میشه گفت سه سالی هست که دلم میخواست این کار هنری جدید رو امتحان و تجربه کنم ، چند سالی فالوور یه پیج آموزش صابون هستم . هر یه مدت یه بار قیمت میگرفتم و میدیدم نمیتونم هزینه ش پرداخت کنم . هم خیلی دوس داشتم تجربه ش کنم و هم پیش خودم میگفتم شاید بتونم بفروشم . تا اینکه چند ماه پیش با کمی بالا و پایین کردن مواد اولیه و صرف نظر از خرید پکیج آموزشی ، تونستم یه سری مواد بخرم برای اینکه فقط دلم رو راضی کنم و کنجکاوی م رفع بشه . یه بار مدل قلب کوچیک زدم و امروز بقیه مدل هایی که اگه بشه عکس بذارم ، ببینید . البته تو پیجم گذاشتم .
خیلی وقت بود دوس داشتم راجبش براتون بنویسم ، یکی دو بار هم اشاره کرده بودم . تا رسیدیم به امروز .
خب وسایلم محدوده و فعلا در همین حد تونستم چند تا کار درست کنم ، اسانس نارگیل هم زدم و چه بو خوشی میدن .
اینقدر این مدت لابلای مشغله هام پیج های خارجی رو چک کردم که به معنای واقعی دلم میخواست یه کارگاه بزنم و کلی صابون تولید کنم و یا حتی برم تو اون کارگاه ها کار کنم . یعنی چه لذتی میبردم خدا میدونه . دلم تولید انبوه میخواست
سعی میکنم عکس ها بذارم برای کسانی که اینستا ندارن .
بازم بتون توصیه میکنم یه هنر دست بگیرید و حال تون رو خوب کنید .
خطا میزنه بچهها آخه چرااا
اگه شد تو پست های جدا براتون میذارم .
این دو روز تونستم خیلی کارا پیش ببرم .
دیروز رفتم مرکز بهداشت و طب کار ، متأسفانه آزمایشم انجام نشد چون ساعتش مناسب نبود و منم بی حواس سه لقمه نون پنیر خورده بودم . گفتن برو فردا بیا که میشد امروز. ولی همون دیروز شنوایی سنجی و بینایی سنجی و نوارقلب و ریه رو ازم گرفتن . امروز صبح اول وقت هم آزمایش دادم . و مونده فقط جواب رو بگیرم .
همون دیروز مانتو رو بام برده بودم و تو بازار پیش یه خیاط حرفه ای رفتم ، اول گفت من وقت ندارم ، منم با خنده و مخ زنی بش گفتم عهههه پس من چکار کنم گناه دارم بخدا ، خانم خیاط خندید و گفت باشه اگه عجله نداری میتونم تا آخر هفته یا اول هفته بعد بت بدم منم گفتم خیلی هم عالی . قیمت تعمیری فعلا چیزی که گفت نسبت به حدس خودم قیمت بهتری بود . حداقل خیالم راحت که کارش عالیه .
امروز هم دایی خونه مون بود ، مامان کله پاچه درست کرد ، جاتون خالی با خواهرم تو یه بشقاب تلیت ( بیخیال املاش خبببب ، حس ندارم گوگل کنم ، اما زشته خانم معلم ، حوصله ندارم چیه ، بدو برو املای درستش رو چک کن ، باشه صبر کنید تا برگردم)
همون تلیت یا ترید کردن درسته.
خب تلیت کردیم و زدیم بر بدن جاتون خالی خیلی هم خوردیم .
من از دیروز دعوت یکی از دوستان باشگاهی که هم هنرجوی منه و هم من ازش راهنمایی ورزشی میگیرم چون مربی اروبیک هست ، بودم . قرار شد بعد کلاسم بیاد دم زبانکده با هم بریم کافه رستوران. براش یه شال و دو عدد صابون دست ساز خودم رو هدیه بردم .
جریان صابون سازی م رو بعدا تعریف میکنم .
پیش خودم فکر کردم خب یه تکه کیک و یه نوشیدنی قراره بخوریم دیگه... اما دوستم گفت شام میخوریم . و هرچی خواستم سبک سفارش بده قبول نکرد . یه سالاد سزار شریکی و هر کدوم یه پرس جداگانه کباب وزیری سفارش دادیم . حجم غذا خیلی زیاد بود با مخلفات دورش ، من حتی نتونستم یک چهارم اون مقدار رو بخورم ، هنوز از ناهار فول بودم، الکی بازی بازی کردم ، البته خیلی هم خوشمزه بود ، کباب وزیری یه سیخ جوجه بود و یه سیخ قطور کوبیده با سالاد و سیب زمینی و سبزی و و و . کلیییی حرف زدیم با هم . البته من با هر کس برم بیرون بیشتر شنونده هستم . ولی امشب فهمیدم چقدر شباهت ها داشتیم .
شباهت هایی که بعد مرگ یکی از والدین از پس جریانات جدید ، ایجاد میشن .
به قول همین دوستم ، گفت حداقل فهمیدی که تو تنها نیستی ، خیلی هامون همین طور هستیم ولی خب شرایط حرف زدنش پیش نمیاد .
خیلی وقت بود بیرون برای تفریح نرفته بودم و واقعا برام خوب بود و حتی از پیشنهادش کلی ذوق زده شدم .
دایی چند باری هست اصرار میکنه یه روز یا نهایتا دو روز برم پیشش و با هم کمی بگردیم . امروز جلوی همه و مامانم گفت ، قرار شد تو اولین فرصت یه پنجشنبه جمعه تنها برم خونه ش و تفریح کنیم . دایی بعد از فوت همسر اول ، ازدواج کرد ولی هنوز خونه ش همونجور مونده برای دورهمی های دختراش ، و خودش با همسر جدید زندگی میکنه . و من قراره باش برم خونه خودش و احتمالا سری بزنم به همسر جدید .
حالا تا ساره بره بعد میاد تعریف میکنه .
برنامه کلاسی دو تا مدرسه رو هم امروز بم دادن
هنوز کار کردن تو محیط شاد رو انگار بلد نیستم ، هر کار کردم فایل دانلود شده رو باز کنه نشد ، البته نیم ساعتی هست که نصبش کردم .
هرچی از ایتا و شاد فرار کردم ، دیگه اینجا گرفتنم
امروز چند تا از کارام پیش رفت ،
پولی که میخواستم به حسابم برگشت ،
یه فرم خریدم و حالا باید بگردم دنبال یه خیاط خوب که هم کارش تمیز باشه هم خب منصف تو کار تعمیری که خیلی ازم پول نگیره ، به سه گزینه زنگ زدم فعلا هیچ کدوم پاسخگو نبود . انشاالله فردا بازم زنگ میزنم . یکی دیگه هم باید بخرم تا ببینم چطور شرایطش رو جور کنم .
عکس هام از عکاسی گرفتم .
فردا میرم آزمایش رو هم انجام میدم . امروز نشد متأسفانه، صبح خبر فوت یه جوون رو بمون دادن که کلی دل و جگر منو سوزوند و چشمام رو گریوند. صبح با ماما رفتیم خونه شون و تشیع جنازه بعدظهر بود که من البته کلاس بودم.
استاد این هفته رو تنفس داده البته من یه مقدار رو مدلم کار کردم و کاری به تنفس ندارم ، فقط فرقش به اینه که استرس و نگرانی م رفع میشه تو کار ، ولی چون میدونم ممکنه همه چیز یه دفعه بهم بخوره و کارای غیرمنتظره پیش بیاد ، کار رو به روز آخر نمیسپارم. همین الانم میخواستم بشینم طراحی کنم اما جای مناسب گیر نیاوردم و درنتیجه اومدم وبلاگ گردی .
هنوز هم ورزش میکنم و مصمم هستم تو کارم . امروز که خبر رو دادن من تازه رفته بودم در انبار باز کنم ، وقتی شنیدم دیگه واقعا حال ورزش نداشتم . رفتیم و برگشتیم آروم تر شده بودم و یه کوچولو دل دل کردم ولی خیلی زود استپ رو برداشتم و رفتم تو انباری و ورزشم رو کردم . ورزش اگه دو روز عقب بیافته هم مغزم تنبل میشه و هم بدنم باز الکی ریلکس میکنه و ممکنه دوباره بعد ورزش بگیره.
من تو انبار ورزش میکنم و فضام هم خیلی کمه ، تو خونه راحت نیستم اصلا ، درسته تو انبار خیلی گرمه اما ذهنم آرومه و نه صدای اهل خونه و نه رفت و آمدشون اذیتم نمیکنه .
چند وقتی هست که هر چی توحیاط پیدا میکنیم، کشون کشون میبریم تا خونه مون . میشه گفت خیر و برکت تو حیاط زیاد شده ، هر روز کلی غذا رو زمین ریخته که به اندازه یه زمستون میتونیم جمع کنیم ، بخوریم و با خیال راحت بخوابیم . البته اینو مدیون گربه ها هستیم . هرچی از غذای اونا اضافه میاد نصیب ما میشه . خدا خیرشون بده که هوای حیوونا رو دارن ، وگرنه تو این گرما غذا کجا پیدا میشه ، زندگی به سختی میگذره، آفتاب داغ و آب نیست و ما عین کولبرها هی درحال جمع کردن اضافه خورده های گربه ها هستیم . بین آدم ها خوب و بد زیاد هست ، تو این خونه یه دختری هست میاد میشینه روبروی پنجره خونه ما و کمک میکنه اون غذاهایی که پایین دیوار جمع کردیم تا به زور بالا بیاریم و تو انبار زمستونی م جا بدیم ، غذاها رو هل میده تو لونه ما ، خدا خیرش بده چقدر کار مارو راحت میکنه ، ما شنیده بودیم مورچه های داخل خونه رو کلا بلوکه میکنه ، خب شایدم حق داره ، ما وارد حریم خصوصی شون شدیم ، حالا که من باش حال میکنم با این کمکی که بمون میکنه ، وقتی میاد میشینه جلو پنجره مون اولش همه مون میریم عقب و ازش میترسیم ولی بعد وقتی میبینیم چقدر با حوصله دونه دونه غذاها رو هل میده داخل لونه مون ،همه مون براش دست میزنیم ، جیغ میزنیم ، سوت میکشیم ، و همه با هم میگیم بیگ لایک تو یو ساره ، وی لاو یو ساره .
امروز هم برنامه عوض شد ، نه جارو کردم و نه گردگیری.
بدون اینکه حرفی بزنم ماما گفت غذا از بیرون بخریم .
تا همین لحظه من فقط حمام رفتم و لباس انداختم تو لباسشویی.
آخ که چقدر دلم سفر میخواد ، کارم شده چک کردن پیج های تور ، ولی هیچ چی رو نتونستم برای رفتن جور کنم . ولی احتمالا همین دنبال کردن خودش یه قدم رو به جلو هست برای به وقوع پیوستن... بهتر از اینه که کلا پرونده ش رو ببندم .
شاید برای من هم پیش بیاید .