تیرماه

چند سالی هست که تیرماه ها خیلی برام سخت و بد میگذره.  از این ماه بدم میاد . چقدر هم کش  میاد ، تموم نمیشه . 

امسال که دو تا اتفاق  خیلی بد داشتم ، مشکل کار و بیماری بابا . 


امروز رفتن شیراز ، حال بابا اصلا خوب نبود . جون راه رفتن نداشت . دستش گرفتم خیلی سبک و بی جون بود . 

نمیدونم استرس دکتر بود یا چی ... می‌گفت شکمم درد میکنه و بالا آورد . 

به زور دو لقمه خورد . 

صندلی عقب ماشین جاش پهن کردن و خوابوندنش اصلا حواس درستی نداشت .. 

زندگی دیگه به من چی نشون نداده ... کلمه به کلمه دارم اشک میریزم . 

فقط امیدوارم برای درمان دیر نشده باشه . 


من این ماه کلا وبلاگ کسی نرفتم ... یه مدت بلاگفا  برام باز نمیشد ... 

حالا هم وضع اینجوره و نمیدونم چی پیش میاد . تایم کاری م هم کل برنامه های زندگیم رو خراب و از نظم خارج کرده . 

فقط این تیرماه لعنتی و این تابستون  به خیر تموم بشه . 



نوبت برای شنبه اوکی شد . 

امروز  و دیروز شکر خدا حال پدر بهتر بوده ، هم تو غذا خوردن و هم حرف زدن .  یه روزایی حتی حواسش هم کم میشه و بعضیا رو نمیشناسه . و یه روزایی بهتره .  بهرحال همین تغییر بهبودی میتونه امیدی باشه که شرایط خیلی خطرناکی نداره و میتونه درمان بشه . 


منم خب سرحال ترم . 

مرسی از دعاهاتون.  

انشاالله سلامت باشید همیشه . دل تون بی غم . 

قلب مچاله

انگار همیشه باید یه چیزی چنگ بزنه به وجود من . 

هربار یه جور دردناک تر ، متفاوت تر . 

یه بار درد خواهر یه بار برادر یه بار مادر ، یه بار کار .... آره هیچی از کار نگفتم و توان گفتنش نیس اونقدر که خنجر از پشت پرقدرت بود ، 

و حالا درد پدر ...

نمیشه تصور کرد مردی که تمام روز تو خونه راه می‌رفت،  قوی و سالم بود ، حالا تمام وقت خوابیده ، مگه تایمی که به زور قبول کنه چیزی بخوره یا بره دسشویی.  

چرا من همیشه با دردهای به این بزرگی آزموده شدم ؟


باید بنویسم از هر کلمه و ترسی که داره تو قلبم قلمبه میشه . 

ترس از دست دادن .

از بغض هایی که به زور خفه میکنم . از همدردی های خواهرانه مون از ترس از دست دادن . 

همه مون تو حیرت و تعجب هستیم . چطور اینطور شد ؟ 

دلم میخواد زار بزنم ، من اونقدر تحمل ندارم بخدا ... دیگه خییییلی  ضعیف تر و کم توان تر از قبل شدم . کم صبرتر . 


درحال پیگیری یه فوق تخصص  تو شیراز هستیم ، چند پزشک تو مطب بمون معرفی کردن ، چون بیمارستان ها نوبت های خیلی دیری دادن ، داداشم داره بررسی ها رو میکنه ، که هرچه زودتر شاید همین فردا برن شیراز و درمان رو پیش ببرن . انشاالله که حتما درمانی هست ، انشاالله که نتیجه میده ، انشاالله که حالش خوب میشه و برمیگرده خونه . 


راست گفتن  پدر ستون خونه ست ، پدر مفهوم وجود اعضای خانواده ست . چقدر من دیر این چیزا رو درک کردم و باور.  چقدر دور بودیم از هم . 

دیگه حالا میفهمم که اگه خدای نکرده نباشه ، خیلی چیزا باش میره .

شاید کنارش خیلی حس امنیت نداشتم اما بدونش هم نخواهم داشت . 


چقدر آشفته ست افکارم . 

چرا باید تو این نقطه قرار بگیرم که اینقدر با داشته و نداشته هام  کلنجار برم . با همه پدر دخترانه هایی که لمس نکردم اما حالا بدجور   ترس از دست دادن شون  به قلبم فشار میاره .

قلبم مچاله شده .


برای بابام‌ دعا کنید . هنوز راه حل هست . هنوز امید هست . 

برای پدر

چطور میشه گاهی یه دفعه اینقدر زود دیر میشه . 

من روزای زیادی رو از عمرم اشک ریختم برای اختلاف هایی که با پدرم داشتم . 

این روزا اشک میریزم برای اینکه نگران حالش هستم ، چون براش خییییلی ناراحتم . 

با عجله خودم میرسونم خونه که بپرسم حالش چطوره ، غذا خورده یا نه ؟ از جاش بلند شده یا نه ؟

اگه بشه براش لقمه آماده کنم و صبونه بذارم مامانم ببره . 

وقتی میره تا سرویس بهداشتی حتی شده از دور ، از پشت در یا پنجره حواسم بش باشه ... حتی اونقدری به خودم جرأت بدم که برم دستش رو بگیرم و برسونم تا جایی . 

هنوزم از ارتباط و نزدیک شدن میترسم 

دلم میخواد دستاش رو بگیرم و همونطور که از بقیه پرستاری کردم ازش پرستاری کنم ، کنارش باشم تا هرکاری داشت براش انجام بدم . 

و از طرفی اصلا دلم نمیخواد بخاطر مراقبت و نزدیک شدنم ، حس بدی مثلا عذاب وجدان بگیره . اصلا دلم نمیخواد به چیزهایی که گذشت فکر کنه . 


خیلی لاغر و ضعیف شده ، همه مراحل درمانی رو رفتیم و چندتا مطب ، ظاهر  امر وجود یه چیزی مثل سنگ تو مجرای  صفرا ... یه همچین چیزی ... 

نمیتونه غذا بخوره ، چشماش و پوستش به زردی رفته . 

و احتمال  سیروز کبدی 


فقط تو دو هفته یه دفعه اینجور شد . البته تقریبا یه سال بیشتر هست که خیلی بدغذا شده ، همش میگه نمیخورم و گرسنه میموند . 

حالا به اصرار  یکی درمیون بتونه چیزی بخوره . 


حتما من بیشترین کسی خواهم بود که از نبودنش اذیت میشه ، چون فرصت عاشقی رو از دست دادم ، چون دلم خیلی چیزا میخواست و نشد که کنارش تجربه کنم . 

امیدوارم که حالش خوب بشه ، سرپا و قوی بشه مثل قبل ، نمیخوام اذیت بشه .


رفت و آمد هم زیاد داشتیم ، و همین فشار عصبی رو بیشتر می‌کرد،  مخصوصا وقتی  تبدیل میشه به مهمانی و باید پذیرایی و پخت و پز بکنیم . 


من صبح یه سری کارا میکنم میرم کار و ظهر میرسم ، بیشتر روزا تا لباسام  عوض میکنم باید بایستم پای گاز . 


داداشم هم مسئولیت هاش بیشتر شده ، بالاخره پسر به پدر نزدیک تره ، مخصوصا تو این شرایط.  گناه داره بچه کوچیکه خانواده . 


من اصلا دلم نمیخواست  این روزها رو ببینم ، نمیخوام اذیت شدنش رو ببینم 



مرسی از دوستانی که محبت داشتن و جویای احوال من بودن . 

اونایی که سراغ گرفتن ... 


مشکلات کاری خیلی زیاد و بدی داشتم با قلمچی ... نمیخوام راجبش بنویسم برای همین نیومدم . 


آقا دو هفته ست ناخوشِ ... گیر رفت و آمدها هستم  و احیانا اگه کاری ازم بربیاد براش انجام بدم ... شرایط خوبی نیس تو حالت نگرانی و پشیمانی و هزار حس خوب و بد دیگه . 

اشکم میاد تا تو چشمم و جمع میشه . 


درست ندیدم محبت اونایی که کامنت گذاشتن رو نادیده بگیرم.  الان اومدم کامنت ها باز کردم و تایید میکنم ، ببخشید که جوابی نمینویسم .

درجواب همه شون میگم : 

ممنونم ازتون که با یادم بودید و دوستی تون ثابت کردید. 

با این وضعیت شاید بازم نیام وبلاگ . 


خیلی داره سخت میگذره و باید فعلا تو سکوت بمونم .