نه اون مدرسه مدیر خنثی . 

امیدوارم بعدا بتونم برای اون خنثی هم اسم بهتری استفاده کنم . 

اول از اردو شروع میکنم که میتونم بگم انرژی رفته کل هفته رو بم برگردوند ولی باز از صبح تا حالا بسکه گیر آشپزخونه و یخچال گردونی بودم ، انرژیم افتاده . اما روحم خوبه خوبه . 

الانم جبرانی قلمچی هستم تا ۸ شب . فرصتی گیر اومد که بنویسم . 


چند روزی بود برنامه آبادان برای چهارشنبه بعد تایم مدرسه ریخته شده بود . منم اعلام آمادگی و حضور کرده بودم . 


راستی مامانم هم نیس و باید اونم تعریف کنم و همکاری عروس رو بگم .


بگو مجبوری اینقدر دیر به دیر بنویسی که اینقدر رو هم جمع بشه. 

آره داشتم میگفتم دیروز از مدرسه اومدم و ناهار رو کشیدم خوردیم و تمیزکاری کردم و به داداش گفتم منو برسون دم مدرسه . تا وقتی همه همکارا بیان ، تو ماشین نشستم چون بیرون خیلی گرم بود . تا همه جمع بشن تقربیا ساعت ۴ حرکت کردیم ، و شور و هیجان و رقص های زیر زیرکی از چشم راننده و کِل و هورا بر پا بود تا برسیم . البته خانم و بچه های آقای راننده هم همراه شون بودن . و همه مون به این نتیجه رسیدیم که بعیده  با شیطنت هایی که همکارا نشون دادن ، خانم آقای راننده دیگه اجازه بده ایشون سرویس خانم ها رو بگیرن . 

من همراه بودم اما هیچ وقت به اندازه اونا حس و جو محیط رو نمیگیرم . به دلایل زیاد مثلا روحیه آروم و درونگرایی که دارم و رعایت حریم خودم به عنوان نیروی سال اولی . اما اونا کلیییی گفتن و فوضولی کردن و خندیدن . واقعا بم خوش گذشت میتونم بگم این خوشی رو زیر پوستم هم حس کردم و فقط سطح ظاهری پوستم نبود . 

اصلا جوری شیطون شده بودن که نگو و نپرس . 

دو ساعتی تو راه بودیم . ساعت ۶ روبروی کنزالمال خرمشهر پیاده شدیم ، شاید خیلی هاتون گذرتون خورده باشه . یه مال خیلی بزرگ و مثلا با قیمت های مناسب . 

اعلام کردن که یه ساعت و نیم کافیه دور بزنیم و ۷:۳۰ دم مینی باس باشیم . که البته تا مدیر یکی یکی بمون زنگ نزد جمع نشدیم . 

اول ورود به بازار من نمیدونستم با کی برم بگردم . یه فاصله ای تنها بودم . بعدش هم هر بار با یکی همراه شدم . اولش حس غریبی کردم . چون با هیچ کس صمیمیت نداشتم . از اون مرکز فقط یه تونیک و یه شلوار کارگو سبز خریدم . 

راستی نگفتم که تو حقوق فروردین حق سنوات و مرخصی هام رو دادن . 

بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم سمت منطقه امیری ... یه منطقه که تو آبادان بازارش جزو بازارهای شیک و لاکچریه. دیگه داشتم نگاه ساعت میکردم و حساب کتاب که ای بابا انگار داره دیر میشه تا برسیم خونه . ولی رفتیم تو اون بازار و تقریبا دو ساعتی هم اونجا بودیم و به زور ساعت یه رب به ۱۱ جلوی رستوران از پیش تعیین شده همون دور و بر ، جمع شدیم و به خریدای هم و دیرکردمون به شوخی گیر می‌دادیم. از اون بازار من بیشتر خرید کردم چون یه جاهایی آف خورده بود و بیشتر از کنزالمال پسندیدم . 

یه فرم اداری، دو تا کت ، یه شلوار لی راسته خریدم . من عید خرید نکرده بودم و همه اینا لازمم بود . خلاصه کلی پیاده شدیم ولی با دل خوش . حالا یه شال سبز کم دارم که ست کنم کاش حواسم بود همونجا میخریدم . 

تا شام رو سفارش بدیم و بخوریم شده بود یه رب به ۱۲ . دیگه تقریبا همه یه جورایی به شوخی ابراز نگرانی میکردن از این دیرکرد که مثلا شوهرامون رامون نمیدن و طلاق مون میدن و میخندیدیم . 

من یه چیزبرگر خوردم و واقعا چسبید . همه از چیزی که سفارش داده بودن راضی بودن . 

دیگه سوار شدیم و دوباره شارژ شده بودیم . همه خریدها رو به هم نشون دادیم و کل و هورا . 

به داداش گفته بودم زودتر بیاد جلو مدرسه . یه رب به دو من خونه بودم . اصلا باورم نمیشه . البته خدایی برای همه مون دیر شده بود . اومدم خونه خاموشی بود . فقط لباس عوض کردم و رفتم تو جام . 


بقیه موضوعات رو تو پست های جداگانه میگم اینجوری بهتره . 

هم شما خسته خوندن نمیشید هم من قاطی نمیکنم . 



نظرات 4 + ارسال نظر
شیرین ۲ شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 20:08

به به، چه تجربه باحالی، از اون تجربه هایی که کمتر از ۲۴ ساعته، ولی انگار آدم چند روز رفته سفر.

اصلا دور نمیبینم که یک سفر باحال مجردی چند روزه بری، حالا یا با تور، یا بادوستانت

الان در دوره آمادگی مقدماتی هستی که بعدا در سفرها بترکونی

آره واقعا انگار رفته بودم مسافرت ، مخصوصا که دو شب رسیدم و گفتم داداشم بیاد جلو راهم
عالی بود

تیلوتیلو شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 10:04 https://meslehichkass.blogsky.com/

رضوان جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 12:16 http://nachagh.blogsky.comy

ساره عزیزم ،خوشحالی تو باعث مسرت من است.

شما به من لطف داری عزیزم
الهی همیشه دلتون شاد باشه

فاضله پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 18:51 http://1000-va2harf.blogsky.com

خیلی خوشحال شدم

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد