پیشنهادهای کاری

دو روزه خواستم به آینده فکر نکنم و خوب بوده . 

تو این ماه سه جور کار بم پیشنهاد شد .. 

نت وورکینگ  که اصلا با روحیه من سازگار نیس و در خودم حس تجارت و تبلیغات  نمیبینم .

صندوق داری یه رستوران ..

و دیروز پیشنهاد کار از قلمچی با همکاری همون همکارم که گفتم گفته ساعتی ۲۵ تومن بم میده .. این بار خود رئیس قلم چی خواست منو ببینه و راجب کار حرف بزنیم . 

فعلا ترجیح میدم چیزی راجب شرایط کار ننویسم .. راستش خسته نوشتنم.. 

میخوام جلسه دوم رو هم بذاریم و مسائل مالی رو شفاف تر کنم بعد بیام همه رو یه جا تعریف کنم که آیا قبول کردم یا نکردم . 

شلوغ پلوغم عین همیشه ... 

یه مقدار زبان میخونم و نکته برداری های جدید میکنم . 

یه مقدار کتابم رو میخونم .

طراحی فعلا دست نزدم به کار ... اما انگار یه  سفارش جدید در راهه

اینستا میرم از بس پیج آموزشی زبان و هنر فالو دارم تا بیام چک کنم متاسفانه کلی وقتم میره .. البته بیشتر وقت ها این کارو میذارم برای قبل خوابم که تایم سوخته ست . 


این روزا مریض ها رو با سوز بیشتری دعا میکنم .. دلم و فکرم ناخودآگاه  همراهی شون میکنه .. 

برای همسر یکی از دوستام . 

برای خواهر یکی از دوستام . 

برای پدر للی دوست تیلو که متاسفانه  از دنیا رفتن . 

برای پسر سه ساله یه همکار قدیمی که حدودا ۵ ماهی هست بچه ش زندگی  نباتی رو داره تجربه میکنه . 

و برای خیلی های دیگه که یه جوری همیشه اثر مهرشون  و محبت شون تو زندگی من بوده .. چه اونی که حتی بم پول قرض داده یا هدیه داده .. برای درآمدشون و برای حفظ کانون گرم خانوادگی  شون و خوشبختی شون دعا میکنم . 

راستی اون شخصی که گفتم خواستم ازش حلالیت بگیرم،  هرچی زنگ زدم جواب نداد .   


برم که یه سر و هزار سودا دارم ...  سالم باشید و شاد . 


باشگاه پنج صبحی ها

من تونستم دیروز به حال همون دیروز زندگی کنم نه صدرصد،  ولی همین که بتونم ذهنم رو کنترل کنم که نگران آینده نباشم این برای من یه پیروزی محسوب میشه . 

امروز هم دارم تمرین میکنم.  

کتاب باشگاه پنج صبحی ها از رابین شارما و ترجمه رضا اسکندری آذر رو هم شروع کردم . 

کتاب خیلی خوبیه و تعریفش بسیار شنیدم و لذت بخش تر بودنش اینه که میتونم کتاب رو دست بگیرم و ورق بزنم . 


زندگی به حال

چند درصد آدم واقعا میتونن به حال زندگی کنن . 

کی میتونه ادعا کنه برای گذشته ش پشیمون  نیس و برای آینده ش نگران نیس . 

تو همین امروز هم فقط بخوایم زندگی کنیم هی فکر یه ساعت دیگه ایم ،  هی فکر اینیم ناهار چی بپزیم چی بخوریم ، شام چی ... فلان کار و بهمان کار چی . اتوماتیک  وار ذهن مون عقب جلو میره تو زمان ،  حتی درمحدوده همین امروز . 

صبح بدخواب شدم،  گفتم ساره بیا تمرین کن نگران یه ماه بعد و چند سال بعدت نباشی،   چقدر حرص کار و درآمد زایی رو میخوری ، حرص کارای خواهرت و رفتارای تلخ و زَهر آقا . اصلا شاید خدا کرد تا آذر امسال نرسیدی که میتونه بهترین اتفاق  زندگیت با شه . بیا شنبه رو طوری زندگی کن که انگار یکشنبه  ای وجود نداره  ،  فقط یه روز تمرین کن ... بعد اومدم گفتم خب اگه واقعا همین یه روز رو داشتم باید چکار میکردم ،  اولش یادم افتاد باید از یکی حلالیت بگیرم و تصمیم دارم بش زنگ بزنم و بگم بابت اختلافی که چند سال پیش بین مون افتاد  و هر دو هم بی تقصیر نبودیم ( البته قرار نیس بشینم تقسیم تقصیر کنم ، من سهم خودم رو دارم میگم ،)  منو حلال کنه . هرچند که همون سال هم من ازش حلالیت گرفتم ولی ته دلم راضی نیس . 

بعد دلم خواست میشد تنها برم یه جایی که رودخونه و جنگل باشه و یه رستوران ،  هیچ کس رو هم با خودم نمیبردم،  تنهای تنها . اما زمان کمه ،  پس اینو فاکتور میگیرم . 

یه مقدار ناچیز پس انداز دارم ، اونو میبردم برای چند نفر خرید لباس میکردم ،  مثلا خواهرم یا بچه هاشون . چون نیازی به اون پول دیگه ندارم . فقط یه مقدار بمونه برای یه کوچولو مراسم . البته پس اندازم فکر نمیکنم به همه اینا بکشه . الان یه دست کفن نمیدونم چند میلیونه.  

واقعا سخته هاااااا،  نمیدونم چکار کنم . الان که بیکار نشستم البته کلی کار تا قبل نشستنم انجام دادم  . 

۲ تا مانتوی دیگه هم باز از دور خارج کردم . 

بعدش رو نمیدونم ،  ولی روتین هر روز پیش میره حتی اگه فقط امروز باشه ،  چون من اختیاری حتی از اون یه روز هم ندارم ،  که بگم من امروز میخوام از خونه دربیام و شب برمیگردم که ساعت اتمام زمانم خونه باشم ،  توضیح هم ندم که جریان چیه و ذهن کسی رو درگیر نکنم . 

اما واقعا اگه قراره هر روز فکر کنم امروز روز آخره و هر روز نتونم کار خاصی کنم ،  پس عملا فرقی ایجاد نمیشه . شاید فقط بتونم کمی از دغدغه  نگرانی م نسبت به آینده و فرداها کم کنم  که اگه بتونم این بهترین نتیجه ش میتونه باشه چون وااااقعاااا دیگه خسته شدم بسکه نگرانی کاری و مالی دارم  و نگرانی مشکلات خونه .


چند وقته پیش یکی از دوستام تو شهر که میشه گفت دوست دومم تو صمیمیت هست گفت واااای دوستی تو چه شرایط سختی رو سر میکنی ،  گفت جگرم سوخت برای این همه سختی که داری میکشی چطوری دووم آوردی !!!!


میرم که تمرین کنم فقط همین امروز رو دارم . 

دوس دارم نظر شما رو هم  بدونم ..‌ شما میتونید تو حال زندگی کنید اگه بله  چطوری این کارو انجام میدید . 

دنبال یه تغییر

دلم میخواد خیلی چیزا رو تغییر بدم ، خییییلی  چیزا .

حتی خیلی از آدمای زندگی م رو .

دوستی های غلطم رو .

رودرواسی  هام رو بذارم کنار ، همونطور که دیگران دربرابر من رودرواسی  ندارن و بدون توجه به احساس من حرف شون رو میزنن . 

امروز چند تا شماره تلفن و سابقه چت واتس اپ و تلگرام رو پاک کردم . بعضی از آدم ها رو نمیشه حذف کرد ولی میشه اگه تصویری ، شماره ای چیزی جلوی چشم و دستت دارن اونو حذف کنی تا کم کم خاطره هاشون رو هم محو کنی برای همیشه . 

شاید فکر کنید امروز پر از کینه و نفرتم  نهههه . 

جمعه‌ ها برای من بیشتر از روزای دیگه روز تمیزکاری هست ، هوا هم که بهتر شده منم دوس دارم کارای متفاوت تری کنم.  مثلا ۳ تا از مانتوهام رو امروز یه جا از دور خارج کردم.  چقدر دلم میخواد کمد دیواری رو بریزم و این بار با یه حس و نگاه دیگه خالیش کنم . 

تقریبا دو سالی هست مانتو نخریدم یا ندوختم،  بخاطر بدقولی  و پررویی خیاط  که هرچی گفتم یه طور توجیه کرد و مانتویی که سال ۹۸ دادم هنوز دستم نداده و دیگه سراغش نگرفتم ، از دوخت و دوز مانتو فعلا بیزارم . هزینه های  دوخت هم خیلی بالاست ، مانتوی ساده ۱۰۰ میدوزن  اینجا.  

به خانم خیاط هم با احترام هم با جدیت هم حتی ناراحتی و گله حرفام رو زدم حتی تا ۲ ماه قبل و هربار گفتن حق دارید و اینجور شد اونجور شد و قصه ش خیلی طولانی شد ، پیش خودم گفتم دیگه بش نمیگم و حلالش نمیکنم ،، البته  من اصلا دوس ندارم آدمی باشم که کسی رو حلال نکنه . ولی گفتم بذار بمونه برای خودش ، ببینم این گستاخی  تا کی ادامه داره . 

چند تکه پارچه دارم ولی قیمت دوخت که بالاست فعلا حس و قصد دوخت پیش خیاط دیگه رو ندارم . 

فعلا از نظر مالی اوضاع خوبی ندارم . تازه بدهکار هم هستم . 

ترم جدید طراحی رو ثبت نام  نکردم ، نمیدونم تا کی ... ولی فعلا حس طراحی کردن ندارم ، میخوام یه کم از فشار و استرس این همه فعالیت  همزمان،  کم کنم . 

امروز خیلی انبار رو وارسی کردم ببینم از نظر چشمی و تئوری چه تغییراتی  میتونم توش ایجاد کنم که یه جایی برای خودم درست کنم برا وقتی کلاسی گیرم میاد .  تا جابجایی انجام ندم واقعا نمیشه مشخص  کرد چقدر میتونم جا خالی کنم برای خودم . 




هفته طولانی و سخت و بدی رو سر کردم . هم از محل کارم هم از خانواده . 


بخدا اگه ماهی فقط دو روز به من مرخصی میدادن فرصت میکردم دلتنگ بشم ، و وقتی برمیگردم کاراشون با انرژی بیشتر انجام بدم .  بابا  ربات هم باشه میسوزه . 

چقدر به خدا التماس میکنم که یه تغییر ایجاد کنه من که دارم همه تلاشم رو میکنم . 

از کار کردن کلا خسته شدم چه تو زبانکده  چه تو خونه چه هر جای دیگه . 

۱۶ سال معلمی بدون مزایا ، کم نیس . کار هرکس نیس این همه بیگاری پس دادن،  باید مثل ساره اونقدر بدبخت باشی که با حقوق جلسه ای  ۱۲۰۰ تومن به سال ۸۴ شروع کنی  و تا ۱۴ تومن سال ۱۴۰۰ دووم بیاری .  باید خییییلی  بدبخت  و درمونده باشی که هیچ راه دیگه ای برات باقی نمونه و جایی بمونی که هرکس اومد سه ماه بعد نه یه سال بعدش رفت ! 

تو گروه پیام داده که نظرتون راجب تغییر کتاب ها چیه .

دو ساله نگفته چی کم دارید .

حتی یه کلیپ آموزشی برای ما نفرستاده بگه آنلاین رو اینجوری باید کار کنید . حالا اومده کتاب عوض کنه . منم ازبس خسته و بی انگیزه  م . بش گفتم  مشکل ما الان کتاب و تغییر  اون نیس ، ما مشکل آموزشی در محیط آنلاین زیاد داریم و  آموزشی  تو این دو سال نداشتیم . کتاب ها رو چند ساله داریم کار میکنیم و حالا تو فضای مجازی با کلی مشکل و چالش انتقال محتوا مشکل داریم ، کتاب هایی که همه شاگردامون قبل کرونا میشناختن،  حالا اگه قرار باشه کتاب جدید بیاد هیچی غیر افت نداره و پل زدن بین معلم و شاگرد خییییلی سخت تر میشه .  من نفر اول بودم  که نظرم رو دادم ، سه نفر دیگه هم اومدن به زبون خودشون مخالفت کردن . کلا ۵ تا معلم هستیم . میخواست بررسی کتاب ها رو بندازه اول رو من بعد ببینه کی هست کمک کنه ، منم آب پاکی ریختم رو دستش . اونقدر خسته و زده م از کار که حتی یه قدم اضافی نمیتونم تو کار بردارم .  


آرامش

چند وقته حس میکنم خیلی به قلبم فشار میاد ... اگه یه جوری از کسی ناراحتی داشته باشم به محض اینکه اسمش از ذهنم میگذره قلبم یه جور سنگینی به تپش میافته و حس میکنم همه اعصابم تار به تار شروع به لرزیدن میکنه ... سنگینی رو تو قلبم حس میکنم .
گاهی حس میکنم فشار اونقدر روم زیاده که الانه که پوست تنم پاره پاره بشه .. عین آدمی که تو فشار جو قرار میگیره و متلاشی میشه .
منشی مون به شدت بی نظمی میکنه و داره خواسته یا ناخواسته تیرهای آخر رو به من میزنه و تو نموندن منو مصمم تر .
کاری که تو دو سال کرونا ، سختی کار و بی نظمی های این خانم سرم آورد تو ۱۴ سال کار سرم نیومده بود .
یه روز میگه دیر میام یه روز میگه چون تو فلان ساعت کلاس نداری نمیام ، یه روز نوبت دکتر یه روز دادگاه و هر روز یه بهونه. 
منم علاف میشم تو تایم های مختلف...  مجبورم بمونم تو خونه بگم کلاس ندارم و هی سوال جواب مسخره پس بدم .
هرچی گفت بذار تایمت پر کنم گفتم نمیخوام ... ما کلا ۵ تا معلم هستیم ... یکی شون همسرش بخاطر کرونا از دست داد و دیگه نمیخواد کار کنه ... یکی کرونا گرفت و درگیر عوارضشه و نمیتونه کلاساش کامل بگیره ... اون یکی هم گفته ترم آخر که میام  چند وقته حس میکنم خیلی به قلبم فشار میاد ... اگه یه جوری از کسی ناراحتی داشته باشم به محض اینکه اسمش از ذهنم میگذره قلبم یه جور سنگینی به تپش میافته و حس میکنم همه اعصابم تار به تار شروع به لرزیدن میکنه ... سنگینی رو تو قلبم حس میکنم .

گاهی حس میکنم فشار اونقدر روم زیاده که الانه که پوست تنم پاره پاره بشه .. عین آدمی که تو فشار جو قرار میگیره و متلاشی میشه .
منشی مون به شدت بی نظمی میکنه و داره خواسته یا ناخواسته تیرهای آخر رو به من میزنه و تو نموندن منو مصمم تر .
کاری که تو دو سال کرونا ، سختی کار و بی نظمی های این خانم سرم آورد تو ۱۴ سال کار سرم نیومده بود .
یه روز میگه دیر میام یه روز میگه چون تو فلان ساعت کلاس نداری نمیام ، یه روز نوبت دکتر یه روز دادگاه و هر روز یه بهونه. 
منم علاف میشم تو تایم های مختلف...  مجبورم بمونم تو خونه بگم کلاس ندارم و هی سوال جواب مسخره پس بدم .
هرچی گفت بذار تایمت پر کنم گفتم نمیخوام ... ما کلا ۵ تا معلم هستیم ... یکی شون همسرش بخاطر کرونا از دست داد و دیگه نمیخواد کار کنه ... یکی کرونا گرفت و درگیر عوارضشه و نمیتونه کلاساش کامل بگیره ... اون یکی هم گفته ترم آخر که میام  . همه این سالها من هر کلاسی گفتن گرفتم و خب علاوه بر اینکه میخواستم چندرغاز درآمد بیشتر بشه ، کار اونا رو لنگ نگذاشتم . حالا هرکس کلاس رو نمیخواد میاد میگه تو میگیری منم گفتم نه دیگه . 

فکرکنید به کجا منو رسونده که اینجور از کار زده شدم . از اون رئیس  بی مسئولیت که از شروع کرونا رفته تو خونه تهرانی ش نشسته و حتی نمیپرسه چی کم دارید هم که دیگه نگم . 

به اون زبانکده  گفتم درصورت شروع ترم جدیدشون تایم منو فول کنه و منتظرم ببینم چی میشه . حتی حاضرم یه مدت بیکار بمونم تو خونه ولی دیگه نرم سر این کار . شما تصور کنید حال منو که بین بد و بدتر ، شاید دارم بدتر رو انتخاب میکنم اونم نشستن تو خونه زیر سایه آقا . گاهی حس میکنم این نهایته بدبختیه که نه با رفتن آرامش داشته باشی نه موندن . 

تمرین طراحی  یه تکلیف عقبم و استرس زیادی گرفتم ، امروز باید تحویل میداد و از دو کار یه کار رو تحویل دادم . 


به خواهر برادرم گفتم خیلی خسته و مستاصلم ... امروز میخوام برم بشینم تو یه پارکی جایی هیچ کس دورم نباشه.  طبق معمول هر روز سرویس دهی ها رو انجام دادم و داداشم گفت کجا میخوای بری من میبرمت . گفتم هرجای این منطقه فقط یه پارک امن باشه.  منو آورده و رفت ... الان تو پارک نشستم.  آفتاب گرمه اما جاهایی که سایه هست بدک نیس . احساس میکنم ذهنم و مغزم داره نفس میکشه . اگه گیرهای همیشگی آقا نبود برنامه میچیدم  برای این فصل حالا نه هر روز ولی ماهی چند بار میامدم.  

به شدت دلم دوری ، بیخیالی ، بی مسئولیتی  میخواد . 

دلم میخواد چند روز تنها باشم.  هی نگران پرستاری ها و خونه داری ها نباشم . 

هیچ توصیفی برای این همه درماندگی  نمونده . 

با همه اینا من راه میرم و کار میکنم و متوقف نشدم . اما تو همه ش یه چیزی کمه اونم آرامشه.