پدرتر

کاش پدرتر بودی ... و حسرت محبتت رو به دلمون نمیذاشتی .


الان ۵ صبحه.  یه ساعتی میشه بیخواب شدم . افکار بم هجوم آوردن . 

زیر پتو گوشی دست گرفتم که بنویسم . من همیشه ملافه میکشم رو خودم چون گرمایی هستم ، شاید از کل زمستون هم یه ماهش برم زیر پتو ،  اما دو روزه که سرگیجه  میگیرم و تب میکنم ، تقریبا بعدازظهرها.  

میگن ویروس تا دو ماه یا سه ماه تو بدن باقی میمونه ولی دیگه ناقل نیستی . 

حالا انگار ویروس تو بدنم تازه فعال شده . شروع کردم به ادامه درمان و به داداشم گفتم هویج گرفت که آب بگیرم بخورم . 


از همه این حرفا بگذرم و بگم چرا اینجام ‌ .

جمله اول این پست رو دیروز گذاشتم  که احساسم یادم نره و مگه میشه آدم نیاز به عشق و محبت پدر رو بتونه انکار کنه یا بیخیال ..‌.

بیخوابی الان هم منو کشید اینجا که از دلم بنویسم . شاید راجب آقا نتونم از عشق زیاد بگم ، چون وجود نداشته ، اگه داشته اونقدر کمرنگ بوده که حس نشده . ولی راجب خودم میتونم بگم . میتونم از نیاز محبتی که ازش دارم بنویسم . و از اینکه چقدر دلم میخواد تا آه آخر نرسیده و فرصت ها تموم نشده و زنگ ها به صدا درنیومده و کاروان آخر راهی نشده ، به خودش بیاد و مهربون تر باشه و واقعا پدرتر باشه . 

دیروز بازم یه حال خیلی بدی تو خونه راه انداخت ... بماند .‌‌..

اما تو دلم باش حرف میزنم میگم بیا تا دیر نشده یه خاطره خوب بسازیم . و تو یه  قاب  متفاوت از همیشه کنار هم قرار بگیریم . یه قاب مثل اون قاب عکسایی که تو خونه دوستام دیدم ،  قابی که پدر و دختر  ،  پدر و پسر ،، پدر و همسر کنار هم با یه لبخند ته دلی  قرار گرفتن .  بیا فرصت دوست داشتن رو به هر دومون بده . بیا و کاری کن که خط پایان بدیم به همه این جنگ ها و کینه ها . 

خودِ دلم هم  نمیخواد که فقط  گاهی بسوزه برات . 

خودِ دلم میخواد عاشقت باشه ‌. 

تنم آغوشت رو میخواد . 

زبونم ، گوشِت . 

و شونه هام دستات رو ‌ .


نمیدونم این همه جنگ و نفرت تا به کی .  خواهش میکنم  به خودت و به موهبت وجودی پدر بودنت بیا . 




این نوشته حرف دل منه . کاملا خالص به تاریخ ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ .

و من و خانواده م هر راهی رو برای ایجاد ارتباط  بهتر و ساخت یه پل جدید با آقا زدیم ، هر جورش رو امتحان کردیم ‌ . اینو گفتم که نگید خب ساره تو بیا شروع کن .‌‌  به قول دکتر هلاکویی  نه عزیز ، من همه راه ها رو رفتم و شکسته تر و ناامیدتر از همیشه برگشتم . و زانو زدم تو وجود خالی نبودنش.  و گم شدم تو عمر سوخته و تباه شده ش . و فقط خاکستر دل سوخته من موند که گاهی با یه آهی ، دوباره زبانه میکشه ‌ . 



نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 18 شهریور 1400 ساعت 01:09 http://zehnenaaroomeman.blogsky.com

سلام عزیزم
چرا به پدرت به چشم یک بیمار با اختلال روانی نگاه نمیکنی که یک نوع وسواس ذهنی داره
شاید با مراجعه به دکتر و مصرف دارو حالشون بهتر بشه
به نظر با یک روانپزشک صحبت کن و علائم و حالات پدرت رو براشون شرح بده

سلام
خب نمیشه اینجور نگاش کرد چون نیس چون فقط با خانواده خودش خیلی بد هست و با بقیه نه خیلی ..
آدم نمیتونه خودش رو گول بزنه
ایشون قبول نمیکنه دکتر بره اصلا ... حالا با هر بهانه ای باشه .
روند سختیه .

غزل سپید چهارشنبه 17 شهریور 1400 ساعت 16:54

ترانه دوشنبه 15 شهریور 1400 ساعت 20:33 http://taraaaneh.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد