امروز هم برنامه عوض شد ، نه جارو کردم و نه گردگیری.
بدون اینکه حرفی بزنم ماما گفت غذا از بیرون بخریم .
تا همین لحظه من فقط حمام رفتم و لباس انداختم تو لباسشویی.
آخ که چقدر دلم سفر میخواد ، کارم شده چک کردن پیج های تور ، ولی هیچ چی رو نتونستم برای رفتن جور کنم . ولی احتمالا همین دنبال کردن خودش یه قدم رو به جلو هست برای به وقوع پیوستن... بهتر از اینه که کلا پرونده ش رو ببندم .
شاید برای من هم پیش بیاید .
سلام.
سارهجان، دختر باانگیزه.
خوشحالم که یه کم به خودت استراحت دادی، آخه که نباید به همه سرویس بدی. امیدوارم یه سفر عالی برات پیش بیاد که حسابی خستگیهات رو بشوره ببره. من خیلی ناامید شده بودم. خیلیخیلی. هرچی تلاش میکردم، به اون هدفی که داشتم نمیرسدم. البته هنوز هم به اونچه که میخوام نرسیدم. یه جورایی پذیرفتم که باید خودم رو با اوضاعی که الان دارم توی زندگی هماهنگ کنم. بیشتروقتها خودمون باید به خودمون کمک کنیم. حتی پدرومادرمون و اطرافیان نزدیکمون هم ما رو نمیفهمند. خلاصه امیدوارم که خوشیهات پایدار باشه. برام دعا کن.
رعنای عزیزم خواهش میکنم نگو ناامیدی عزیزم، خواهش میکنم فعالیت هایی تو زندگیت بگنجون که حالت رو بهتر کنه و دغدغه هات رو خاموش حتی اگه موقتی باشه
محتاجیم به دعا عزیزم... چشم