تو حجم کارا و هنوزم مهمانداری ها گم شدم .
از فرط خستگی حتی نیمه دوم فوتبال دیشب خوابم برد تا این حد .
صبح ها هم میرم باشگاه و میام خونه بدو بدو .
کنار اومدن با رژیم هم شاید به خستگی هام اضافه کرده . راستش سرگیجه میگیرم . با اینکه ناهار یه چیزی حتما میخورم .
بعد از مدتها امروز آقا و مامان رفتن مهمانی و تنها شدیم نمیدونم تا کی میمونن یا شایدم عصر برگردن.
امروز خونه نبودم غذا نپختم داداش رفته از بیرون بخره . اما اگه تنهایی مون ادامه داشته باشه دیگه باید فکر ناهار و شام هم باشم .
الان دارم تند تند مینویسم. فرصت کنم بیام با حس بهتری اینجا .
بچهها میدونم از بس دوسم دارید نگرانم میشید و پست قبلی ممکنه بتون این حس رو بده که وای نکنه این دختر پا اشتباه بذاره . اما میخوام خیال تون راحت کنم من هرگونه راه ارتباط تلفنی رو به ایشون بلاک کردم و راه ارتباطی نداره . سالی یه بار هم پیش بیاد جایی همو ببینیم. من برای زنش و عزت نفس خودم احترام قائلم. برای اون حسی که سالها پیش توسط ایشون ندیده گرفته شد احترام قائلم.
و خودخواهی ش تو اون سالها و حتی الان برام مثل روز روشنه. اون فقط فکر خودش و دلش بود و الانم برگشته که بازم مستقیم یا غیرمستقیم ضربه ش به من بخوره . اما من راه نمیدم و دیگه از خودم مطمئنم که نمیخوامش.
یادآوری ش هم فقط یه حس نه بیشتر . گاهی پیش میاد که بعضی از زخم ها هم برامون شیرین به نظر بیان ولی عمق درد و درسی که ازشون میگیریم همیشه تلنگر میزنه که توشون فرو نریم .
پست دیشب فقط یه واگویه درونی بود که شما رو شریک ش کردم .
پس نگران من نباشید عزیزانم .
از غروب که رسیدم خونه و شام خوردم و نماز خوندم با وجود خستگی زیاد سه کلاس پرکار پشت سرهم ، اما حس خوبی داشتم و دارم . دلم میخواست بشینم پای کتاب ملت عشق و تا صبح بخونمش. ولی خیلی خسته م و خوابم میاد . سه تا کلاسم واقعا پر کار و انرژی گیرن ولی از کارم لذت میبرم . با شاگردام صمیمی میشم . ارتباط دوستانه ایجاد میکنم نه شاگرد و معلمی .
خلاصه دوس داشتم اتاقی داشتم و توش مطالعه میکردم تا حس های تشنه م سیراب بشن .
دلم گوش دادن به موسیقی رو خواست البته بدون هندزفری.
کلا حال دلم عاشقانه بود و سرحال .
شاید حس هایی که خیلی وقت یا خیلی دیر به دیر سراغم میان .
فارغ از همه خستگی ها و کمبودها حس خوشبختی کردم .
الانم سر جام دراز کشیدم و چند تا صفحه تو گوشیم چک کردم اما بیشتر خوابم میاد تا جون مطالعه . آخه صبح هم یوگا دارم و باید طوری بیدار بشم که هم به کار بچهها برسم هم خودم و هم یه صبونه بی عجله بخورم .
بذارید یه چیزی بتون بگم . تو مهمان های این چند روز عید ، عاشق دیر هنگام اومد و چنان احوالپرسی کرد و دستم رو طوری فشار داد که میخواست همه عشق وجودش رو تو اون فشار دست ها بم منتقل کنه . نه اینکه من وسوسه بشم و نه اینکه راهی برای ارتباط باز کنم نههه . اما باید بگم که ته دلم رو میلرزونه ولی نمی لغزم.
یادم اون سالها که ازش بریدم و تو فکرم کشتمش تو ذهنم بش گفتم یه روز میاد که تو میای سراغم و اونوقت من دیگه تورو نمیخوام . اون روزی که به این فکر کردم اصلا تو ذهنم باور نداشتم که واقعا اون روز میاد . و حالا بعد از حدود 11 یا 12 سال این اتفاق افتاد و من نخواستمش به حدی که همه راه های ارتباطی رو به روش بستم .
ولی همه اونایی که عشق رو تجربه کردن میفهمن که برام سخته که نخوامش برام سخته که پسش بزنم اما همه این کارا رو از روی عقل انجام میدم و دلی رو که سالها پیش اون زیر پا گذاشت این بار من زیر پا میذارم.
چقدر بده که دیر فهمید که منو دوس داره . دیر فهمید که من هستم و جایی برای این همه عشق تو دلش نسبت به من هست .
کسی نگران من نشه من گول نمیخورم و دل نمیدم .
دل نمیدم به عشقی که حتی یادآوری خاطراتش میتونه حالم رو دگرگون کنه . دل نمیدم و اعتراف نمیکنم به حال دل خرابم.
یاد همه اون روزای ساده کنار هم بودن و ساده دوس داشتن های یه طرفه و یاد همه خوبی هایی که در حقم کرد همیشه بام میمونه و میتونم بگم اون تنها کسیه که تونست حال منو خوب کنه و حالا با اعتراف دیر هنگامش حالم رو بد کرد .
من اون روزا عاشقش بودم و سکوت کردم . من کنارش نشستم و کنارش راه رفتم و کنارش غذا خوردم و کنارش نفس کشیدم و کنارش قلبم به تپش افتاد اما زبونم باز نشد . یادم نمیره فقط یه روز در حدی که مژه رها شده زیر پلکش رو بردارم انگشتانم رو روی پوست چرب صورتش کشیدم و لمس ثانیه ای صورتش کلی بم لذت داد . هنوزم که هنوزه اون حالت چرب و نم صورتش رو زیر انگشتام احساس میکنم .
هنوزم وقتی یادم میفته چطور خم میشد و کفشام جلو پام صاف میکرد من چه ذوقی میکردم.
وقتی مریض بودم و اون نگران و مضطرب میگفت میخوای ببرمت دکتر و من میگفتم نه و اون اصرار میکرد و میگفت استراحت کن و کاری که به من مربوط بود اون به جای من انجام میداد .
اگه اونم عاشق من نبود پس چی بود .
امشب دلم بارون میخواد و صدای رعد و برق .
دلم باران عشق چشم آذر رو میخواد .
دلم لمس پوست چرب مردی رو میخواد که منو نفهمید .
چرا ما آدما دیر به هم میرسیم.
وقتی اومدم پست بذارم اصلا تو ذهنم نبود که از عشق سالهای گذشته م بنویسم اما کلمات پشت هم ردیف شدن و من از عاشقانه ای کهنه نوشتم .
عشق رو تجربه کنید حتی اگه بشکنید.
امروز رفتم نقاشی . حالم خیلی خوبه .
کارم داره بهتر پیش میره . استادم کمتر ایراد میگیره. کلی لذت بردم . خودش هم گفت دستت داره تو کار روون تر میشه . اول کار که هی ایراد میگرفت احساس زدگی و خستگی میکردم هرچند میدونستم حق داره و برای کار من لازمه. اما حالا که ایرادهام کمتر شده بیشتر لذت میبرم و سرعت کارم بالاتر میره .
مرسی از اینکه همیشه همیشه با من هستید .
کامنت هاتون کلی انرژی بم میده . از دور همه تون بغل میکنم.
الهی زیر دست هیچ کس نشید .
الهی محتاج هیچ کس نشید.
الهی همیشه تن تون سالم و لب تون خندون باشه .