جادو شدم ...

هنوز هیچی نشده من عاشق شدم ... یه جوری مستم که فقط خدا میدونه . اصلا باورم نمیشه چطور میشه غرق این جادو شد ... چطور این همه سال حسش نکردم ... چطور عاشقش نشدم . 

چطور ندیدمش،  چطوری وجودش رو حس نکردم و صداش رو نشنیدم . 

هنوز اونقدر خودش رو نشون نداده ولی من حالم دگرگون شده و هوش و حواسم پریده . درونم عاشقی میکنم و دلم فقط رفتن تو آغوش خنکش رو میخواد . 

من حس میکنم عاشقم الان ..‌ 

بیاید پایین ...






























بازم بیاید تا بگم عاشق کی شدم بعد این همه سال ..‌







































حالا حق دارید با دمپایی بیافتید دنبالم .. 

من عاشق پاییز شدم ... 

ببخشید فکر کردید پای یک انسان یا یک مرد درمیونه 

نه عزیزم خبری از هیچ مردی نیس .. هنوز کلیدش رو دست کسی ندادم .


ولی باورتون نمیشه هوا هوای عاشقیه.. شما الان تو شهرای خنک تون و سردتون چقققققددددر عاشقید ... چقدر مستید ‌ . 

من تو شهر خودم پاییز ندارم .. هیچ برگ نارنجی و زرد و قرمزی رو زمین نیس ... فرش رنگ رنگی پهن نیس ... هیچ قدمی با خش خش همرا نیس . هیچ وقت نبوده و نیس ... 

من شیراز که بودم همه  پاییز برام جدید بود ... اونقدر لذت میبردم که نگید . اونموقع گوشی معمولی بود ... البته عکاسی میکرد ولی انگار فاز عکاسی نمیداد منم اون سالها تا قبل خریدن گوشی لمسی اهل عکس گرفتن زیاد نبودم . آخرای دانشگاه بود که اولین گوشی تاچ رو خریدم ۱۵۰ تومن ، صورتی رنگ ... 

بگذریم ... 

خلاصه عکسی ندارم از اون همه برگی که رو  زمین  زیر پام پهن شده بود . از اون درخت هایی که جلو چشمم لباس تن شون رو تکه تکه لخت میکردن . و فرش پای من میکردن و چه سخاوتمندانه  بود پاییز و حتما هنوزم هست . 


حالا من فقط چون هوامون شرجی نیس و چند درجه خنکی حس میکنم اینجور دیوونه شدم . فقط دلم میخواد برم و قدم بزنم ... صبونه تو پارک بخورم ... چند ساعتی تنها بشینم ... 

وای هر کلمه که مینویسم منو پرت میکنه تو روزای دانشگاه و شیراز ... 

خدای کاش یه دکمه بَک داشتی و من برمیگشتم به اون روزا و بیشتر عاشقی میکردم.  ولی این کاش هیچ واقعیتی نداره و هر قدمی به عقب فقط تکرار همون زمان و تجربه ست نه چیز دیگه . 


پاییز از دور منو جادو کرده .. 

خواستم اسم پست رو بذارم جادوی پاییز ... بعد شیطنتم گل کرد و گفتم بذار یکم بچه ها اذیت کنم بگم مثلا عاشق شدم .. خوشحال بشن . 



من برم که کلی کار دارم ... واقعا زمان کم میارم .. 

راستی از شنبه میرم ادامه ترم رو میدم  و از خونه درمیام.  


پدرتر

کاش پدرتر بودی ... و حسرت محبتت رو به دلمون نمیذاشتی .


الان ۵ صبحه.  یه ساعتی میشه بیخواب شدم . افکار بم هجوم آوردن . 

زیر پتو گوشی دست گرفتم که بنویسم . من همیشه ملافه میکشم رو خودم چون گرمایی هستم ، شاید از کل زمستون هم یه ماهش برم زیر پتو ،  اما دو روزه که سرگیجه  میگیرم و تب میکنم ، تقریبا بعدازظهرها.  

میگن ویروس تا دو ماه یا سه ماه تو بدن باقی میمونه ولی دیگه ناقل نیستی . 

حالا انگار ویروس تو بدنم تازه فعال شده . شروع کردم به ادامه درمان و به داداشم گفتم هویج گرفت که آب بگیرم بخورم . 


از همه این حرفا بگذرم و بگم چرا اینجام ‌ .

جمله اول این پست رو دیروز گذاشتم  که احساسم یادم نره و مگه میشه آدم نیاز به عشق و محبت پدر رو بتونه انکار کنه یا بیخیال ..‌.

بیخوابی الان هم منو کشید اینجا که از دلم بنویسم . شاید راجب آقا نتونم از عشق زیاد بگم ، چون وجود نداشته ، اگه داشته اونقدر کمرنگ بوده که حس نشده . ولی راجب خودم میتونم بگم . میتونم از نیاز محبتی که ازش دارم بنویسم . و از اینکه چقدر دلم میخواد تا آه آخر نرسیده و فرصت ها تموم نشده و زنگ ها به صدا درنیومده و کاروان آخر راهی نشده ، به خودش بیاد و مهربون تر باشه و واقعا پدرتر باشه . 

دیروز بازم یه حال خیلی بدی تو خونه راه انداخت ... بماند .‌‌..

اما تو دلم باش حرف میزنم میگم بیا تا دیر نشده یه خاطره خوب بسازیم . و تو یه  قاب  متفاوت از همیشه کنار هم قرار بگیریم . یه قاب مثل اون قاب عکسایی که تو خونه دوستام دیدم ،  قابی که پدر و دختر  ،  پدر و پسر ،، پدر و همسر کنار هم با یه لبخند ته دلی  قرار گرفتن .  بیا فرصت دوست داشتن رو به هر دومون بده . بیا و کاری کن که خط پایان بدیم به همه این جنگ ها و کینه ها . 

خودِ دلم هم  نمیخواد که فقط  گاهی بسوزه برات . 

خودِ دلم میخواد عاشقت باشه ‌. 

تنم آغوشت رو میخواد . 

زبونم ، گوشِت . 

و شونه هام دستات رو ‌ .


نمیدونم این همه جنگ و نفرت تا به کی .  خواهش میکنم  به خودت و به موهبت وجودی پدر بودنت بیا . 




این نوشته حرف دل منه . کاملا خالص به تاریخ ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ .

و من و خانواده م هر راهی رو برای ایجاد ارتباط  بهتر و ساخت یه پل جدید با آقا زدیم ، هر جورش رو امتحان کردیم ‌ . اینو گفتم که نگید خب ساره تو بیا شروع کن .‌‌  به قول دکتر هلاکویی  نه عزیز ، من همه راه ها رو رفتم و شکسته تر و ناامیدتر از همیشه برگشتم . و زانو زدم تو وجود خالی نبودنش.  و گم شدم تو عمر سوخته و تباه شده ش . و فقط خاکستر دل سوخته من موند که گاهی با یه آهی ، دوباره زبانه میکشه ‌ . 



سکوت بی برقی

از صبح زود برق نداریم تا همین الان که دارم مینویسم . 

خوبیش اینه که دو روزه که  شرجی نیس  . البته طبق تجربه هر ساله ما تا آبان و آذر هم شرجی و گرما داریم . 

یه سکوت دلنشینی بود اول صبح خیلی لذت بردم ‌‌. 

آخه تو خونه ما در حد محال پیش بیاد که سکوت باشه . همیشه غیر از صدای وسایل برقی ضروری ، صدای تلویزیون  و آقا خونه رو همیشه پر میکنه . بچه‌ها هم که بیان اخبار و حرف زدن و کلا شلوغی . 

رفتم تو حیاط صورتم بشورم و یه حال خوبی بم دست داد یعنی  همین که شرجی نباشه ما میگیم خنک 

دلم خواست برم سفر.  تنها هم که نشه ولی با خواهر برادر میرفتیم خوب بود . خیلی دلم میخواد برم شیراز و کوحمره تو خونه باغ دوستم . 


زندگی همه چیز  رو برام  تبدیل کرده به حسرت ... حتی سکوت خونه رو . حتی نشستن تو هوای آزاد . 


حالا بعضیا خسته میشن از سوت و کوری خونه هاشون . خب متاسفانه آدمیزاد همینه به چیزی که داره قانع و راضی  نیس و استاندارد آدما خیلی با هم فرق داره . 

یا بعد یه مدتی زود اون شرایطی که آرزو میکردی ، رنگ و لعابش از دست میده و تکراری میشه و حتی باعث دلزدگی.  و این طبیعت  آدمیه که باعث ایجاد تغییرات  جدید و پیشرفت و حرکت میشه وگرنه اکه قرار بود به هر نقطه برسیم بگیم اینجا نقطه تکاملِ ، پس دیگه جلوتر نریم .. البته این نظر منِ . 

من که خیلی دلم تنهایی میخواد . آرامش میخواد . 



اتمام قرنطینه

بخاطر غرغرهای آقا من دیروز صبح  از قرنطینه  دراومدم ‌ 

فقط  حدود ۵ روزی قرنطینه بودم . 

فعلا با ماسک و دستکش  کارا میکنم که یکشنبه کلا ۱۴ روز پر میشه . 

علائم  جدیدی هم نداشتم . 

اونقدر با این و اون مشورت کردم که خودم گیج شدم . یکی گفت کروناست یکی گفت نیس . البته حتی پزشک و پرستار،  نظر یکسان نداشتن . 

سر کرونای من اختلاف  زیادی بین علما درگرفت 

منم چون مجبور بودم قرنطینه رو تموم کنم ، گفتم برام کیت تست بخرن بیارن خونه ، به خودم گفتم  همونقدر که به مثبتش اعتبار  دادم  همونقدر هم به منفی ش  اعتبار میدم . 

و منفی نشون داد . 

حداقل میتونستم با تفکر منفی بودن ، تو خونه برم بیام و رعایت هم کنم . 

اتاق رو جمع و جور کردم و وسایلم رو . 

داداش کوچیکه میگفت جات تو اتاق خیلی خالی بود.  

خداییش  هم حواسشون بود . یکی ماسک و الکل و میوه  میخرید ، یکی هایپ میخرید که من اهل خوردنش نبودم ولی میگفت قدرت  میگیری باید بخوری . اون یکی هم که متاهل گفت هزینه تست ت چقدر شد من میدم . خب تست من تو مرکز بهداشت و کیت رپید رایگان بود . همون کیتی که از داروخانه ۸۰ خرید داداشم برام . 

بقیه هم  مرتب زنگ میزدن که چطوری . 


خلاصه مرخصی م تموم شد و امروز رسما فعالیت های روتین ام شروع شد . کارای خواهرم و جارو و گردگیری  و یه کوچولو  ظرف شستن . مثلا مامانم میخواد کمتر کار کنم . 

حالا شکر خدا هیچ علائمی  ندارم و چه کرونا بود چه نبود ، چه دلتا چه غیر دلتا ، تونستم تو ۵ روز استراحت  کنم و معنی یه چیزایی رو بفهمم.  

آرامش اون اتاق کاملا محسوس بود با همه گرما و سختی هاش ‌ . 

و من همین رو هم از دعوای یه دوست دلسوز ، تونستم برای خودم پیش بیارم ، اگه نه که کلش به کار خونه سر میشد . 

هرچی استفاده کرده بودم شستم دیروز و حمام رفتم . 

فقط پتوم موند که بدم بیرون ، تو خونه سختمه بشورمش . هروقت برم بیرون . 


به یکی دو تا از خواهر و داداشا گفتم از قرنطینه  دراومدم از بس آقا غر زد . خیلی ناراحت شدن و تعجب  کردن ، که آدم مریض هم استراحت نداره تو اون خونه ؟؟؟  گفتم  مریض داریم تا مریض . 

اگه ساره باشه نههههه.  

خلاصه اینکه لذت اون آرامش رو به خاطره میسپارم و کیفش میبرم . 




احساس میکنم کلییییی کار عقب افتاده  دارم . کار طراحی و تکالیف این کلاس که با همکارا دارم . 

کلاس همکارا برای پیشرفت مهارت های زبان مون تشکیل شد توسط یکی از همکارها.  سطح بالا کار میکنیم.  دو ساعت پنجشنبه داشتیم و یه ساعت جمعه . من به جون کندنی  سرش کردم . از سروصدا و گرما و دکور اتاق و هرچی که فکر کنید . جمعه رو نتونستم کامل شرکت نکردم ....

کلی پیج آموزشی باید چک کنم . مطلب جمع آوری کنم . 

ذهنم شلوغ و آشفته ست . ولی باید اولویت بندی کنم که به همه برسم ‌ . 


آموزشگاه هم که منتظرم منشی خانم خبرم کنه . اون بیشتر از من فاز کرونا گرفته . تو اتاق برای خودش مونده فقط برای توالت میاد بیرون . مادرش هم چشم ازش برنمیداره و مراقبتش میکنه . و پیش خودش قرنطینه ۲۱ روزه درنظر گرفته.  


امیدوارم  هیچ کس  تو خونه ما کرونا نگیره چون میگن ساره آورد و این خیلی عذاب آوره . 

همه دنیا و همه خانواده ها با هم گرفتن و میگیرن ... اما یادتون نره خونه ما فرق داره . 

انشاالله همه به سلامتی ازش دربیان . 

راستی برای واکسن هم گفتن چون علائمی نداری میتونی تا حدود اتمام سه هفته واکسنت رو بزنی ‌ . 

من نوبتم رد شد .. شنیدید که به استان های جنوبی سهمیه دادن ... یعنی اینجا حتی دهه ۷۰ ها هم واکسینه شدن . 

فعلا هم واکسن نیس تا بیاد منم دوره م پر میشه . 

تندرست باشید. 

مراقب خودتون باشید. 




در باب قرنطینه

فعلا مثل اینکه قراره تا یه مدت رشته پست های قرنطینه  ای داشته باشم . حالا میخوام از خوبی ها و بدی هاش برای شخص خودم ، اینجا بتون بگم . 

خب شاید قرنطینه من صدرصد استاندارد نیس ولی با توجه به چیزی که ازش ترس داشتم ، میتونم بگم تا ۹۰ درصد هم رعایت شده و این جای بسی شکر داره . 

کاری نمیکنم اصلا ، فکککر کنننن 

فقط گاهی ظرفم رو میبرم تو حیاط  میشورم  و گاهی کسی تو آشپزخونه  نباشه دمنوشم آماده میکنم ... فکر کنم تو پست قبل هم گفتم ... اگه جمله تکراری بود ببخشید من ندیده م ... بیکاری و کار نکردن نمیدونستم چیه ، برای همین شیرینه ،  فکر می‌کنم ننوشتم و هی میام میگم . 

انگار خودمم باورم نمیشه . 

 امروز شده ۱۰ روز ...  بخاطر غر غر های آقا ، 

کل سال همه ش عطسه میکنه.  کلا اینجوریه که روزی حداقل ۳ تا عطسه میکنه حالا میگه مریض مون کردید . 

شنیدید اما صادق گفته هر عطسه حداقل ۳ روز به عمر شخص اضافه میکنه 

پس من تقصیری تو این حالش ندارم و عطسه هاش 


صبح عصبی شدم و میخواستم قرنطینه  رو ترک کنم . و گفتم آقا من خودمم دلم خوش نیس اونجا تو اتاق گرم،  با دوتا ماسک خودم خفه کنم .. اگه نگران شما نبودم که درمیومدم چون حالم به ظاهر خوبه . اگه شما نگران جون تون نیستید من بیام وسط میدون . 

که گفتن نه آقا تو بمون تو قرنطینه تا دو هفته ت تموم بشه ... 


من هم برگشتم ..‌


حالا جدا از وقتایی که خسته میشم .. 

ولی داره مزه میده 

درسته اتاق واقعا اتاق من نیس و یه نیمچه اتاق شبه انباریه.

ولی انگار مال خودمه . حس امنیت میکنم که تنها توش میخوابم ، میخورم و کار میکنم . 

از اینکه نگران کم و زیاد کارای خواهرم و مراقبتش نیستم ، ذهنم رها و سبکه.  

البته دلم برای مامانم میسوزه کاراش زیاد شده . 


با اینکه حتی مامانم دلش میسوزه منِ گرمایی چطور تو اون اتاق تاب آوردم ،  ولی من دوسش دارم . شب با یه ذهن آروم میخوابم . اصلا یه جور خاصی حس امنیت میکنم.  نگران نیستم . دور و برم صدا نیس ، تلویزیون و چراغ روشن نیس . استرسِ پرستاری نیس . 

برای من اینا خیلی زیاده و خیلی شیرین . 

یاد خوابگاه افتادم اون موقع هایی که هم اتاقی ها نبودن و من راحت تو اتاق خودم بودم . 

همه وسایلم دم دستمه ... لپتاپ،  گوشی  و وسایل طراحی ، آب و میوه و داروهام.  راحت هرچی میخوام یه دست دراز میکنم برمیدارم.   هی از این اتاق به اون اتاق دنبال وسیله هام نیستم ، واقعا چقدر خوبه آدم اتاق شخصی  داشته باشه . و چقدر پیشرفت میکنه . مثلا من اگه اتاق داشتم حتی ظهر کار میکردم و به اجبار شرایط نمیخوابیدم مگه واقعا خسته بشم و دلم خواب بخواد . یا شب تا هر ساعت جون داشتم کار میکردم از هر مدلی چه آموزشی چه هنری . 

مثلا امروز ظهر دلم خواست بشینم پای طراحی که صبح شروع کرده بودم ، و نشستم کار کردم و بعد خوابیدم . 

زندگی یعنی همین چیزای کوچیک.  فقط فرقش به اینه که تو انتخاب کننده باشی نه مجبور . 

و من الان انتخاب میکنم اون ساعت کار کنم . 

البته محدودیت های روشن کردن چراغ رو هم دارم و نمیتونم تمام وقت روشن بذارمش ، آقا اذیت میشه .  


شاید بیاید بگید خب تبدیلش کن به اتاقت ،  کولر بگیر و و و ‌ . 

خب نمیشه اصلا ، مجوز شهرداری از آقای پدر ساره صادر نمیشه به هیچ عنوان.  ایشون قصد فروش دارن یادتون که نرفته . 

کم و کسری هم زیاد داره . مثلا درش اصلا بسته نمیشه بخاطر بالا بودن سطحش که دست کاری شده . 

پنجره ش قدیمیه و قابل باز و بسته کردن نیس. 

سقفش ایرانت هست . تو تابستون آتیشه  و زمستون مرطوب و حتی سقفش چکه میکنه.  


ولی الان ماَمن من به حساب میاد .