دو دونه کُنار

روزایی که میرم پیاده روی تو مسیرم تک و توک درختای کُنار هست که بارشون رو زمین افتاده ، اکثرا پلاسیده و خشک و پژمرده هستن و خب من دستم نمیرسه که مثلا بخوام بچینم ، اما معمولا روزی دو تا دونه تازه و سرحالش رو زمین میبینم و برمیدارم میخورم . همین دو تا کُنار کلی مزه میده . من خیلی کُنار دوس نیستم اما همین دو تا دونه رو بخاطر خاطره ش میخورم . خاطره بابا که وقتی پیاده میرفت بیرون و می اومد یه مشت پر کُنار می آورد و می‌گفت بخورید و گاهی که چند بار به من تعارف میکرد من در حد یکی دو تا سفت و تازه ش برمی‌داشتم.  

به یاد اون میخورم و پای هر درخت کُنار یادش میکنم . 


اوضاع خواهرم همچنان همونقدر بده و شب ها نه اون راحت می‌خوابه نه ما . با این یادآوری که قرص خواب هم امتحان کردیم و روز بعدش با عوارض گیجی بیشتر و ناتوانی حرکتی مواجه شدیم . یعنی هر راهی میریم ، یه جاش میلنگه . حس میکنم تحملش هم دیگه کم شده ، نسبت به یه عمر عدم گلایه از وضعش ، حالا خیلی بی تابی و ناله میکنه .

.

 حس و حال بیشتر حرف زدن درباره ش ندارم . ولی میدونم متأسفانه انگار حالا حالاها این وضع ادامه داره و دیگه همون خواب معمولی رو هم نداریم . 


یه حقیقتی خیلی اذیتم میکنه و اونم اینه که وسط همه این خستگی ها و بیخوابی ها و بدو بدوهای زندگی ، چقدر ساره کمرنگ تر از بقیه دیده میشه .  به این نتیجه رسیدم که باید بیخیال خیلی از حرف ها و رفتارهاشون بشم . 


بابت نوع تفکر مامانم راجب بیرون رفتن های دخترا خیلی افسوس میخورم . خیییلی.  




نظرات 5 + ارسال نظر
فرشته دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 13:21

سلام ساره عزیز
امیدوارم روح پدرتون شاد باشه ووضعیت خواهرتون رو به بهبود

سلام فرشته جان ممنونم
همچنین رفتگان شما

عابر دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 11:20

سلام اول رفتم سرچ کردم ببینم کنار چیه ، فکر کردم اونی که شبیه گلابیه رو میگید بعد دیدم عنابه، نوش جون ، منم دوست دارم خدا رحمت کنه پدرت رو ، ساره همیشه یه بخشی هست که دیده نمیشه اون مختص تو نیست همه اونهایی که مریض دارن کسی که ازشون مراقبت میکنه متاسفانه دیده نمیشن یعنی همه دلشون برای بیمار عمیقا میسوزه ولی همراهش نه، یه حس گذری و هم دردی خفیف وجود داره ، چند تا کاش نوشتم و پاک کردم میدونم به همه راهها فکر میکنی واقعا امیدوارم خدا به دل خونواده ات بندازه که یه تصمیم همسو باهات بگیرن که تو هم کمتر ازار ببینی

سلام عابر جان ، کنار با عناب فرق داره . ما هر دو رو اینجا با اسم جدا داریم . عناب کلا خشک مصرف میشه و یا دمنوشی . اما کنار یه میوه ست یه جورایی، باید تر و تازه خورده بشه نه خشک.
راجب توجه به خودم ... من به همون دلیلی که همیشه تو دسترس شون بودم زیاد دیده نمیشم نه چون به بیمار بیشتر توجه میکنن . اصلا حرف سر بیمار نیس سر آدم هایی هست که به طریقی اگه کاری کنن و کمکی ، خیلی پررنگ میشن و من محو ..
آره عابر من خیلی تلاش کردم و خیلی راه ها رو رفتم واقعا

سمانه دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 08:37 https://weronika.blogsky.com/

ساره جان عزیزم بهت حق می دم
یاد خاطره پارسال شهریور بابا افتادم
می دونی بابای من عمل تومور مغزی داشتن حدود 30 -35 سال پیش
سمت راست بدنشون ضعیف شده بود و با توجه به اینکه سنشون کم کم داشت بالا می رفت این ضعیف شدن خودش بیشتر نشون می داد
تا اینکه شهریور 95که داشتن با عصا از مسجد می اومدن با پشت سر خوردن زمین
روند خونه نشینی و تحلیل شون از شهریور 95 شروع شد
روزهای سختی بود اما ما که نبودیم ، مامان، محمد و مهدی خیلی اذیت شدن
شهریور پارسال همه رفتن کربلا و مامان هم رفتن
محمد و مهدی هم بیشتر مغازه بودن، البته که من صبح ها سر کار بودم و شب ها همین طور که می گی بود .
ساره جان،بابا صدا می زدن، می رفتم می خواستن پاشون جابه جا کنم ، یکم جا به جا می کردم ، تا برق خاموش می کردم و گاهی ی لیوان آب می خوردم و می رفتم بخوابم، دوباره صدا می زدن می گفتن دوباره پاشون جا به جا کنم ، پای چپ ، پای راست از این شونه به اون شونه ، بالشت زیر سرشون و ی لیوان آب ، دستشون می خواستن بگیرن از میله کنار تخت و این روند تا نماز صبح ادامه داشت، نماز صبح می خوندیم و بابا رو وضو می دادم و نماز می خوندن و ی صبحونه مختصر می خوردن و بعد نماز شاید تا 7-8 یکم می خوابیدن
من شاید 4-5 روز پیش بابا بودم اما واقعا کلافه و خسته شده بودم
گاهی توی دلم می گفتم خوب بابا یکم تحمل کنن در حد یک ربع نیم ساعت چ اشکالی داره
اما الان توی این روزها می گم کاش بودن، کاش کاش ...
ی چیزی که به ذهنم می رسه اینه که برای شب ها شیفت بزارین
خواهرها و برادرها اگر ممکنه توی هفته ی شب نوبت هر کدوم
اینطوری فشار کمتری وارد می شه
شاید تا یک ماه شما مجبور باشی حتی آموزش بدی به بقیه اما کم کم یاد می گیرن
البته ببخشید فضولی کردم

سمانه جان سلام . خدا پدرتون رحمت کنه
چقدر سخت بوده براشون و شما .
بیماری از هر نوعی خیلی سخت و جان فرساست
حالا هم من بیشتر حساسیت ها و کارای خواهرم به عهده مه . خیلی دور و بری ها قلقش نمیدونن . تازه دارن یا مجبورن یه چیزایی یاد بگیرن وقتی من جا خالی میدم .

فعلا که بین من و مامانم یه جورایی نوبتی هست اما بیشتر وقتا بخاطر سنگینی جابجایی مجبوریم دو نفری باشیم تا کار راه بیافته .
اختیار دارید فوضولی چیه سمانه جان
لطف کردید

هدهد دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 01:20

سلام
شاید اگر دکتر ببینش به جای آرامبخش مسکن بده بهش که دردش کمتر بشه..
یا یه آرامبخش مناسبتر برای شرایطش
انشاالله بهتر میشه زخم بستر یه کم طول میکشه تا خوب بشه. ولی اینجوری نیست که اصلا خوب نشه.

سلام هدهد .
قراره این بار ناپروکسن رو امتحان کنیم به پیشنهاد همون پرستار .
امیدوارم خیلی طول نکشه هلاک شدیم بخدا

زهرا یکشنبه 21 خرداد 1402 ساعت 20:25 http://pichakkk.blogsky.com

سلام
یه مدته میخونم تون.
نمیدونم مشکل خواهر چیه. ولی هر بار می نویسین در موردش ناراحت میشم.
ایشالا خدا سلامتی بده.
اگر نه هم حداقل اذیت نشه خیلی
کنار هم نوش جان. من دوست ندارم. در واقع بوش رو دوست ندارم!

سلام زهرا جان
دیستروفی عضلانی شدید داره و زمین گیر هست .
سلامت باشی عزیزم
ببخش با من ناراحت میشی
اتفاقا منم اصلا از بو کنار مخصوصا وقتی رسیده تر میشه خوشم نمیاد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد