شب کاری

دیشب اوضاع بدتر هر شب بود ، میشه گفت همه مون نخوابیدیم . و خسته شدم بسکه رفتم و اومدم پیشش ، دیگه آخر سر کله کردم و گفتم اصلا نخواستم بخوابم میشینم همین جا هر یه رب ، نیم ساعت که ناله کرد ببینم چکار میخواد براش بکنم . و گفتم آقا پرستار بگیرید من نه جون جابجایی دارم نه علم بیمار داری . اونم گفت اگه حقوق ماهیانه داشتم منتظر نمیموندم تو بگی .  دستام داغون شدن . صبح هم بازم زود صدا کرد و من کنارش رو زمین بدون هیچ زیرانداز یا رواندازی خوابیده بودم ، و بلند شدم دیگه نخوابیدم تا ظهر بعد ناهار . اما اصلا نا نداشتم یه فاصله حدودا یه ساعتی سرجام موندم تا به زور خودمو از جا کندم.  اصلا حس و امید و انگیزه حرکت و ادامه نداشتم.  

ولی بلند شدم و کارا کردم و صبونه خوردیم و نشستم پای طراحی و بعد پای گاز . 

دستام هنوزم دارن میلرزن و جون ندارن .  حالام میخوام برم کلاس. 

نوبت دندانپزشکی  رو بالاخره برای یکشنبه بعد اوکی کردم و کوتاهی موهام برای فردا . دو هفته ست میخوام این دو کار پیش ببرم و نشده بود . 


دو دونه کُنار

روزایی که میرم پیاده روی تو مسیرم تک و توک درختای کُنار هست که بارشون رو زمین افتاده ، اکثرا پلاسیده و خشک و پژمرده هستن و خب من دستم نمیرسه که مثلا بخوام بچینم ، اما معمولا روزی دو تا دونه تازه و سرحالش رو زمین میبینم و برمیدارم میخورم . همین دو تا کُنار کلی مزه میده . من خیلی کُنار دوس نیستم اما همین دو تا دونه رو بخاطر خاطره ش میخورم . خاطره بابا که وقتی پیاده میرفت بیرون و می اومد یه مشت پر کُنار می آورد و می‌گفت بخورید و گاهی که چند بار به من تعارف میکرد من در حد یکی دو تا سفت و تازه ش برمی‌داشتم.  

به یاد اون میخورم و پای هر درخت کُنار یادش میکنم . 


اوضاع خواهرم همچنان همونقدر بده و شب ها نه اون راحت می‌خوابه نه ما . با این یادآوری که قرص خواب هم امتحان کردیم و روز بعدش با عوارض گیجی بیشتر و ناتوانی حرکتی مواجه شدیم . یعنی هر راهی میریم ، یه جاش میلنگه . حس میکنم تحملش هم دیگه کم شده ، نسبت به یه عمر عدم گلایه از وضعش ، حالا خیلی بی تابی و ناله میکنه .

.

 حس و حال بیشتر حرف زدن درباره ش ندارم . ولی میدونم متأسفانه انگار حالا حالاها این وضع ادامه داره و دیگه همون خواب معمولی رو هم نداریم . 


یه حقیقتی خیلی اذیتم میکنه و اونم اینه که وسط همه این خستگی ها و بیخوابی ها و بدو بدوهای زندگی ، چقدر ساره کمرنگ تر از بقیه دیده میشه .  به این نتیجه رسیدم که باید بیخیال خیلی از حرف ها و رفتارهاشون بشم . 


بابت نوع تفکر مامانم راجب بیرون رفتن های دخترا خیلی افسوس میخورم . خیییلی.  




ورک شاپ آموزش انگلیسی

این اولین ورک شاپی بود که تو عمرم شرکت کردم ، یعنی میتونم بگم یه دستاورد جدید و یه تجربه متفاوت و ناب بود . هیچ ورک شاپ هنری یا علمی شرکت نکرده بودم ، هر زمان تبلیغی بود من با اینکه دوس داشتم اما نمیشد که برم . از دو روز پیش بخاطرش استرس داشتم چون تو روز تعطیلی بود ، و خب جا انداختنش بعد یه عمر هم کار راحتی نیس چون مامانم به کلاس های تو روز تعطیلی باور نداره . ولی من این دعوت رو رد نکردم و گفتم میخوام برم کارگاه یه روزه مربوط به کارم ، مامانم گفت جمعههههه؟؟؟  خیلی سخته یه چیزایی تو ریشه خراب باشه و تو بخوای از برگ و میوه اصلاحش کنی . 


اما ورک شاپ واقعا عالی و مفید بود ، سه تا استاد اومده بودن که هر کدوم حدودا یه ساعت و نیم کلاس برامون گذاشتن . راجب دوره TESOL  بود که مخفف عبارت  آموزش زبان انگلیسی برای گویندگان زبان های دیگر ، هست . یعنی با هر زبانی باشی میتونی این دوره رو یاد بگیری . و یه مدرک معتبر بین المللی هست . مدرک کارگاه یه روزه رو بمون دادن . خیلی خوب بود و بهم انگیزه داد که باید بیشتر تو این زمینه ها و مدارک بین المللی  دقت و تمرکز کنم . من بخاطر محدویت هام هیچ مدرکی غیر از مدرک دانشگاهی  ندارم ، چون شرکت تو دوره های حضوری این کلاس ها برام غیرممکن بوده تا حالا . اما حالا حداقل میتونم بش بیشتر فکر کنم و شرایطش فراهم کنم . ممنونم از رئیس اون زبانکده  که البته از همکاران قدیمی من هست که منو به این ورک شاپ دعوت کرد . خدا خیرش بده . 

دیشب خواهرم رو به کشیک مامان سپردم ، اما خودم بخاطر استرس تایم ورک شاپ نتونستم خوب بخوابم . ساعت  ۹ رفتم  و ۲:۳۰ خونه بودم ،‌ خیلی خسته . لباس هام عوض کردم ، و برای خودم غذا گرم کردم . یاد تیله جون افتادم که وقتی خسته از کار و گرما میاد خونه ، میبینه مامانش براش غذا گرم کرده و میز چیده براش،  خدا حفظ کنه براش .  بعد دراز کشیدم شاید خوابم ببره اما از تایم خواب و غذام بگذره ، دیگه نه اونقدر میتونم بخورم و نه میتونم بخوابم . 


در کل حالا من یه مدرک معتبر بین المللی یه روزه دارم که انشاالله میتونم بعدها دوره های تکمیلی ش رو شرکت کنم.  


چند روز گذشته  یه ده دقیقه مراسم یادبود مادرشوهر دوستم رفتم و پنجشنبه  هم با همکارام رفتیم مراسم خانم رئیس زبانکده  سابقم . بعد مدتها همکارای قدیمی م دیدم و لذت بردم از دیدن شون . حس کردم چقدر نیاز دارم برای بهتر کردن حالم ، زود به زود دوستام ببینم . اما اونقدر زندگی سخت شده برا همه ، که جور کردن یه دورهمی کلی زحمت و چالش داره . 



عذاب عظیم

دیروز پرستار اومد مرحله دوم درمان و تعویض پانسمان رو انجام داد ،‌ به گفته ایشون وضع زخم رو به بهبوده.

  اینقدر خسته م از زندگی  که خدا میدونه ، از بس شب و روزم عین هم شده . با خودم کلی کلنجار رفتم تا خودمو قانع کنم که ساره تو باید روتین خودت رو پیش ببری ، بلند شو بپوش برو پیاده روی . هوا هم افتضاح  گرمه . اما هی به خودم میگم نباید بشینی تو خونه . باید بری .


مامانم بیشتر وقت ها دم دست خواهرم نیس و جایی می‌خوابه که صدا بش نمیرسه ، اونوقت من باید از پذیرایی بلند شم بیام بالا سر خواهرم و هی اینور اونورش کنم ،‌  از طاقتم خارج شده بخدا . ظلمه بخدا . 

اصلا از شور و انگیزه افتادم . یعنی این وضع تا چند ساله دیگه ادامه داره !  چه عذاب عظیمی .  


فردا به یه ورک شاپ انگلیسی  دعوت شدم ، مهمان افتخاری .‌.. حوصله ندارم برم اما گفتم فرصت خوب رو نباید از دست داد . بقیه هزینه میدن من دعوت شدم . قراره مدرکش هم بدن که ظاهرا خیلی هم معتبر هست .  



خواهرم میگه بیشتر تحملم کنید.  مگه ازین بیشتر هم داریم . من اندازه جسم و روحم تحمل دارم نه بیشتر . همه عمرم ازین بحران خواهر به اون یکی وارد شدم و همه رو تحمل کردم . دیگه چقدر صبر برام مونده مگه .  چقدر فکر میکردم  عدم حضور بابا ، باعث آرامش در بعضی از مراحل زندگیم میشه ، اما از وقتی فوت کرد روز خوش نداشتیم و حال خوب نفهمیدم چیه . 


ببخشید اگه غر زدم . 

کیک وانیلی

بیاید که امروز کیک پختم ، کیک پختن درسته اولش حس و عشق میخواد و باید با علاقه بلند شی کاراش کنی ، اما فکر کنم حتی اگه اولش حس نداشته باشی ، وقتی  موادش هم میزنی و میفرستی تو فر و بوی خوشش خونه رو پر میکنه ، زندگی جریان پیدا میکنه انگار یه جایی این جریان بلوکه شده بوده و حالا راهش باز میشه . 

با کمی حواس پرتی حین حرف زدن با ماما اما نتیجه عالی بود ، جاتون سبز . حالا خراب کاری م چی بود ، به جای دو لیوان و نیم آرد ، یه لیوان و نیم ریخته بود ، وقتی همه مواد هم زدم و حتی ریختم تو قالب،  به خودم گفتم ساره این چرا اینقدر شلِ .... وااااا .... موندم چه کنم ، درست رفتم غلط رفتم .... نگاه به رسپی انداختم دیدم ظاهرا یه لیوان کم گذاشتم ،‌تند از فر درش آوردم ، هنوز چند دقه نشده بود ، مدیریت بحرانم کار کرد ، مواد از فر خارج کردم یه لیوان آرد اضافه الک کردم ، قالب شستم و دوباره روغن و آردپاشی ... و فرستادم تو فر . به خودم گفتم چه شووود ، خدا خدا کردم خوب بشه . آخه من شاید پنج بار هم تو آشپزی یا شیرینی پزی  خراب کاری نکردم و خیلی ضایع میشد . حتی یادم رفت ساعت نگاه کنم ... خلاصه گفتم هر چه شد ... کنار شف نشستم و آماده شد و خیلی عالی شده بود . چسبید . هم بافتش هم رنگ و ظاهرش عالی شد . 

همیشه میگم خونه ای که بوی کیک بده ، حال کدبانوش حتما خیلی خوب بوده . ساره هم شاید خیلی خوب نباشه اما امروز بهتر بودم . 


کاش بتونم از بحران مشکل خواهرم کامل خارج بشم و زخمش خوب بشه که شب هام مثل روزهام خسته کننده و کابووسی نشه . 


بوی کیک رو هر چند وقت یه بار تو خونه تون جریان بدید. 


حیف هر کار کردم عکس بذارم ، خطا میده .