صبح داشتم جارو میکردم یه دفعه قفسه سینه م تیر کشید، خیلی بد و دردناک، نمیتونستم نفس بکشم ، دیگه نشستم ، ده دقیقه شایدم بیشتر همین وضع بود دیگه گریه میکردم از دردی که به کتفم زده بود . سمت چپم بود و ترسیدیم شاید قلبم باشه . داداشم رفته بود اهواز درنتیجه زنگ زدیم شوهرخواهرم اومد منو برد نزدیک ترین جا که کلینیک شرکت نفت بود ، نوار قلب گرفتن و خدا رو شکر معلوم شد مشکل قلبی نیس ، دکتر گفت ناراحت شدی یا غصه خوردی ؟ نمیدونستم چی بگم ... خلاصه گفت دردت عضلانی هست و آمپول زدم و قرص دادن و برگشتم خونه .
استراحت نداشتم تا اومدم بخدا ایستادم پای گاز . هنوز هم نفس کشیدنم سنگینه .
این مدت خیلی از دست و پام کار کشیدم .
امشب شهر ما هم شلوغه و یه خبرایی شده بالاخره . به امید بهترین اتفاقات به امید پیروزی .
الان نشستم تو نزدیک ترین فاصله به جایی که بابا همیشه مینشست یا میخوابید، تو تصوراتم باهم حرف زدیم ، گفت حالم خوبه اگه شما خوب باشید ، بعد حس کردم دستش رو دورم گرفته و بین مون یه محبت جاری شد ، نمیدونم بگم توهم بوده تصور و خیالات بوده یا شایدم چیزی مثل واقعیت ، هرچه بود شیرین بود .
یه روزایی پشت هم کارام خیلی زیاد میشه ، استراحت شب و روزم کم میشه مثلا این دو روز . بچه ها دیر میان درنتیجه نه خواب شبم اوکی هست نه روز. هوا هنوزم گرم و دم هست و گاهی سر کولر یا حتی پنکه روشن کردن مشکل دارم بخاطر بچه ها .
حالا لابلای این بیخوابی ها ، خرید و کارای خونه هم پیش میاد . مثلا امروز مامانم گفت بیا بریم بازار ، از فوت بابا ، این اولین بار بود که میرفت بازار . رفتیم و هی اینو میخواد اونو میخواد ، منم بیشتر خریدها گرفته بودم تو دست ، گفتم ماما دیگه دستم درده اگه چیزی نمیخوای تاکسی بگیریم ، تاکسی گرفتیم و خریدها رسوندم تو حیاط، ایندفعه کار بانکی داشت و رفتم اونم انجام دادم . اومدم خونه هنوز خیلی ننشسته بودم که وقت سرخ کردنی ها رسید و ایستادم پای گاز . بعد هم تا خوردیم و شستم و جمع و جور کردیم ، ایستادم پای کیک پزی دوباره . قرار بود صبح بپزم که با برنامه بازار ماما عقب افتاد . همون کیک هویج و گردو بازم ، چون خیلی دوس داشتن دوباره درخواست دادن . همین رب ساعت پیش کارام تموم شد و کیک از فر بیرون آوردم خنک بشه و بعد برش بزنم .
راستی نشد بگم که حلوا شکری درست کردم
برای تجربه اول خیلی خوب بود اما با نظرسنجی معلوم شد طعم ارده کمی مونده بنظر میاد ، چون ارده رو داشتیم . درست کردنش خیلی راحته ، شیرخشک قنادی و پودر قند و ارده باهم قاطی میکنیم و کف یه ظرف اول پلاستیک میذاریم بعد مواد رو فشرده و پرس میزنیم تو ظرف و حداقل ۴ ساعتی تو فریزر و بعد یخچال و نوش جاااان.
تجربه متفاوت و چالشی بود ، درعین سادگی .
حالا دلم میخواد ماست درست کنم ، اما گفتم ساره تروخدا بیخیال دیگه ، برا خودت کار اضافه نتراش ، مخصوصا چیزایی که خیلی مصرف داشته باشه و مجبور بشی زود زود درست کنی . و ساره گوش کرد و بیخیال شد .
یادتونه گفتم کفشم شستم ... گذاشته بودم بالا آبگرمکن خشک بشه ، روز بعد اومدم دیدم پاشنه یکیش آب شده ، فقط دو بار پوشیده بودمش یعنی اشکم دراومد ، حالا باید فکر خرید یکی دیگه باشم .
چند روز پیش خاله دوستم ازین به بعد اسمش خاله مروارید، زنگ زد و بازم کلی ابراز دلتنگی کرد و قربون صدقه م رفت ، اصلا شرمنده شدم . پیش خودم گفتم برم بازار یه چیزی بخرم و برم پیشش ، دیروز بعد پیاده روی م رفتم براش یه روسری گرفتم ، خب مناسب ترین چیز برای یه خانم جا افتاده که خیلی از سلیقه ش خبر ندارم ، فقط میتونه یه روسری باشه اونم با ویژگی های خانم های مسن ، چندتا مغازه رو گشتم و یه مدل انتخاب کردم ، برای خودم هم یکی خریدم . رفتم پیشش و ایشون هم از قبل فوت بابا برام یه شال خریده بود که فرصت نشده بود به من بده و اینجور شد که یه کادو دادم و یکی گرفتم .
از وقتی کمتر تو خونه روسری میپوشم ، میتونم موهام رو مدل های مختلفی بزنم ، از گیر و کش موهام استفاده کنم و از دیدن مدلش لذت ببرم ، خدایی حالم بهتر میشه ، من حتی تو حسرت دیدن موهای سرلخت خودم بودم، حالا هر روز یه مدل میزنم ، پریروز ازین گیس های یه وری از جلو بافتم برا خودم ، امروز موهام باز گذاشتم و فقط با یه کلیپس مقداریش بستم ، یه روز هم دم اسبی و یه روز هم گوجه ای شیک . من اینجوری دارم فعلا لذت میبرم .
مامانم نون بخواد یا سبزی یا هرچیزی ، وقتی داداشم نتونه بره من میرم ، دیگه استرس ندارم و با خیال راحت میرم و برمیگردم .
حس میکنم پستم خیلی بهم ریخته ست و انسجام نداره
انگار عجله ای و بدون تمرکزه...
فردا هم میرم پیاده روی و بعدش خیاط هم گفته برم پرو فرم اداری م .
ثبت نام لاتاری برای مشتری های داداشم انجام دادم امسال و یه مقدار پول دستم اومده شکر خدا ، البته خیلی دیر تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم ، همش فکر میکردم شاید بلد نباشم ثبت نام رو انجام بدم ، خیلی نشد ولی بازم برای من خیلی خوبه .
سقف اتاق کذایی که قرار بود گوشه ش مال من بشه ، امروز توسط داداش و دامادمون سیمان شد که دیگه ریزش بارون هم نداشته باشه ، ولی من هنوز هیچ کاره م اونجا.
بااااید بازم بشینم پای طراحی یا نقاشی ، اما هر روز عقب میافته، شاید چون نیت کرده بودم کاری بزنم که برای فروش بذارم اما حالا نمیتونم ، و اگه بخوام کار دیگه ای انجام بدم باید بره گوشه کمد ، و دوس ندارم اینجوری بشه ، ولی احتمالا آخرش پای دلم بشینم و یه کار دلی بزنم حتی اگه تو سایز کوچیک باشه و نه رو بوم .
این حرفم تکراری شده ، چووون باید خودم خودمو با این حرفا بِشونم پای کار.
Reihane برام رمزت رو بذار.
دیشب کلییی رعد و برق و بارون خوبی زد . هوا هنوز البته گرمه . از طرفی خوشحال و شاکر شدم و از طرفی غصه خوردم برای اولین بارونی که پدر نیس و پیش خودم گفتم الان خیس میشه و این منو آزار داد و باعث شد کل شب رو نخوابم و فکر پشت فکر . و حرفایی که تو بارون های اول همیشه میزد برام تکرار و مرور شد . دلم خیلی ابری و گرفته شد و لذت اولین بارون از سرم پرید .
صبح پاشدم کارای هر روز رو کردم و طرفا ۹:۳۰ از خونه دراومدم برای پیاده روی. اتفاقا بارون ریز ولی مداومی هم زد و من بعد از سالها لذت خیس شدن زیر بارون رو مزه مزه کردم . آسمون ابری بود و هوا گرفته نه خنک ، اما من این لحظات رو به غنیمت هزار باره شاکرم . اومدم خونه کفشم که گِلی شده بود رو شستم و لباسام عوض کردم که خواهرم زنگ زد گفت برو برام کیک یزدی بخر میخوام ببرم سر خاک، بش گفتم خب زودتر میگفتی من تازه اومدم ، حدودا ۱۱ بود ، اما از اونجایی که نه گفتن برام سخته و همیشه سعی میکنم کاری راه بندازم ، دوباره با یه مانتو شلوار و کفش دیگه رفتم براش خریدم و برگشتم .
تو فکرم ایده طرح رنگ روغنم رو عوض کنم ، یه چیزی بزنم که مجبور نشم اونقدر نکیر و منکر بشم از طرف ماما. گاهی به خودم که فکر میکنم میبینم همه عمرم بخاطر بابا از خیلی چیزا گذشتم و نتونستم خیلی کارا کنم ، همیشه مشکل داشتم که بخوام بشینم پای بوم و رنگ روغن ، برای همین بود که رفتم سراغ سیاه قلم ، چون وسایل و حجم کار برام کوچکتر و سبک تر بود در ظاهر و چون میشد همه چیز رو جمع کرد ، غیر از یکی دو مورد بابا اصلا متوجه کارم نشد . ولی یادتونه همونموقع هم مامانم هی نظر میداد رو کارام ، که چرا همش مرد میکشی ، چرا همش سیاه کار میکنی ، چرا دندون این بیرون چرا بینی اون بزرگه و و و . حالا هم که بابا رحمت خدا رفت من جرات نکردم طرحی که تو سرم هست رو هم برا اتاق و هم برا بوم اجرا کنم ، به حدی که تصمیم گرفتم یا بوم رو کلا بذارم کنار و بازم کار کوچیک انجام بدم یا مدل طرحم رو عوض کنم . که احتمالا مدل رو عوض کنم بجای اینکه بوم ۵۰ در ۷۰ رو بچپونم اینور اونور . اما احتمال فروشش خیلی میاد پایین و من هدفم کار برای فروش بود نه انبار کردن بین در و دیوار و کمدها .
واقعا کی میاد که من اینقدر دست و پام تو همه چی بسته نباشه .
ملت ۴۳ ساله که برای آزادی داره جون میده و من هم بعد ۴۰ سال یه جورایی درگیر یه انقلاب هستم ، هر روز سعی میکنم تغییر هرچند کوچکی ایجاد کنم با همه جور فشاری که هست . اما مسیر برای من به نظر میاد خیلی دور و درازه . چیزی که بم نمیچسبه اینه که دلم نمیخواد راحتی و خوشبختی من در گرو فقط نبودن عزیزانم باشه . بابا رفت و برای من یه سری روزنه باز شد اماااااا دلم نمیخواد....
کاش جوری بلد باشیم زندگی کنیم که کنار هم عاملی برای رفاه و پیشرفت و خوشی هم باشیم نه مانع و دست و پا گیر .
و تو این هوای بارونی باز دلم فقط رفتن میخواد فقططططط.
از اسم وبلاگم که به جایی نرسیدم اما شاید یه روزی خیلی زود ، زودتر از عدد ۴۵ من هم رفتن رو تجربه کنم .
و شاید هم کللللللل دنیا جوری وارونه بشه که من به عشق و به زندگی برم و مزه همه نداشته ها رو بچشم . مثلا اتاق دار بشم بدون شریک یا حتی خونه دار. که هر دوش برای من چیزی در حد رویاست .
و شاید از خیلی چیزا و از خیلی سالها و خیلی از جوونی خودم رد بشم تا برسم به اون نقطه ، اما مسلما اون نقطه تو اون برهه زمانی به پررنگی و زیبایی الان نخواهد بود، بار درخت اگه به موقع چیده و خورده نشه بعدش هم دیگه خورده نمیشه ، دیگه میوه نیس بلکه در بهترین حالت مرباست و لواشک .
باورتون میشه تو مسخره ترین حالت الان همین حین نوشتن این پست آرزو کردم یه مرد اینجا پیدا بشه و بگه من آرزوهاتو میخرم فقط بگو چند ، و تو محال ترین حالت و غیرباورپذیرترین شکل بگه من برات یه خونه میخرم .
قشنگ معلومه که رد دادم . مگه میشه مگه داریییییم .
شما به بزرگی خودتون ببخشید انگار بارون کار خودش رو کرده ، یه چیزایی رو شسته برده اما یه چیزایی هم رو کرده که تو منطق جایی ندارن .
شما رو به عشق و این هوای بارونی و به بهترین اتفاق ها میسپارم.