حتما براتون پیش اومده که یه نفر رو تو یه فاصله نزدیک زمانی ببینید بعدش خبر فوتش رو بشنوید .
آقا سید لوازم التحریر فروش که هفته پیش که رفته بودم گوشم بشورن یعنی درست پنجشنبه پیش تو مغازه ش بود و من تندی ازش تیغ کاتر خریدم. حال ظاهرش خوب بود و میخندید.
اما حرف سر اینه که میدونست پنجشنبه بعدی روز آخر زنده بودنشه. خیلی باش صمیمیتی یا حس متفاوت نداشتم . دیر به دیر هم گذرم به مغازه ش میخورد چون برام دوره. ولی قیمت هاش نسبت به مغازه های لوکس اطراف خونه ما مناسبتره.
دیروز بازم تند و با عجله به لوازم التحریر سر راهم سر زدم که مداد طراحی ب2 و ب 3 بخرم . گفت شده دونه ای 7000 تومن . باورتون نمیشه چقدر شوک شدم و هنگ کردم . چند بار بشون گفتم یه مداد 2500 تومنی چطور شد 7000 آخه .
خلاصه گیج و منگ یه مدل ارزونتر رو خریدم 5000 تومن اما حالا پشیمون شدم چون دو تومن اختلاف برای من که میخوام جنس مدادم خوب باشه خیلی فرق نداره . فردا میرم مداد فابرکاستر رو میخرم و یا با این مارک عوض میکنم . خیلی گرون شده . موندم از کجا وسیله بخرم .
مداد طراحی فابرکاستر تو شهر شما چنده ؟
از کجا به کجا رسیدم ... خلاصه خدا بیامرزه آقا سید رو . مرد و راحت شد و ظلم بیشتر ندید .
تفکر این اتفاق برای من اینه که من اگه بدونم جمعه بعد نیستم چه حالی میشم . چند تا کار عقب مونده دارم و به چند تاش میتونم رسیدگی کنم . مسلما آقا سید هم چیزی رو حس نکرده بودم و صدالبته براش بهتر بود چون اگه میفهمید پنجشنبه بعد نیس هر روز صدبار میمرد و عملا کاری نمیتونست انجام بده .
ته عمر بعضی از آدما مثل یه بخار میمونه که با نسیمی تموم میشه و ته عمر بعضی دیگه مثل دود میمونه که حتی اگه تموم بشه جاش و سیاهی ش میمونه .
توی سرم افکار مبهمی راجب این اتفاق هست که نمیتونم هضم شون کنم و حتی نمیتونم درک شون کنم .
طرحم تموم شد ولی پردازش نهایی سایه ها و اشکالات جزئی ش مونده .
امروز جمعه ست و کلی کار دارم اگه برسم کمی از پردازشش رو انجام میدم اگه نه میمونه تا فردا صبح سر کلاس .
اگه سر راتون بود قیمت مداد طراحی رو بپرسید مارک فابرکاستر. ممنون میشم.
دیروز صبح رفتم یوگا . بعد ظهر هم کلاس بودم .
امروز رو کلا تعطیل اعلام کردن بخاطر گرمای بیش از حد .
اما صاحب باشگاه گفت من هستم و بیاید یوگا . تو دل دل بودم که برم یوگا یا بمونم خونه نقاشی کنم . پیام داد گفت برات سالاد ماکارونی آوردم حتما بیا . آخه دیشب بش پیام دادم که امروز شاید نرم . ولی صبح که پیامش دیدم دیگه مجبور شدم برم . نگران سوال جواب های آقا بودم ولی رفتم . از خونه تا باشگاه رو تو 40 دقیقه پیاده روی خیلی آروم و ریلکس طی کردم و هرچی سوپری باکلاس سر رام بود رفتم که تست جو بخرم . که بالاخره تو سوپری نزدیک باشگاه گیرم اومد . تو این گرما من ریلکس راه رفتم و خیس عرق شدم و پوست صورتم سرخ شد اما لذت بردم . خیلی وقت بود اینجوری بی هوا پیاده روی نکرده بودم .
وقتی دلت و فکرت رها و شاد باشه واقعا گرما و سرما مهم نیست.
رسیدم باشگاه و تا مربی اومد و شروع کردیم به ورزش .
به گفته مربی و دوستان یوگایی بدنم انعطاف خیلی خوبی داره برای زدن حرکات سخت . امروزم یه حرکت سخت داشتیم که بعد از ارشد کلاس من بهترین بودم . خی مسلم که وقتی مربی ازم تعریف میکنه چقدر بم میچسبه و انگیزه میگیرم .
کاری که سعی میکنم همیشه به شاگردام انگیزه یادگیری و پیشرفت بدم بشون و کمک شون کنم تغییر مثبت کنن .
امروز خیلی بم چسبید با همه گرما و سوزش آفتابش.
باید فردا صبح بشینم قسمت اصلی و نهایی طرح رو تموم کنم و بعدش بشینم پای پردازش کار و رفع اشکالات اون . دیگه وقت زیادی ندارم و آخر هفته ها کلی کار درمیاد برام . فقط خدا کنه مهمون نیاد من تو کار نمونم.
راستی هنوز شمس منو از تو کمد صدا میزنه و میگه بیا بقیه داستان رو برات تعریف کنم . و خانم الا هم معطل منه که رمانش تموم کنه . همه افراد داستان رو معطل خودم کردم .
دوستون دارم چون همیشه در نزدیک ترین فاصله از خودم حس تون میکنم .
یادم اومد چی میخواستم بگم .
برای طراحی مداد باید همیشه تیز باشه یعنی یکی در میون هی باید دست به کاتر و مداد باشی . خیلی وقت میبره . ولی وقتی مدادم تیز میکنم یاد کوک کردن ساز موسیقی میفتم. هر سازی قبل اجرا باید کوک بشه و کوک کردنش قلق داره . حالا منم هی باید ساز مدادم کوک کنم . این تفکر حس قشنگ تری بم میده .
من مدادم رو کوک میکنم تا ساز بزنه و روی کاغذم برقصه.
تا حد زیادی از کارو دیروز و امروز پیش بردم . ولی یه جاهایی خیلی اعصابم خورد میکنه بسکه ریزه کاری داره و جای خطوط و سایه ها رو حتی گم میکنم .
دعا کنید مهمان نیاد برامون که تا شنبه بتونم تمومش کنم .
ساز دلتون همیشه کوک کوک باشه .
مشغول طراحی ام . امروز خونه م البته فقط صبح .
اصلا یادم نمیاد اومدم چی بنویسم ...
یادم نمیاد . بذار یه چیز دیگه بنویسم .
رژیمم رو قطع کردم به دلایل زیادی . مثل مشکل رعایت خوردن یه سری چیزا . و چون این چند روز خیلی سرگیجه میگیرم ترجیح دادم با این حجم کاری که دارم انرژی روزم رو از ناهاری که میخورم تامین کنم . چون واقعا سه تا کلاس از 4 تا 8.30 بدون وقفه و استراحت بم فشار میاره .
برم بقیه طراحی م کار کنم اصلا یادم نمیاد چقدر بد .
امروز به جای یوگا رفتم کتابخانه یه گوشه دنج نشستم و طراحی کردم . میترسیدم کسی بم گیر بده که آقا اینجا گالری هنری نیس ،کتابخونه ست . اما خدا را شکر چون امتحانات بچهها تموم شده فقط سه نفری اونجا بودن و جای خالی زیاد بود . دو ساعتی کار کردم و اومدم . سر رام عرقیات میخواستم خریدم و اومدم خونه .
از صبح که یه ویدیو دیدم راجب اعتراضات بی آبی آبادان و تیراندازی که بشون میشد . چقدر وحشیانه تیراندازی میکردن انگار با دشمن روبرو شدن . نمیگن این آدما همونایی هستن که 8 سال از همه چیزش گذشتن . و حالا برای حق هایی که هیچ وقت برگردونده نشد تیر میخورن . چقدر بی انصافی ،چقدر ظلم و بی عدالتی.
الهی تیکه تیکه بشن...
خیلی ناراحتم برای خوزستان که همیشه ندیده گرفته شد و همیشه به هر اسمی زدن تو سرش اما یه عمر ازش نون و نفت خوردن . اینقدر ناراحتم که بگم کوفت شون بشه . اینقدر ناراحتم که حس میکنم شجاعت اینو دارم که مثل بقیه برم تو خیابون و بگم مرگ بر ....
هیچ وقت چنین حس و جراتی در خودم حس نکرده بودم همیشه ترسو بودم و میگفتم من یه گوشه قایم میشم و فقط غصه میخورم .
اما ویدیوی امروز خیلی درگیرم کرد .
درحالیکه من تو کتابخونه نشستم و مشغول طراحی هستم . هستن کسانی که تو خیابون خونشون برای آب ریخته میشه . دیر یا زود نوبت من و شهرم هم میرسه .
سال 60 به دنیا اومدم و غیر یکی دو تا صحنه از روزای جنگ چیزی یادم نمیاد . اما الان دارم ویدئو هاش رو هر روز میبینم تا برسم به جایی که از نزدیک ببینم.
یادم میاد سنگرهای تو حیاط خونه و مدرسه که توش قایم میشدیم. یادم میاد آجیرها رو . یادم میاد که وقتی هواپیما ها رو آسمون بالای خونه مون حرکت میکردن مامانم تند و با عجله سه تا چهارتا مون رو میکشید دنبال خودش و میرفتیم بیرون و رو زمین میخوابیدیم.
چقدر تو جنگ همین خوزستان درد کشید و زخم شد و آب داد و نفت داد و جون داد و خون داد .
هنوزم که هنوزه بیچاره سرپا نشد . از اون خونه خرابه ها و محله های جنگی متروکه بگیر تا آدمایی که هنوز ذره ذره وجودشان هر روز با آثار مونده از جنگ در حال جنگ .
اونوقت دست به بشکه های خالی و تو گرمای بالای 50 درجه با کمترین سلاح ، تو خیابون خیلی راحت خون شون ریخته میشه . اصلا انگار آدم نیستن حیوونن. انگار زیادی هستن و خون شون حلال . انگار خوزستان اضافیه و باید حذف بشه .
الهی تیکه تیکه بشن ...