تجربه های آشپزی

همین حالا چقدر دلم خواست که پاییز می‌بود، 

پاییز خنک ،

زرد و نارنجی ،

با خش خش برگ هاش ، به همون زیبایی و با همون هوای دو نفره که فعلا برای من فقط حسش هست ولی با اینکه تجربه ش نکردم ، میشه لذت و زیبایی ش رو درک کرد . 

و قبلا بارها گفتم ما اینجا پاییز نداریم ،

زرد و نارنجی نداریم ،

خش خش برگ نداریم ،

ولی چون حسش میکنیم یعنی زنده ایم . 



این هفته نتونستم  طراحی کنم . وقت نکردم و ذهنم آشفته بود . اولین باره که من تکلیف نمیفرستم .  واقعا نششششدددد ، هم دست و دلم به کار نرفت هم وقت نکردم اصلا . 

من تنها کسی هستم که همیشه تکلیف فرستادم ولی این بار ... 

به خودم گفتم  ولش کن اشکال نداره . بالاخره  کارای مهمی برای مدرسه داشتی که باید انجام می‌شد.  و همین آروم ترم کرد . 


دلم میخواد جلسه مشاوره بگیرم همین روزا ، اما امکانش نیس متأسفانه.  



بچه ها امروز مرغ تو تنورک پلاستیکی درست کردم تو فر . 

حوصله کلی سرخ کردن نداشتم . مرغ رو زعفران مال و نمک و پاپریکا و پودر سیر و نعناع تند آغشته کردم و گوجه و پیاز تکه درشت هم گذاشتم تو پلاستیک . خیلی خوب پخت . اما انگار طعم سیر به مزه مرغ غالب شده بود و یاد ماهی می افتادم . پیش خودم گفتم کاش همه خوش شون بیاد که از سرخ کردنی یه ذره کم کنم . ولی خودم هم اونقدر راضی نبودم . طعمش خوب بود نه عالی . یه جوری که بگی به یه بار می ارزه . فکر کنم اگه طعم دهنده ها عوض کنم خوشمزه تر میشه . اما فکر نکنم اهل خونه دیگه ریسک مجدد رو بپذیرن . 

شما اگه از تنورک پلاستیکی استفاده کردید و مرغ خوشمزه  در حد عالی پختید به منم بگید .  

هرچی بتونم غذاهای فری رو بیشتر کنم برای فصل مدرسه اذیتم کمتر میشه . 


تنورک یا کیسه پخت غذا در فر 

مارک گرین 





خدایا در قلبم انتظار چیزی که اتفاق نمی افتد را قرار نده.


دعا قشنگتر از این هم هست؟


انگار کسی پست رمزدار رو باز نکرده ، البته چیز مهمی هم نیس اما من باید یاد بگیرم همه چیز رو عمومی ننویسم . 




گاهی فقط برای خودم تراپی نویسی میکنم .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر دو روزه

پنجشنبه صبح خواستم با تاکسی برم شهر دایی ، اما داداشم گفت هوا خیلی گرمه بخوای بری ترمینال اذیت میشی خودم میبرمت،  گفتم نمیخواد خودم میرم اینجوری تو هم مجبور نیستی مغازه ول کنی دو مسیر بری بیای . قبول نکرد و منو رسوند دم در خونه دایی . اونجا کمی نشست و دایی پذیرایی کرد و داداش برگشت خونه.  

یه ساعتی با دایی حرف زدیم و اتاقم رو نشونم داد و بعد گفت بریم بیرون برا ناهار و یه دور بازار . هوا که ناجوانمردانه گرم و شرجی بود ، رطوبت رو گوشی من ۸۷ درصد بود ، خوردیم به افزایش دما و کلا بازار رفتن ها اصلا به دلم مزه نداد بسکه نفس کم می‌آوردیم و عرق میکردیم . ولی چند تا پاساژ رو گشتیم ، پاساژ و مال های شیک و فراوون زیاده تو شهر عینک ریبونی ها 

یه تاپ مشکی که خیلی وقته لازم داشتم برداشتم که با اصرار  ، دایی پولش حساب کرد . بعد هم رفتیم تو صف غذای بیرون بر و کباب گرفتیم اومدیم خونه و دوتایی خوردیم ، جاتون خالی بعد اون گرما و گرسنگی بم چسبید . این دو روز ظهرها یه مقدار پا تلویزیون بودیم و یه فاصله یه ساعتی هم چرتی میزدیم . شب و روز اول من اصلا نتونستم بخوابم اما روز بعد بهتر بودم . دایی از اون آدمای اهل دل و فعال و پرتجربه هست با کلییییی خاطره و حرف . منم یه آدم درون‌گرا و خیلی ساکت . این تفاوت رفتاری منو کسل و خسته می‌کرد.  اما دایی سعی ش این بود که به من خوش بگذره.  دوباره عصر میرفتیم تو شهر بستنی می‌خوردیم و پاساژگردی،  روز دوم هم سه تا شال و یه تاپ دیگه خریدم ‌ . اونقدر بازار رنگ رنگی بود و متنوع که خدا میدونه . اما من نمیخواستم چیزی بخرم چون پول نداشتم و کارت خواهرم رو برده بودم که تونستم همین شال و تاپ رو بخرم . اگه شرایط دیگه ای بود حتما بیشتر خرید میکردم . شب اول شام سمبوسه خوردیم و شب دوم سوسیس بندری رو خونه خانم دایی خوردیم . ناهار رو هم قیمه از بیرون بر گرفتیم و بازم تو خونه خوردیم . چای آماده میکردم و سفره دو نفره مینداختم و دو سه دونه ظرف میشستم . دیگه هرچی باشه پذیرایی یه مرد با یه زن خیلی فرق داره و حتی کم داره ‌ . مخصوصا که ما خانم ها عادت به ظرافت و کدبانوگری داریم . 

درکل تنوع خیلی خوبی بود . خانم دایی خیلی زن آروم و انرژی مثبتی بود . چقدر هم اصرار کرد بمونیم اما نموندیم . خیلی خوب هم پذیرایی  کرد و چقدر از نقاشی که براش برده بودم خوشش اومد .  روحیه خانم دایی به من شبیه تر بود ... ساکت و کم حرف 

امروز صبح زود ۶:۳۰ بیدار شدم چون ترسیدم دایی کاراش دیر بکنه ، هرکار کردم منو فقط برسونه ترمینال،  ایشون هم گفت نه دایی چطور بذارم با تاکسی بری وقتی داداشت تورو نذاشت 

گفتم دایی من خیلی سال تنها نرفتم جایی داداشم دلش نیومد من اذیت بشم وگرنه من مشکل تنها رفتن ندارم . دایی گفت خب منم نمیخوام اذیت بشی ... یا خداااا ... هرکار کردم راضی نشد و منو رسوند خونه و دوباره برگشت . 

یادم باشه دفعه بعد هیچ رقمه قبول نکنم کسی منو برسونه . والااا . میذاشتید یه کم خودم باشم و خودم . 

حالا خونه م . 

راستش هوای شهر خودم حالی داد بم تو ورود به شهر که نگو . 

هرجا که بری و هرچقدر که خوش بگذره، ‌شهر آدم یه چیز دیگه ست .


و اما فانتزی شیرین زدن یه ساز واقعی رو تونستم محقق کنم ، دایی کلاس سنتور میره و من نشستم پای ساز و زدم . چه کیفی میداد . سنتور از اون سازهای خیلی خوش صداست که هرجور بزنی قشنگ میشه . چند تا تک تراک زدم 


سه روزه ورزش نکردم ، خداکنه فردا صبح باز پاهام قفل نکنن ‌ . 

طراحی هم بازم هارمونی دست باید کار کنم .  این هفته حس میکنم خسته طراحی دست هستم ، اما باید همت کنم . اینجور که استاد گفته خدا بخوااااد جلسه بعد آخرین تکلیف دست رو داریم و بعد میریم آناتومی پا .  خیلی دست کشیدیم خدایی ششششششش ماااااااهههه ‌ . 


دلم برای پوش پوش خیلی تنگ شده بود بیشتر از بقیه . 


راستی تو پست های قبلی کلمه تکفل را تکلف نوشته بودم ، اشتباه شده بود . تحت تکفل بودن یا نبودن درسته نه تکلف

رشد شخصیتی

این یکی دو هفته چند مورد بی نظمی کاری تو کارام پیش اومد که اگه ساره یه سال پیش بود احتمالا  ازشون رد میشد . 

این تغییر رو حتی خواهرم متوجه شده و گفت چه عجب از حقت دفاع کردی ، تو این زمینه رشد جدیدی کردی آفرین . 

مثلا اینکه داروخانه پول زیادتر ازم گرفته بود که بعد از یه هفته متوجه شدم ، رفتم با نسخه پیچ خیلی محترمانه و مؤدبانه مطرح کردم ... ایشون مثلا محترم و آروم بود ، اما پرینت حساب گرفت و شماره کارت من و ساعت و روز خرید و حتی دوربین ها رو چک کرد که این خیلی به نظرم زشت بود ، بعد هم به دکتر داروخانه گفتم ایشون بعد کلی بازجویی و دوربین رو کردن ، نپذیرفت که پول اضافه گرفته و بلند کرده یه مقدار پول به من میده انگار من اومدم صدقه بگیرم . 

به دکتر گفتم خیلی بم بر خورد . 

دکتر داروخانه گفت  من کاملا به شما حق میدم و عذرخواهی  کرد و مابقی پول منو داد . 

گفتم من عمری مشتری شما هستم نیازی به این رفتار نبود فوقش یه کم و زیاد قیمت بود و همون پرینت حساب کافی بود که قبول کنه از من زیاد گرفته و بگه ببخشید اشتباه شده ، نه اینکه مثل گدا با من برخورد کنه . 

عذرخواهی های دکتر آب رو آتیش بود . اما دیگه اون داروخانه نمیرم چون بار اول نبود پول اضافه میگیره . 



و اینکه دیشب رفتم نقاشی که دادم برا قاب رو تحویل بگیرم ، دیدم شیشه ش تمیز نیس ،گفتم  تمیزش کنید گفت چشم . منم دیگه چک نکردم و رفتم مانتوم از خیاط تحویل بگیرم ، اونجا متوجه شدم وای این شیشه چقدر از زیر و رو کثیف . همینجور حرص خوردم که این آقا پیش خودش چه فکری کرده . مجبور شدم دوباره برم اونجا ، گفتم این شیشه رو اصلا نمیخوام خیلی کثیفه ، برام کامل عوضش کنید فردا میام میبرمش ، و از ترس تعطیلی امروز بعدا خواهرزاده م رو فرستادم همون دیشب تحویلش گرفت . اما تلفنی که با اون آقا داشتم تحویل رو هماهنگ میکردم بش گفتم اگه شما کارتون رو درست انجام داده بودید حالا من تو دردسر نمی افتادم ، اونم گفت حق با شماست و عذرخواهی کرد . 


موندم چرا کارشون رو درست انجام نمیدن ملت ، و همش باید بحث کنی یا حتی دعوا . حالا من که تازه زبونم باز شده و واقعا محترمانه حرفم رو زدم . اما اگه هر کدوم وظیفه مون رو درست انجام بدیم دیگه تلنگری نمیشیم به اعصاب داغون همدیگه که بخواد منفجر بشه . 


شیشه رو تمیز تمیز کرده بود و تحویل گرفتم . کادوپیچ کردم که بدم خانم دایی . 


ترسم رو تو یه سری چیزا از بین بردم . راحت تر برخورد میکنم و آروم ترم .