فعال پوچ

از اونجایی که بازدید پست قبل واقعا ترکونده... اومدم بگم ای خوبم .

به یکی از دوستام هم گفتم گاهی حس میکنم خوبم

گاهی حس پوچی شدید میکنم ، فکر کن آدم این همه بدو بدو کنه و فعالیت ، ولی حس کنه پوچه.  خب چون عشق و محبت یه سری آدما تو دلش خالیه .

میگن دخترانی که محبت پدر سیراب شون میکنه ، حتی کمتر نیاز به ارتباط با جنس مخالف پیدا میکنن . پر میشن از هرچیزی که تو دنیا هست و خیلی ها مثل من جون میکنن تا بشون برسن .

خوش به حال دختری که پدر عاشق خودش داره .

ما که دیگه کلا ازمون گذشت و دیگه امیدی به این رابطه نیس .


کلاسام شروع شد و عصرا میرم زبانکده. 

بقیه تایم هم مثل همیشه .

یه کار سفارشی تبلیغاتی دستم هست که این مدت بعد اون تابلو شروع کردم و گذاشتم جزو آموزشم . چون هنوز زمان داشتم از ماهی که پول پرداخت کردم . تقریبا آخراش هست چون سایزش a3 ، زودتر به آخر رسید .

مدل بعدی رو هم استاد برام فرستاده تا بعد این کار اونو شروع کنم . جزء مراحل آموزشی هست . چهره یه مرد .

مامانم امروز نشسته میگه حالا اینا رو میکشی چه کارشون میکنی با یه لحنی ... تقریبا هر روز نگاهش پر سوال . فکر میکنه دارم وقت هدر میدم . گاهی میفهمم که میگه خب که چی حالا .

اینو کجای دلم بذارم ... از آقا قایم میشم تو اتاق دربسته خواهرم و پناه میگیرم منو نبینه ، این دفعه مادرم ...

اصلا با زمان پیش نرفتن اصلااااا.

حتی جرات استارت تابلوی اون مرد رو دارم از دست میدم .

بش گفتم این یکی سفارشی هست .


پنجشنبه جمعه مهمان و رفت و آمد خورده ریزه  زیاد داشتیم ، آخه خانم یکی از پسرای فامیل بخاطر سرطان فوت کرد و میامدن عرض تسلیت که برن خونه اونا ، خونه ما هم سر زدن .

خدا بخیر کنه کرونا رو شکست بدیم . چه مسخرههههه...


مقصر همه اینا کیه؟

دوست عزیزی که پیام خصوصی گذاشتی پرسیدی کی نمیذاره نقاشی کنم

کی نمیذاره نفس بکشم

کی نمیذاره زندگی کنم

کی نمیذاره بیرون برم

کی نمیذاره تو خونه بی روسری بگردم

کی نمیذاره آرایش کنم

کی نمیذاره با دوستام برم بیرون

برم مسافرت

مسافرت بخوره تو سرم ، برم تا سر کوچه ، تا مطب دکتر

نمیذاره برای بیرون شال سرم کنم

نمیذاره بخندم

نمیذاره گوشی دست بگیرم

نمیذاره حتی ۵ دقیقه دیر کنم

نمیذاره تو خونه راحت راه برم و حرف بزنم

نمیذاره

نمیذاره

نمیذاره

و هزاران نمیذاره دیگه ....

سوال شما امروز تلنگری زد به سکوت خفه من .

نخواستم بنویسم و دیگه نمی نویسم کی چی شده چی نشده. 

جواب همه اون سوالات بالا و سوال شما فقط یک نفر اونم مردی بنام پدر

ناپدری

آقا

یا هر اسمی که اصلا الان برام مهم نیس

الان عین باروتم در حد انفجار .

تقصیر شما هم نیس دوست من ، از من ناراحت نشید .

اصلا قرار نبود چیزی بگم و بنویسم .

تابلوم بالاخره امروز تموم شد ...

عکسش رو براتون میذارم . سفارش هم می پذیرم. 

خب مسلما مدل بعدی رو باید شروع کنم و به گفته استادم حداقل سه چهار تا تابلو باید کار کنم . من که دوس دارم ادامه بدم ولی مشکل اصلی جا و زمان کار هست .

خستگی کمترین وصف

خستگی م و دلزدگی م از زندگی ناچیزترین وصفی که میتونم بدم .

خدا نصیب کسی نکنه که مریض داشته باشه . دقیقا هم روحت میره و هم جسمت نابود میشه . بدتر از اونم اینه که هر کاری کردی خودت یه جوری هدر رفته ببینیش.  نه از بحث ثواب و این چیزا ، بلکه از دید خودت و طرف .

با همه زحمتی که میکشی انگار هیچ کاری نکردی .

متاسفانه وضعیت خواهرم خیلی شدید رو به ضعف بدنی پیش میره.  نمیخوام بگم خودش تقصیر داره یا نه .

اما من واقعا خسته م .

دلم میخواد یه مدت برم یه جایی که هیچ آشنایی نبینم . انگار بی کس ترین آدم دنیا . دلم نمیخواد با کسی روبرو بشم که منو بشناسه . میخوام تو حال خودم باشم ، نه به نگاه دیگران هی خودمو یه شکل کنم .

برم تو یه کلبه و اونقدر دور بشم که واقعا از ته دلم بخوام که برگردم. 

زندگی و امید تو خونه ما به پایان خودش رسیده .

منم تلاش میکنم  و دست و پا میزنم فقط .


آقا هم نصف شب به بهونه تعمیر بخاری ،  دستگاه بلووِر روشن میکنه . بلوور دستگاهی که باد تند و با صدای بلند میزنه برای تمیزکاری یه سری وسایل دیگه . ساعت ۲ شب بدون اینکه کسی رو آدم حساب کنه ،  این کارو میکنه . همه خطوط رو رد کرده و فکر نمیکنم چیزی باشه که ازش رد نشده . از زنده و مرده و حتی ناموس خودش و بقیه .

امروز دلم میخواد نباشم ، عاجز شدم از دست و پنجه نرم کردن با این زندگی که فقط منتش رو سر منه وگرنه زندگی کردن به معنای لذت بردن توش ندیدم .

عاشق تر

دلم حرف زدن میخواد ... از دلتنگی هام ، خواسته هام ، و حتی خستگی هام .

اونقدر گفتم و نوشتم که دیگه خودم خودمو بلاک کردم .

سعی کردم که غر نزنم و اینجا گلایه نویسی نکنم .

انگار سرکار رفتن باعث میشه حجم بسیار زیادی از خستگی هام و دلزدگی هام یادم بره . ولی وقتی تو خونه بشینم ، همه چیز غیر قابل تحمل میشه .

از اجباری که وجود داره حتی تو همزیستی ... گرفته تا هزار خستگی و در بسته ای که انگار خیال باز شدن نداره .

اینجور وقتا یاد دوست دوران بچگی تا الانم میافتم که با هم بزرگ شدیم و چقدر به هم نزدیک بودیم و چقدر راحت حرف میزدیم . حالا اونقدر ازم دور شده که انگار بویی و خاطره ای از این دوستی و با هم نفس کشیدن ها باقی نمونده . چقدر سرد و بی روح . چقدر بی توجه . حیفم میاد و واقعا دلم میگیره ازش ولی تا حالا هیچ گله ای ازش نکردم چون نخواستم و نمیخوام ازم ناراحت بشه . گله ها بیشتر وقتا ریشه محبت دارن اما خب شنونده ممکنه به دل بگیره و اوضاع بدتر بشه . برای همین سکوت میکنم و کاوری میکشم روی همه دلتنگی هام که حرفی نزنم . و چشم میبندم از هرچی که ازش توقع دارم .

اینجور وقتا آدم نمیدونه با کی حرف بزنه که ذره ای آروم بشه .

حیف از این عالم به این بزرگی و تو حس کنی تنهایی .

غصه های آدما خیلی بزرگ شده خییییلی و منی که تو عمق درد و کمبود بزرگ شدم  ، میتونم از هر نوع دردی ، ذره ای رو درک کنم و بخاطر همین از توقعاتم رد بشم .

اما جای دل و دلتنگی و دوس داشتن ها رو نباید با اینجور حرفا پر کرد . باید همیشه لابلای همه اون غصه و دردها یه جایی ،  یه گوشی ، و یه لمس دستی بذاریم برای عشق ورزیدن و محبت کردن.

من همیشه برای همه دوستانم جا داشتم و دارم و حتی برای خانواده م . شاید تو خونه به اقتضای اون شرایط بد ، تلخی هم کنم ، اما زود پشیمون میشم و از دلشون درمیارم.  و چون نمیخوام خودمو تو این موقعیت قرار بدم بیشتر وقت ها چشم میبندم و نادیده ... شاید نادیده نه ... ولی تو خودم میریزم تا یادم بره و یا ببخشم .

ولی خداییش برای دوستانم همیشه و تو هر شرایطی وقت و انرژی و عشق گذاشتم.  شاید اون دوست اون لحظه به من نیاز داشت که من حالم خوش نبود ،  نمیشه اونو پس بزنم .. کجا بفرستمش بره.. حالا که منو خواسته ، یعنی واقعا نمیتونم حداقل براش گوش باشم ؟!!

من براش سراپا گوش میشم و دل میدم به کلمه کلمه حرفاش.  و لذت میبرم که همراهش بشم . منتی هم نیس خودم تغذیه میشم ...

دلتنگم و ترسیده و نگران از دست دادن های خیلی بزرگ و بی بازگشتم.  من خورد میشم مطمئنم. 

کاش مهربان تر ، صبورتر ، تواناتر ،  عاشق تر بودم ...