تا 10.30 صبح منتظر بودم برسن . نیومدن . خواهرم زنگ زد که رفتن خونه اون یکی خواهر . ناچارا بلند شدم بعد کلی چونه زدن سر انتخاب غذا ، پلو عدس درست کردم . خواهرم خونه رو جارو کرد و لباس داداشم تو حمام بود شست . یعنی دو تا کار مهم برام انجام داد . تو کارای دیگه هم کمک میکرد .

بدنم خورد و خمیر این روزا . وقتی میرم تو جام یا ظهر که دراز میکشم ،به زووووور خودمو از جا میکنم . کل بدنم کوفته ست .

ساعت 4 برگشتن . از لحظه ای که وارد شد غر زدن رو شروع کرد . میره خوش میگذرونه میاد بازم پر و دعوا داره . تلافی سه روز سکوت رو تو نیم ساعت درآورد . که حالا من دارم به زور سردردم تحمل میکنم . میخواستم شب بشینم پای کارای آموزشگاه،  با این حال اصلا حوصله ش ندارم . دیگه موند برا فردا صبح.  . .

نظرات 2 + ارسال نظر
ریحانه جمعه 22 آذر 1398 ساعت 23:34

ای بابا. به اون یکی خواهر میگفتی یه خورده آقا رو بیشتر پیش خودش نگه داره :)))

خواهر که مشکل نداره با موندنش. خودش دلتنگ پادگان میشه . پستش خالی میمونه سربازا فرار میکنن

زهرآ جمعه 22 آذر 1398 ساعت 21:12 http://asemanvaeshgh.blogsky.com

یه جورایی همدردیم. امیدوارم آرامش به خونه و روابطتون برگرده

متاسفم که تو هم درد منو داری . منم امیدوارم شما آرامش رو تجربه کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد