-
من و حوضم
پنجشنبه 6 خرداد 1395 10:26
سلام به همگی دارم از گوشی مینویسم. چون بازم ماما بابا نیستن و من موندم و حوضم. حالم خوبه . تازه جارو کردن تموم شد . برنج خیسوندم بعدبپزم. احتمال داره عصربابچه ها یوگا برم بیرون . اگه پدر بود که عمرا حتی احتمال هم نبود. اما خدا را شکر حالا که نیستش حتمامیرم. تو فکرم الویه درست کنم ببرم. حالا بعد میام میگم چه خبر بوده ....
-
یه جمله
شنبه 1 خرداد 1395 09:36
میخوام امروز رو به سر زدن به وبلاگ های دیگه سر کنم وبعدش نوبت آزمایش دارم که باید برم .
-
من و پست هفتگی
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 09:55
این هفته هر روز یه طوری شد که نتونستم بیام پای وبلاگ . یکی دو تا از کامنتها رو هم از طریق گوشی جواب دادم . اما پست گذاشتن با گوشی خیلی برام سخته اونم با رژه های دایمی آقا و متلک زدن هاش . کلاس خصوصی این هفته را کلا کنسل کردن و گفتن دیگه نمیخوایم . اما پریروز زنگ زدن و گفتن برامون یه وقت بذار و هماهنگی ها را انجام...
-
یه پست کوچولو
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 09:33
من حالم خوبه . گفتم که ننوشتنم موقتیه . یه وقتایی آدم دلش تنهایی و گوشه گیری و بی خبری میخوات . هر چند که من نمیتونم نه تنهایی و نه گوشه گیری رو تجربه کنم تا شاید حالم بهتر بشه . اما بطور حداقل شاید یه راه هایی باشه که حال آدم رو بهتر کنه . داشتن دوست بزرگترین نعمته . من دوستام رو خیلی دوست دارم و برام خیلی عزیزن ....
-
شاید دیگه ننویسم.
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 09:50
امروز دلم یه تماس جدید و متفاوت میخوات . دلم میخوات یکی بهم زنگ بزنه که خیلی خوشحالم کنه . و فرق کنه با بقیه تلفن ها . یا یکی رو ببینم که حالم رو بهتر کنه . دلم میخوات که با شنیدن یا دیدن اون کس قلبم به تپش بیفته . خیلی میگذره از اون زمانی که قلبم از خوشی تپیده . تقریبا همه زندگی از ترس و استرس قلبم لرزیده . مثل یه...
-
موضوع نا معلوم
شنبه 18 اردیبهشت 1395 09:46
خیلی دارم فکر میکنم که چه پستی بذارم ؟؟؟ بذارین فقط بصورت یه جمله ای بگم براتون . شاید بعد حسم کشید بیشتر شرح بدم . 1- امروز کار بانکی دارم باید برم بانک و صد البته باید شرایطم رو جور کنم برای رفتن . 2- حساب بانکی بد جور در مضیغه قرار گرفته اما خدا بزرگه . 3- کلاس خصوصی که این مدت میرفتم به درخواست خانواده شاگردم...
-
قبول یا انکار
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 10:19
نمیدونم از چی بنویسم . خدا را شکر کلاسهای آموزشگاه شروع شد و هر روز بعدظهر کلاس دارم . صبح ها هم سه روز یوگا میرم . زندگی رو ریل تکرار پیش میره . اردیبهشت اومد و خبری از یار و همسر آینده نشد . زندگی در سکون کامل به خواب رفته . و من خیلی خیلی نگران خودم هستم . واقعا نمیدونم چی بگم و چکار کنم . انگار تو باتلاق موندم ....
-
دختر بابایی
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 09:14
خیلی ها میگن دختر بابایی هستن . خوش به حالشون که چه حس خوبی رو تجربه میکنن . من که برای بابام هیچوقت عزیز نبودم نه فقط من . بلکه خواهر و برادرهام . اینقدر دلم پره و ازش شاکی هستم که خدا میدونه . دارم با خودم کلنجار میرم که بنویسم که آروم بشم بعدش حذفش کنم . اما هنوزم ... بنویسم یه جورایی حس میکنم شاید بی احترام و بی...
-
حرف ...
شنبه 4 اردیبهشت 1395 21:01
چقدر دلم میخوات بی سانسور بگم که پدر چه سرمون میاره دلم میخوات با یکی حرف بزنم که خووووب به حرفام گوش بده ، حس و جون بده . ملامت نکنه ادای بزرگی درنیاره.
-
آرزوهای رنگارنگ
سهشنبه 31 فروردین 1395 09:13
الان که مجردم عاشق اینم که یه اتاق شخصی داشته باشم . بارها و بارها پیش اومده که آرزو داشتم یه اتاق برا خودم داشته باشم . یه اتاقی که رنگ در و دیوارش به سلیقه خودم انتخاب شده باشه . تخت توش بذارم و با هر چی که دلم دوست داره تزیینش کنم . مهمتر از همه اینکه حس کنم مال خودم و مجبور نیستم با کسی تقسیمش کنم . دلم میخوات توش...
-
میدونید ؟؟؟
یکشنبه 29 فروردین 1395 09:38
دیروز میخواستم برم بازار . چند جا کار داشتم . هر چی منتظر شدم پدر در موقعیتی قرار بگیره که من بتونم برم تا بازار و برگردم نشد که نشد . کلی انتظار کشیدم و ساعت رو نگاه کردم اما نشد که نشد . بله این نوع زندگی کردن منه که برای یه بازار رفتن باید زجر بکشم . با ترس برم و با ترس بیام . حالم خوبه این پست هم از روی عصبانیت...
-
گیر و گیر
پنجشنبه 26 فروردین 1395 09:22
این روزا از اون روزایی ست که به سختی دخالتها و حرف هایش را تحمل میکنم . خیلی خسته کننده و آزار دهنده ست که همه حرکاتت زیر ذره بین باشه و برای همه آنها مجبور باشی به جواب دادن . برای کلاس رفتن و حتی نرفتن . برای نوع غذایی که میخوری ، برای رنگ لباس و مدلی که میپوشی . برای سلام علیک کردن . برای ایستادن پای گاز ، برای کیف...
-
ادامه آنچه گذشت...
سهشنبه 24 فروردین 1395 09:19
بله داشتم میگفتم که جایی نرفتیم و همه روزها به کار گذشت . تا اینکه بعد اون همه اصرار و انکار رفتن و نرفتن . داداش متاهل شب 13 زنگ زد که بیاین خودمون تنهایی بریم شیراز . با یه حس خیلی بدی شروع کردم به جمع کردن بار سفر . و خیلی ناراحت بودم که مامانم بخاطر بابام نمیتونست همراهی مون کنه . در واقع یه جور لج بین بابا و بچه...
-
هنوز گیرم
یکشنبه 22 فروردین 1395 09:33
هنوز مامانم اینا برنگشتن برای همینه نتونستم بیام چیزی بنویسم . فرصت ندارم با این همه کار تو خونه . فعلا بای تا بعد.
-
نوروز خود را چگونه گذراندید؟
پنجشنبه 19 فروردین 1395 09:14
سلام به همه دوستان عزیزم . سال نو مبارک باشه . امیدوارم سال خاطره های خوش باشه براتون . الهی هر کی هر چی خیر براش پیش بیات . الهی به هر چی دلتون میخوات برسید. مثل نه نه ها دعا کردم شاید بهتر بگیره . هی الهی الهی کردم . منم خوبم خدارا شکر . امروز اومده بودم که براتون از خودم بگم اما فکر کنم صدام میکنن و باید برم . اگه...
-
ایشالا...
پنجشنبه 20 اسفند 1394 09:03
نمیدونم فرصت کنم باز بیام پای وبلاگ یا نه . آخه از یه طرف گیر خونه تکونی م ، یه طرف کار و یه طرف باشگاه . کلی هم کارا و افکار خورده ریزه دارم که تو ساماندهی شون یه جورایی گیر کردم. حالا تلاشم رو میکنم هرچقدر شد شد . نشد هم دیگه هیچ . امیدوارم سالی که میات به خوبی شروع بشه و به خوبی ختم بشه . ایشالا هر کی هر چه به دلشه...
-
دیوار یا پل ...
شنبه 15 اسفند 1394 09:00
گفتن تو زندگی دیوار نباش ،،. شما اگه دیوار نبودید ، ترجیح میدادید چی باشید ؟ من گفتن پل باش . بعضیا گفتن پل بودن خوب نیس . چون همه از روت رد میشن . من گفتم باید یه پل محکم باشی که حتی اگه 18 چرخ از روت رد بشه هم چیزیت نشه . اما بازم بعضی از بچه ها مخالف پل بودن ، بودن . یا بعضیا میگفتن من ترجیح میدم پل متحرک باشم هرکس...
-
زندگی ...
دوشنبه 10 اسفند 1394 21:05
زندگی یعنی نفس کشیدن با لذت . یعنی بخور و بخواب . بشین و پاشو . برو بیا . خنده و گریه . غم و شادی . اشتباه و تجربه . ارتباط با اطراف . سپاسگذار کائنات بودن . شاکر خدا بودن . یعنی یک روز ویران و خراب شدن و روز دیگر ساخته و سرپا شدن .یعنی من . یعنی تو . یعنی هر حرکت ریزی که میشه ایجاد کرد . من باز هم سعی میکنم خوب باشم...
-
از همه حال من
شنبه 8 اسفند 1394 10:04
میخوام از همه چی بگم . ربط دار و بی ربط ... حالم همچنان قر و قاطیه . اصلا گم شدم تو افکارم و نمی تونم خودمو جمع کنم . امروز رو خواستم یه جور دیگه شروع کنم اما انگار تو باتلاق موندم و دلم میخوات یکی بیات منو بکشه بیرون خودم تنها نمیتونم . هر طرف میگردم حس میکنم با یکی مشکل دارم . تو خونه با خواهرم . از محل کارمم بگم که...
-
بازم پنجشنبه غم انگیز
پنجشنبه 6 اسفند 1394 09:43
انگار یه هفته هایی هفته های غم ان . پست الان رو که دارم از گوشی مینویسم و امیدوارم ثبت بشه از نوع غمگین هست . نمیشه یه چیزایی رو گفت و یا گفتن شون مسئولیت میاره یا تو رو از چشم دیگران میندازه . اما اینجاست که من میتونم خودمو خالی و راحت کنم . شاید کسی حرفام رو تایید نکنه اما همینکه تو گفتن شون رو در رو نیستم کلی...
-
خداحافظ زمستون
دوشنبه 3 اسفند 1394 09:16
امروز میخوام برم بازار . اینجا هوا بهاری شده . البته همراه با گرد و خاک که قشنگ از یکم اسفند شروع شده . بعضیا کولر روشن کردن ما که نه هنوزیم . ولی من لباس زمستونی هام رو جمع کردم . از اینکه با این سرعت با زمستون خداحافظی کردم ناراحت شدم . آخه ازاین به بعد همش گرما و گرما و خاکه . سعی میکنم دیدم رو قشنگتر کنم که دیگه...
-
امروز ریز ریز شده ام...
پنجشنبه 29 بهمن 1394 10:56
این یک هفته از نظر روحی حال خوبی ندارم ، دوباره تمام نگرانی های عالم به درونم فرو ریز شده اند . به حدی خسته و داغونم که نمی دونم چکار کنم . آنقدر خسته مه که هر چی بگم کمه . امروز من شکسته ام و ریز ریز شده ام . آنقدر ریز ریز که نمی دونم چطور خودمو جمع کنم . خسته مه از همه چی ، از تن دادن به همه چیزهایی که دوس دارم و...
-
مروری بر پست قبل
دوشنبه 26 بهمن 1394 09:28
این مدت مشغله م زیاد بود و نتونستم بیام پای وبلاگ . تو پست قبل از کپسول زمان نوشته بودم که مربی یوگا گفته درست کنیم .... حالا این کپسول زمان چیه ؟ از ما خواست یه جعبه رو با هرجنس و طرحی که دوس داریم انتخاب کنیم و یه چیزایی توش بذاریم . مثل اون نامه 15 سال بعد ، عکس حالامون ، یه شعری که دوس داریم ، یا هرچیزی که از سفری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 09:18
نمیدونم چرا حس و میل نوشتن ندارم . از کپسول زمان بگم که مربی یوگا گفته درست کنیم و درست کردم ... از سرما خوردگی های مکررم ... از کتاب ازدواج مثل اب خوردن است ، که از سایت گیس گلابتون خرید کردم و به دستم رسید ولی هنوز نتونستم بخونمش ... شاید یه روز دیگه بیام با حوصله بگم...
-
در باب نام وبلاگ
دوشنبه 12 بهمن 1394 09:08
چون کار ترجمه دارم وقت پست گذاشتن ندارم . خدا را شکر حالم خوبه کلاسام رو میرم . شاکرم برای همه چیز. میخوام قسمت تو پرانتزی نام وبلاگم رو هم پاک کنم که دیگه فقط بمونه ر مثل رسیدن . که کاملا حس منفی رو از خودم دور کنم . پس به امید اینکه همیشه همه به خواسته هایی که به صلاح شونه برسن . همه طعم خوب رسیدن رو بچشن و از زندگی...
-
تغییر نام وبلاگ
شنبه 10 بهمن 1394 11:02
اسم وبلاگم رو از ح مثل حسرت به ر مثل رسیدن تغییر نام دادم .... هووووورررررااا
-
نامه از 49 سالگی به 34 سالگی
دوشنبه 5 بهمن 1394 09:48
سلام 34 سا له ای که همه لحظات تلخ و شیرینم را در وجود تو سر کردم ، و در وجود تو رشد کردم و بالیدم ، خندیدم و گریه کردم ، گاهی مردم و گاهی زنده شدم . اکنون که برایت می نویسم حال بسیار خوبی دارم ،کنار شومینه خانه گرم و کوچک و قشنگم نشسته ام با یک فنجان شیرقهوه و یک تکه کیک شکلاتی . طعم های زندگی ام را خیلی دوست دارم ،...
-
از من و از همه
پنجشنبه 24 دی 1394 10:23
این هفته ، هفته خوبی نبود . از روز شنبه صبح که از خواب پاشدم خستگی و افسردگی و دلهره و ترس زندگی کردن همراهم بود. مدتهاست سعی کردم پست انرژی مثبتی بذارم و اینقد از حال بدم اینجا ننویسم . اما امروز حسم کشیده یه کم درد دل کنم . اینقد دور و برم حرفهای ناراحت کننده میشنوم که خدا میدونه . اینقد پدر به همه چی گیر میده که...
-
نامه به خودم
شنبه 19 دی 1394 10:12
مربی یوگا ازمون خواسته یه نامه از سن الان مون به سن پانزده سال بعد خودمون بنویسیم و بالعکس. چند روزه که دارم بهش فکر میکنم که چی بنویسم که قشنگ باشه و به دل بشینه . من الان 34 سالمه 15 سال بعد من 49 ساله میشم ... بذارین یه چیزایی رو با شما در تخیلم ، درمیون بذارم . شاید ایده های خوبی هم ازتون گرفتم . تا اون سن حداقل...
-
آشنایی با گیس گلابتون
دوشنبه 14 دی 1394 10:07
مدت زیادیه که با سایت گیس گلابتون آشنا شدم اما راستش اول و آخرش رو نمی فهمیدم . میدیم که چیزهای خیلی مفیدی داره و آدم رو از دنیای تاریک غفلت و تکرار هر روزه درمیاره . اما نمیدونستم چطور ازش استفاده کنم . تا اینکه شنبه عضو سایت شدم و الان میتونم نظر بذارم و خیلی از خبرها رو بگیرم . یه قسمت داره به نام ( آرزوی خود را...